چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

سه شنبه 2 آذر 94  (روز آخر پیاده روی نجف تا کربلا)

مسیر تنگ تر شده. هوا سرده واقعا. جمعیت کمی فشرده تره. همه از اول صبح انگار خسته اند! دوباره اون خانوم و دخترش را دیدم. و این آخرین بار بود...

رفتیم و رفتیم تا یه جایی با اینکه به نظرم میرسید شماره ی عمودها در جاده ادامه پیدا میکرد اما ما به سمت راست جاده منحرف شدیم و کلا توی یک خیابان دیگه افتادیم. مسأله این بود که دوباره شماره گذاری از صفر شروع میشد. و من نمیدونم یعنی چند تا!!! (الان روی نقشه ها دیدم که از عمود 1345 مسیر به سمت راست منحرف میشه. و این یعنی حدودا همین جایی که ما هستیم!)

دل درد داشتم. خیلی شدید. از اون دلدرد ها که بیتابم میکنه، بعد همه ی راههای درمانی میرم و تازه متوجه میشم اِاااِا گرسنه بودم!! یه کمی بیسکوئیت خوردم. اما خوب نشد! یهو توجهم به یه صدایی جلب شد:" بفرمایید چای ایرانی. بفرمایید چای دارچینی..." یعنی میشه ازش گذشت؟؟ چای گرفتیم و پرسیدم نبات دارید؟ گفتند: اره. صبر کن. کل چادر را گشتند و بهم نبات دادند. چایی نبات با طعم دارچین هر درد بی درمونی رو درمان میکنه چه برسه به یه دلدرد ساده.

از پارسال دلم میخواست یه ماجرایی رو ببینم. و اینجا موقعیتی بود که میشد به وفور شاهد این صحنه باشم. شنیده بودم که کل کار نظافت شهر کربلا در ایام اجتماع عظیم اربعین به شهرداری تهران سپرده شده. و شنیده بودم که آدمهای زیادی از طبقات مختلف داوطلب میشن که این ایام نقش پاکبان شهر کربلا رو ایفا کنند... دلم میخواست ببینم.... از ابتدای این خیابونه که پیچیدیم سمت راست، به نظر وارد محدوده ی شهر کربلا شده بودیم. و این نشانه های زیادی داشت از جمله مأموران شهرداری با همون لباسهای فرم که مشغول پاکسازی محل عبور زائران بودند. البته میزان گردوغبار و خاکی که اینجا حاکمه، اصلا در تهران وجود نداره و شاید بشه شبیهش رو در شهرهای عزیز جنوبی ایران پیدا کرد. غیر از اینکه شکل و ساختار عمران شهری در اینجا خب زمین تا اسمون با تهران متفاوته. یه چیزی به اسم جدول بندی سالم و زیبا و رنگ شده و تمیز اینجا چیزیه شبیه آرزو... یا حسرت!! ولی خب به هرحال این آقایون مشغول انجام وظیفه بودند. حالا برخی هاشون مطلقا به گروه خونی شون نمیخورد این کاره باشند. یعنی فکر میکردی طرف الان از پشت کرسی دانشگاه آمده اینجا و جاروی بلند گرفته دستش یا از شرکت مهندسی ش آمده و زباله های سطلهای موکب های مسیر رو توی ماشین های مخصوص خالی میکنه... و چه حاااالی داشتند... چه حااالی... با هر صدای مداحی ای به سینه میزدند و توی حس میرفتند. مدت زیادی ایستادم به تماشای این آدمها...

تابلوهای راهنمای شهری مسیر کم کم داشت نشون میداد که نزدیکی... و نزدیکتر...



جالبه که از هرکسی میپرسیدیم چند تا عمود سلام باقی مونده، میگفتند عمود سلااااام؟؟؟ (اره خب عمود سلام. پس اینهمه تلویزیون و رادیو اربعین و غیره و ذلک میگن به عمود 1399 گنبد حرم حضرت عباس معلومه. و بهش میگن عمود سلام...) اینها رو ببینید...

من همچین تجربه ای نداشتم!!! :(((((((((((((((((( و همش منتظر بودم ببینم خب کی میرسیم؟؟ کی دیده میشه پس؟؟ پس کجاست؟؟ و... همش به انتظار... خلاصه که مردم عراق و پلیسِ خودشون چیزی به این نام رو نمیشناختند. زائران هم همینطور!!

خلاصه آمدیم و آمدیم. و من فقط تماشا میکردم. هیچ کار دیگه ای انجام نمیدادم. فقط سعی میکردم در لحظه باشم. اینجا. الان. و هیچ کاری نکنم. فقط،  باشم...

حدودا ساعت 11 بود که اکبر را دیدیم. باز ایستاده بود وسط راه و با اضطراب به مسیر نگاه میکرد. خوشحال شد و ما را به موکبی کنار جاده هدایت کرد. حاجی اونجا بود. بندگان خدا مدام شیفت عوض میکردند. اکبر گفت وقتی شماها بیایید خیالم راحت میشه یعنی اونها هم بلاخره میان. خیلی نگران گم شدنمون بود. میگفت دیگه ازدحام زیاد میشه و چون جای مشخصی نداریم اگه از هم جدا بشیم گم میشیم و شاید بعد از اربعین یا هیچ وقت پیدا نشیم!!!

توی اون موکب کنارِ مسیر گوشیم رو شارژ کردم تا بلکه توی لحظه های آخر یه کمی مداحی بشنوم (که نشنیدم اصلا!! یعنی باز هم حالش نبود!). خیلی نشستیم. شاید حدود یک ساعت یا بیشتر نمیدونم! تا خانومها رسیدند. خیلی کم استراحت کردند و ادامه دادیم ولی اینبار کاملا پشت به پشت هم. یعنی مثل زنجیره دیگه به هم چسبیده بودیم. اول صف اکبر بود و آخر صف افسانه. باز کمی جلوتر مسیر به سمت راست منحرف میشد و دیگه ما واقعا داخل شهر کربلا بودیم. ماشینها زیاد و ترافیک و آدمها هم بینشان. شرایط یه کمی حساس بود. رفتیم و رفتیم. و یه جایی حاجی یه موتور سه چرخه گرفت و همه سوار شدیم. از روی یک پل هوایی عبور کرد. من پرچم گنبد را دیدم. اما باور نکردم!!!

بعد از پل نگه داشت و پیاده شدیم. باز پیچیدیم سمت راست و وارد صف اولین تفتیش مسیر شدیم. خب همه کوله و بار داشتیم. و نگران اینکه وای اگه بگه کولت رو باز کن مصیبته هاا. ولی خوشبختانه از این ماشینهای ایکس رِی داشت و مجبور به باز کردن کوله نشدیم. سه یا چهار تفتیش رو گذروندیم. و جمعیت همینطور فشرده تر میشد و ما کاملا در یک صف جلو میرفتیم...

اگه این فروشنده های کنار خیابانی یه جوری سر و سامون داده میشدند واقعا اینهمه ازدحام بوجود نمی امد. از همین جا یه علامت سوال بزرگ توی ذهنم ایجاد شد که آخه پدر من ، مادر من، وقتی به اندازه ی قدت روی کوله ت بار داری و به زحمت داری میکشونی ش. وقتی این جنسها تا این حد بنجل هستند. وقتی هر آشغالی رو اینجا داری سه برابر قیمت شهر خودت میخری، آخه چه آزاریه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ (تازه بعدا ماجرای بمب داخل عروسکها رو شنیدم!! فک کن آخه ...یت تا چه حد؟! یعنی سوغاتی خریدن به این قیمت؟ آخه درسته؟؟؟ اه چقدر حرص خوردم و میخورم... برو با پولی که از اینجا بردی توی شهر خودت بهترین چیزها رو برای عزیزانت بخر. به خدا ثوابی بالاتر از این نیست...)

من هیچ تصویری به خاطر نداشتم اما اونقدر مسیر شبیه خیابانهای اطراف حرمها بود که مطمئن بودم دیگه خیلی خیلی نزدیکیم. از ظهر گذشته بود و یه کمی خلوت بود. مدت نهار میخوردند و ما فقط راه میرفتیم توی یک صف... تا................................. ...

یهو سرم رو بلند کردم و گنبد و گلدسته های قشنگ و مهربان حضرت سقا. حضرت عمو جان. حضرت عشق. حضرت ابوفاضل همه ی فضای چشمم رو پر کرد...

فقط سکوت کردم. و ایستادم به تماشا... رسیدم... بلاخره رسیدم... بهتون رسیدم.....


قدمها ارام و کوتاه... حالا داشتیم حرم را طواف میکردیم. رسیدیم به مقابل باب قبله رسیدیم. ایستادم و سلام کردم... و عبور کردیم......

از پشت بین الحرمین عبور کردیم تا به تل زینبیه رسیدیم. حالا مقابل حرم حضرت اباعبدالله هستیم...

کنار قدم های جابر، سوی نینوا رهسپاریم
ستون های این جاده را ما، به شوق حرم می شماریم
شبیه رباب و سکینه، برای شما بی قراریم
ازین سختی و دوری راه، به شوق تو باکی نداریم... ..........


.... ادامه دارد...

  • ۹۴/۱۰/۰۴
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی