چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۲۵ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

سلام

تصمیمی که برای فردا گرفته ام شاید دیوونه ترین کاری باشه که ازم دیدی...

سالی که بی تو شروع شد و بی تو داره تموم میشه رو نمیذارم تکرار بشه...

دیوونه تر از من یعنی وجود داره؟؟؟؟

خوشبخت میشم از آشنایی ش...

و نه همین...

  • narjes srt

 


سلام
چند ساعت دیگه وارد یه سال جدید میشیم.
اما حال حالای من اینه:

نام آهنگ: زخمی
خواننده و آهنگساز: رضا یزدانی
ترانه سرا: روزبه بمانی
 

  • narjes srt

سلام

اینجا مینویسم که برای ابد بمونه. که نذر کردم اگه تا پس فردا حاجتم رو بگیرم... با آقای امینی مسؤل تغذیه دانشگاه هماهنگ کنم برای هفت نفر...

هفت نفر...

برای تو.

من منتظرم. و این تنها کاری هست که از دستم بر میاد عزیزم...


  • narjes srt

سلام

همه ی اتفاقات یک ماه اخیر باعث شده که بیش از پیش نیازم رو به مرگ حس کنم..

امروز بعد از شنیدن خبر فوت شاعر معاصر محبوبم " افشین یدالهی" از عمق قلبم آرزو کردم که خبر بعدی، خبر من باشه!!

سر شب به شدت حس سرگیجه داشتم. و سعی میکردم نادیده ش بگیرم و به کار ادامه بدم. کم کم بی حالتر و بی حوصله تر میشدم. و ربطش میدادم به ساعت 9... ولی...

واقعا حالم خوش نبود. کم کم دیگه نمیتونستم تکون بخورم. افتادم روی کاناپه و فقط اطراف رو تماشا میکردم. بلاخره فشارم رو گرفتند و نگران شدند... خیلی کمه...

مامان نگران بود. به روش خودش شروع کرد به درمان... و من آرام آرام اشک میریختم و به سقف خیره بودم...

دلم نمیخواد خوب بشم. میخوام همینجوری برم... آماده م.

بعد فکر کردم دم عیدی خانوادم عزادار میشن. به تک تکشون فکر کردم و حش و حالشون و عکس العملشون رو... تصویری که از جلوش چشمم محو نمیشد، همونی بود که وقتی بیهوش شدم تنها چیزی بود که به وضوح درکش میکردم..... آخ...

دراز کشیدم. شاید کمی هم خوابیدم.

چند ساعت بعد، سرگیجه همچنان هست/ دست و پایم همش خواب میره و یخ کرده/ تپش قلب و سوزش قلب زیادی دارم/ سردرد هم که... بسیار زیاده...

ساعت نزدیک سه صبحه. و میخوام بخوابم...

دلم میخواد این آخرین پستم باشه!

به خدا گفتم: یا صبر تحملش رو بده. یا تمومم کن... خواهش میکنم. دردم زیاده. خیلی زیاده....


  • narjes srt

سلام

شوهر خواهرم امشب شیفت هست. (البته از غروب همه ی شیفتها باید در استگاههاشون آماده باش باشند). طبیعتا از صبح جویای احوال بیسیم بودیم.

خبر خاصی نبود تا شب و خوشحال بودیم.

حدود ساعت 9 شب گفت: یه آتش بزرگ درست کرده بودند، رفتیم خاموش کنیم، زیر پامون ترقه میزدند!!!!!

و گفت:" تا بحال توی عمرم اینهمه بهم توهین نشده بود.. چه ها که نشنیدم"!!!!

ما همون مردمی هستیم که ده روز برای ماجرای پلاسکو اونجور مملکت رو به عزای کامل رسونده بودیم!!!

نمیدونم چی بگم. در عجبم از خودمون!

  • narjes srt

سلام

دیدم یه چیز سیاهی روی موکت هست. فکر کردم آشغاله آمدم که برش دارم، تکون خورد! یه عنکبوت نسبتا بزرگ بود. نمیخواستم بکشمش. و نمیخواستم بهش دست بزنم. پس یه بطری گذاشتم رویش که بره داخل و برم توی حیاط رهاش کنم. اما از بطری بالا نرفت!

مدتی گذشت و یاس آمد پیشم. یه کمی بازی کرد و مدتی بعد مدام اصرار داشت که بره داخل آشپزخونه م. هر مانعی سر راهش میذاشتم فایده ای نداشت. مدام حرف میزد و تلاش میکرد که بره داخل...

از یه جایی به بعد مدام به اون بطری اشاره میکرد و به من نگه میکرد و باهام حرف میزد... خدایا... خاله چی میگی؟؟ هِی حرف میزد. ناله میکرد. قشنگ تمنا میکرد..

چته خب فسقلی؟... یه کمی بعد، حس کردم داره درباره ی عنکبوته حرف میزنه. انگار ازم تمنا میکرد که نجاتش بدم. یا بذارم خودش بره بطری رو برداره...

چی میگی بچه؟؟؟ تو صدای عنکبوت رو میشنوی؟؟ اون چشه؟ اکسیژن کم شده؟ از تو کمک میخواد؟؟؟؟؟؟؟ و تو از من کمک میخوای؟؟؟

الهی فدای تو بشم من....

دلم رو زدم به دریا و به هر زحمتی بود عنکبوت رو سالم کردم توی شیشه.. حالا یاس زااار میزد... زااااار میزد هااا...

دویدم توی حیاط و رهاش کردم و سریع برگشتم. بغلش کردم. بطری رو نشونش دادم که عنکبوته رو آزاد کردم... باز کمی گریه کرد و بعدش آرام شد و شروع کرد با بطری بازی کردن...

آیا تو با عنکبوت حرف میزدی؟ و ایا حرفش رو میفهمیدی؟؟؟؟

به هیچی غیر از این نمیتونم فکر کنم...

عاشقتم طفلک معصوم خودم...

  • narjes srt

سلام

پنج مرحله اساسی برای التیام بخشیدن به ضربه های روحی :


1- بررسی کردن: بررسی دقیق ماهیت زخم روحی.
2- ابراز کردن: تخلیه مقداری از احساساتی که به وسیله ضربه روحی ایجاد شده است.
3- پذیرش تسلی: پذیرش حمایت ها و تشویق های دیگران.
4- جبران کردن: یافتن راهی برای جبران خسارت.
5- تحلیل کردن: بررسی زخم در چارچوبی بزرگتر.


دو مرحله تقویتی :


6- کانالیزه کردن: استفاده سازنده از این تجربه برای کمک به خود یا دیگران.
7- عفو و بخشش:بخشیدن فردیاموقعیتی که باعث ضربه روحی شده و بستن پرونده آن به طورجدی
ترتیب این مراحل بسیار با اهمیت است.بعضی از این مراحل هم پوشی دارند.تجربه نشان داده است که  عدم تکمیل هریک از این مراحل باعث التیام ناقص زخم خواهد شد.


پنج نکته وجود دارد که اگر در برخورد با ضربه های زندگی مورد توجه قرار گیرد نتیجه ای مطلوب به دنبال خواهد داشت.


1- در برابر ضربه ها واقع بین باشیم.
2- هنر روبرو شدن و پیکار با ضربه های سخت را فرا گیریم.
3- ضربه های زندگی را تجربه آموزی تلقی کنیم.
4- شوخ طبعی و داشتن نگرشی طنز آمیز، را در لحظات دشوار زندگی از یاد نبریم.
5- یک روحیه ی نیرومند را در خود پدید آوریم.


کمک به فردی با ضربه روحی و روانی

دانستن اینکه چگونه برای کمک به یک دوست که دچار یک تجربه آسیب زا و یا ناراحت شده عمل کنیم کار مشکلی است ، اما حمایت شما می تواند یک عامل بسیار مهم در بازیابی او باشد.


شفا از ضربه عاطفی یا روانی طول می کشد . به یاد داشته باشید که پاسخ همه به ضربه متفاوت است. آیا واکنش دوست خود را در برابر پاسخ خود و یا هر کس دیگری می توان قضاوت کرد.

برای صحبت کردن با آنها در فشار نیستید، اما در دسترس باشد که آنها می خواهند صحبت کنید بتواند روی شما حساب کنند. بگذارید احساس کنند شما هر زمانی که آنها بخواهند گوش شنوایی برای آنها هستید. آنها را به شرکت در ورزش ، دیدار از دوستان و دنبال سرگرمی و فعالیت های دیگر که برای آنها لذت بخش است تشویق نمایید. نگاهی به کلاس های آمادگی جسمانی با هم و یا تعیین تاریخ ناهار به طور منظم با دوستان داشته باشید.

ویژگی های تسلی دهنده ایده آل


• واقعاً به فرد و سلامت او اهمیت می دهد.
• می تواند محبت خود را به طور لفظی یا بوسیله رفتارهایش نشان دهد.
• می تواند احساس هم دردی کند و حتی اگر تجربه ای مشابه نداشته است باید
احساسی مشابه در گذشته تجربه کرده باشد، مانند: " می دانم احساس تحقیر شدن چگونه
است."
• احساسات را همانگونه که هست می پذیرد و نمی گوید که چه احساسی باید
داشته باشی، مانند" نباید غمگین باشی تازه باید خوشحال هم باشی که از دستش خلاص شدی" ، یا
" اصلا نمی فهمم تو چرا عصبانی شدی،این مسئله که به تو ارتباط نداشت".
• به قضاوت نمی نشیند و اگر فکر کند اشتباه از خود فرد بوده در این مورد سکوت می کند.
• شنونده خوبی است و در طی انجام این مرحله فرد را با خاطرات یا داستان های زندگی خود
مشغول نمی کند و دائماً به نصیحت کردن نمی پردازند.
• انتظار جبران ندارد.
• آن قدر قاطعیت دارد که اگر نمی تواند یا نمی خواهد کمک کند صراحتاً می گوید.
• مسئولیت پیامدهای ناشی از کمک را می پذیرد، مثلاً می گوید: " نگران نباش با اضافه
کاری زمان از دست رفته را جبران می کنم ".
• وقت،عاطفه و توان جسمی لازم برای تسلی دادن دارد.
برای تقویت عزم خود به منظور درخواست کمک از دیگران، مزایای تسلی دادن به دیگران را با خود مرور کنید.


به یاد داشته باشید واکنش به تروما در افراد مختلف متفاوت است و نیاز به صبر و حوصله بالا دارد.


برگرفته از: سایت روان

  • narjes srt

سلام

شاید برای همیشه...

تمام شد...

باران می بارد. خیلی تند و شدید...

و...

خداوندا صبر عنایت فرما.

خواهش میکنم...

دردش خیلی زیاده.

  • narjes srt

سلام

یه جاهایی لال میشی و اجازه میدی بقیه به جای تو حرف بزنند...

امشب از اون شبهاست...


دختربندباز گفته:

و تنهایی!... تنهایی هم اولش سخت است. ترسناک است. شب هایت را و حتی روزهایت را بارانی و نفس گیر و کند می کند اما بعدش، وقتی خودت را پیدا کردی، مال ِخودت که شدی، رفیق خودت که شدی، هوای هم را دارید. جانتان در می رود برای هم. دست ِهم را می گیرید و از زمین بلند می کنید. می دوید برای فردا. برای پس فردا... برای بالا رفتن، بالیدن... حتی وقتی آخر شب، بعد از پشت سر گذاشتن آن همه ازدحام بازار شب عید و ترافیک و غلغله ی انسان ها، به نزدیکی خانه ات که می رسی، با دیدن بوته ی یاس پیچیده به سر در و جوانه های تازه رخ داده روی شاخه هایش، نفس عمیقی می کشی و خدا را شکر می کنی بخاطر همه چیز و به خودت قول می دهی که سال ِنو، سالی که در راه است، حتما سال خوبی خواهد بود... .


پی نوشت:

همیشه میترسیدم که رنگ پستهام عوض بشه. فکر میکردم در اون صورت یا وبلاگ رو میبستم/ یا همه چی مخفی میشد کاملا/ یا ...

ولی دارم آرام آرام پیش میرم...

صبر بده... میتونم....

  • narjes srt

سلام

در همین باره...  و یا غربب به این مضمون...

خرمالوی سیاه نوشته:


به نظرم اسمش بلوغ نیست. اینکه یک عشق را از سر گذرانده باشی ، غمباد گرفته باشی، ضجه زده باشی، چیزی قلمبه شده باشد در دلت و قفسه ی سینه ات درد گرفته باشد و به هر بهانه ای سعی کرده باشی زنگ بزنی، دنبال کتاب جامانده ات بروی یا خدا خدا کرده باشی که برگردد و دو – سه سال از زندگی ات را هدر داده باشی تا یاد بگیری او رفته است - یا خودت رفته ای به خاطر عدم حضور معنوی ا‍ش در زندگی ات!

نه! اسمش بلوغ نیست وقتی دفعه ی بعد و نفر بعد هم قلبت را درد می آورد و توی دلت می گویی درد طبیعی  است،‌خوب می شوی،‌ی

یاد گرفته ای که: نمی میری که دخترجان .

اسم این بلوغ نیست‌،‌اسم این عادت کردن بدن به درد است.درست شبیه به بار اولی که انگشتت را  با کاغذ مبی بری و هوار می زنی و دفعه ی بعد دردش کمتر است - چون می دانی زنده می مانی.اسم این بلوغ نیست؛ اسمش عادت کردن جان به غده ی  دلتنگی است .
  • narjes srt

سلام

خیلی سخته وقتی یه چیزی رو میدونی و میپرسی و مطمئن میشی که درست فهمیده بودی...

سخته...

خیلی سخته...

خدا بهم صبر بده.

خدایا خیلی بهم کمک کن...

میدونم از پسش بر یمام اما... پیر میشم... پیر تر... .......



اللّهُمَّ إِنِّی لَوْ وَجَدْتُ شُفَعاءَ أَقْرَبَ إِلَیْکَ مِنْ مُحَمَّدٍ وَأَهْلِ بَیْتِهِ الاَخْیارِ الأَئِمَّةِ الاَبْرارِ لَجَعَلْتَهُمْ شُفَعائِی...

  • narjes srt

سلام


... أَسْأَلُکَ بِالْقُدْرَةِ النَّافِذَةِ فِی جَمِیعِ الْأَشْیَاءِ وَ قَضَائِکَ الْمُبْرَمِ الَّذِی تَحْجُبُهُ بِأَیْسَرِ الدُّعَاءِ وَ بِالنَّظْرَةِ الَّتِی نَظَرْتَ بِهَا إِلَى الْجِبَالِ فَتَشَامَخَتْ وَ إِلَى الْأَرَضِینَ فَتَسَطَّحَتْ وَ إِلَى السَّمَاوَاتِ فَارْتَفَعَتْ،وَ إِلَى الْبِحَارِ فَتَفَجَّرَتْ یَا مَنْ جَلَّ عَنْ أَدَوَاتِ لَحَظَاتِ الْبَشَرِ وَ لَطُفَ عَنْ دَقَائِقِ خَطَرَاتِ الْفِکَرِ...


از تو مى‏خواهم به آن نیروى نافذ در تمام اشیا و حکم استوارت که آن را با آسان‏ترین دعا باز مى‏دارى،و به آن نظرى که به وسیله آن به جانب کوهها نظر کردى و کوهها بلندى گرفتند،و به زمینها توجه کردى و آنها مسطّح شدد و با آسمانها عنایت فرمودى پس مرتفع گردید،و به دریاها نگریستى پس روان شدند،اى که از ابزارهاى نگاه‏هاى بشر بالاترى‏ و از دسترس دقایق افکار دورى...


دعای بعد از زیارت امام رضا جانم...


هیچی دیگه... همه آرزوهامون رو گفتیم. مستجاب بفرما... آمین


  • narjes srt

سلام

بفرما.. دیدی :)


ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کآیینهٔ خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت


95.12.18

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

عصر روز 95.12.16 (روزی که یکسال بود که عمه شده بودم) توی باشگاه هنگام پریدن روی استپ به ارتفاع یک متر... از پشت خوردم زمین و بیهوش شدم...

نمیدونم چی شد/ نمیدونم چقدر طول کشید/ هیچی یادم نیست...

اما اورژانس آمد...

بیمارستان رفتم و سی تی کردم.

خوبم.

و سرم درد میکنه...

 و نصفه نیمه به تولد برادرزاده جانِ فسقلکِ آتیش پاره رسیدم...

...

تا زمانی که "زورک بزرگ"م زنگ زد... (هه! چقدر خندیدی به اسمی که خانواده م روت گذاشتند!)


تجربه ی عجیبی بود...

الان زنده ام. و میتونستم به راحتی.. نباشم...

هیچی دیگه. همین.


و نه همین...

  • narjes srt


گاهی وقتا معنیه "هیچی"،
واقعا هیچی نیست.
تناقض یعنی جایی که یه کلمه،
معنیش برعکس خودش باشه...

مثل وقتایی که یه نفر رو صدا می زنی
و بعد از جوابش..
آروم می گی "هیچی"
کی می دونه
 توی این "هیچی"،
چقدر "دوستت دارم" جا مونده؟...
مهم نیست چقدر دور،
چقدر نزدیک..
مهم اینه که یه نفر توی زندگیت باشه،
 که بتونی صداش کنی
 و بهش بگی" هیچی"
دقیقا "هیچی"


پی نوشت:

مکالمه ی امروز ما:  14 اسفند ساعت 7 صبح...

  • narjes srt

سلام

هیچ وقت نه تونستم روضه ها و مداحی های فاطمیه رو گوش کنم. یا توی جلسه هاش شرکت کنم...

یه جورایی مثل شب سوم، برام غیر قابل تحمله. و البته اصلا اصلا شب سوم به امشب نمیرسه...

تصور پایان ظاهری اون ماجرای عاشقانه... دیوونم میکنه... چیزیه که کاملا داغونم میکنه و از حد تحملم خیلی بیشتره.

برای همین اصلا طرفش نمیرم!


صلی الله علیک یا امیرالمونین...

تسلیت عرض میکنم مولا جانم. روحی لک الفداء...


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

1- اگه قرار باشه ببرندت یه فروشگاهی و بهت بگن هررررررررررررچی دلت میخواد بردار... چه فروشگاهی میری؟

2- و آیا طی گشتن و انتخاب اجناس، این نگرانی رو مدام توی دلت داری که.. نکنه بهش فشار بیاد؟ نتونه پرداخت کنه؟ تعارف کرده؟ خودتو نگه دار؟ یا هرچی شبیه این؟؟...


پی نوشت:

- کسی که این پیشنهاد رو بهت داده مطلقا حرفی از نحوه و چگونگی پرداختش نزده ها.... و اون احتمالات فقط نشخوارهای ذهنی توئه (احتمالا)...

- امروز توی شهر کتاب به این سوال فکر میکردم... و توی مسیر به اینکه درخواستهام از "خدا" هم همین جوریه...  :((

- حالم خوش نیست...

  • narjes srt

سلام

عینا کپی شده از وبلاگ: خرمالوی سیاه


«زمان زیادی طول نمی‌کشد تا یاد بگیری وقتی دری را پشت سرت بستی، دیگر پله ها را بالا نیایی و زنگ در را به بهانه ی حرفی جامانده در دل نزنی.»

تمام مدتی که داشتم کتاب «تصرف عدوانی» را می‌خواندم جمله ی بالا را با خودم تکرار می کنم. جمله از خودم بود؛از تجربه ای تلخ. از روزهایی که راهم کج می شد به گوشه ای از شهر که مسیرم نبود. صبح ها به خودم دروغ می گفتم. یکی از آنها این بود: اگر دوستم ندارد پس چرا فلان طور و بهمان طور!؟

بعد پاسخ خوبی به خودم می دادم: او عاشقم است. او من را دوست دارد. او ....من برای او جذابم.

بعدتر یاد گرفتم تمایل برای تصاحب یا خوش آمدن از سبک و شیوه ی کسی معنی اش عشق نیست.

شب ها به خودم دروغ می گفتم: پس اگر عشقی بین ما نبود چرا....مگر می شود؟ مگر همه چیز انقدر کشک است؟

خودم را توجیه می کردم که زنی بی صبر و بی طاقتم....مگر می شود آدم ها وقتی هم را نخواهند توی چشم هم نگویند؟

همین می شد که خسته می شدم، در را می کوبیدم و هنگام خروج از کافه با خودم زمزمه می کردم : باید به او بگویم دوستش دارم! باید یک روز منطقی و بزرگسالانه بنشینیم روبروی هم و حرفه ای با هم حرف بزنیم درباره ی رابطه ای که هست،‌رابطه ای که بود...حداقل این حق من است که بدانم اسم این رابطه چه بود؟(‌چه هست؟)

اگر از این حجم شیدایی خوشش نمی آید پس چرا آن را پذیرفته؟ ( این سوال مهم همیشگی ام بود!)

بعدتر یاد گرفتم - می آیی شام بخوریم. -چقدر موی کوتاه به تو می آید ( دیدن تغییرات تو) ، -نگرانت شده بودم، -چند وقت است از تو بی خبرم معنای عشق نمی دهد؛ معنای دل تنگی هم نمی دهد....

گذشت تا یاد ب گیرم وقتی دری را بستی تمام حرف هایت را باید بگذاری پشت آن؛ سوال ها را با خودت نبری که به خاطرشان بازگردی که مطرحشان کنی و وقت نشود برای گفتن و شیدایی دوباره بیاید سروقتت....

گفتم: حالا که دارم این کتاب را می خوانم یاد فلان روزها افتاده ام. چقدر درد دارد این کتاب.

گفت: هرکسی در زندگی اش چنین ماجرایی را تجربه کرده.

من با خودم گفتم: دروغ گفتن به خود و پادرهوایی...

بعد به خواندن کتاب ادامه دادم و هربندی را که خواندم در خودم پیچیدم. این من بودم در دل یک کتاب....من که بیست و دوساله بود و شیدا .

دوست داشتید بخوانیدش:

 

تصرف عدوانی

رمانی از لنا آندرشون

نشر مرکز

  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

اینبار داره شش ماه میشه...

 میگن بعد از شش ماه، کم کم نشانه هاش ظهور میکنه و دیگه کنترل سخته...

سخته... سخته... سختهههه...

خدایا لطفن یک آن چشمت رو ازم بر ندار... خواهش میکنم... هیچکی به اندازه ی تو نمیدونه که چقدر سخته....

مواظبمون باش


  • narjes srt

سلام


Our new project is about ... DEATH


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt