چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۲۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

"حال و هوای حرم. شماره ی 7"

بعد از مدتها... و حالا حالا ها هم این خاطرات ادامه داره ها ;)


سلام

یه روز که مدت زمان خیلی زیادی توی حرم بودیم، یکی از همراهان گم شد. یکی دیگه که خبر داشت کجاست گفت:" رفته کتابخانه ی آستان قدس. برو  تا من خوندن این سوره روتموم میکنم بیارش . قرار همینجا." گفتم :" باشه، خسته ام، زودی میام." ساعت 4 عصر بود که از پله های کتابخانه ی آستان قدس بالا رفتم. (جایی که تنها چیزی که ازش میدونستم این بود که در بست شیخ طبرسی قرار داره. یه در خیلی بزرگ همیشه بسته داره. و فکر کردی به این راحتی ها میشه وارد شد؟؟ کلی دنگ و فنگ داره که حداقلش داشتن کارت عضویت کتابخانه است. من هم که از مشهد فقط فقط حرم رو خوب بلدم و هیچ وقت وقتم رو جای دیگه ای نگذروندم. و... . همه ی اینها دلایلی بود که هیچ وقت سراغش نرفته بودم.) با کمال تعجب هیچ کسی مانعم نشد! از اطلاعات ورودی که گذشتم و از پله ها بالا رفتم به یه حیاط کوچک رسیدم. و بعد وارد یک ساختمان شدم. هیچی نپرسیدم به خیال اینکه حتما یا بخش پایان نامه هاست و یا امانت کتاب دیگه!. و پرسان پرسان اینجا ها رو پیدا کردم. اما هر کدوم از این دو تا یک دنیا بود. اولا که از همون پله های ورودی ِ کتابخانه، مسیر عبور و مرور خانمها از آقایون جدا میشد!! هر کدوم هم برای هر کاری از سالن مطالعه گرفته تا کتابخانه، سایت، بخشهای تخصصی و و و همه از هم جدا بودند. (من فقط سالن مطالعه رو پایه م چون خانمها راحت و بی حجاب مشغول مطالعه و نت برداری و کار بودند. خنک بود. حال میداد ماه رمضونی). سنین مختلف هم با توجه به جنسیت از هم جدا بودند و جالب بود که فاصله ی بین این قسمتها نیم دور قمری هر طبقه بود!!

نظم ، آرامش و سکوت عجیبی حاکم بر کتابخانه بود. کلی کادر اداری هم بودند اما همه چیز آرام بود. اینکه سیستم سفارش و تحویل کتابها بدون حضور متصدیِ خاصی انجام میشد هم خیلی باحال بود. همه چیز ماشینی و الکترونیکی بود. بعد بخشهای سمعی بصری و روزنامه و مجلات هم جدا و بسیار مفصل بود. بخش کتابخانه ی دیجیتال رو هم که دیگه نگووو...

یه نکته ی جالب برای من این بود که برخی رشته ها کتابخانه ی تخصصی داشتند. که شامل همه ی امکانات یک کتابخانه ی مستقل بودند. این فوق العااااده بود. یعنی کسانی که مثلا کار تخصصی در رشته ی ادبیات داشتند، میتونستند بروند کتابخانه ی خاص خودشون و به همه ی منابع هم دسترسی داشته باشند. اینترنت مجانی و بسیار پر سرعت داشته باشند. امکان تکثیر و اسکن و غیره داشته باشند. تازه, اساتید کله گنده ی رشته ی خودشون هم اونجا باشند و بتونن مجانی ازشون راهنمایی بگیرند. این فوق العااده بود. فوق العاده. اینکه لازم نبود اصلا تکون بخورند. مزاحمتی هم از بیرون نداشته باشند.

حالا فکر کن من هنوز دارم دنبال اون بنده خدا میگردم. و برای همین مجبور بودم همه جا رو زیر و رو کنم. با همه حرف بزنم. همه راهنمایی م کنند. و به همه اطلاعات بدم. یعنی الان همه ی کارمندان بخشهای مختلف کتابخانه ی رضوی من رو میشناسند. رزومه م رو میدونند و شرایط علمی خانوده ام رو هم میدونند!!!!!!!  :))

ساعت 4.45 بلاخره پیداش کردم. و تازه خودم رفتم کافی نت کتابخانه و شروع کردم یه کمی وب گردی. که قطع شد و بلاخره گردش علمی ما در کتابخانه ی رضوی به پایان رسید.

برای من که محل کارم یک مرکز علمی بزرگ و کتابخانه ای عظیم به وسعت حدود هفت هکتار هست, گردش در کتابخانه ی مرکزی آستان قدس رضوی یک تجربه ی فوق العاده جذاب بود.


  • narjes srt

سلام

توی تقویمم هنوز دو تا تاریخ از گذشته ها، هر سال به تقویم سال بعد منتقل میشه. و اون زمانِ بارش شهابی برساوشی و اسدی در مرداد و آبان هر ساله.

بعد از اون سالهای فوق العاده که با رفقا شبهای زیادی رو در کوه و دشت و بیابانهای همه جای ایران میگذروندیم، الان چندین ساله بخاطر مشکلات مسخره ی درون گروهی همه چی بهم ریخت.

سالهاست دماوند نرفته ام و شب گذرونی های مرنجاب و قصربهرام نداشته ام. دلم برای اون لحظه ها یک ذره شده که همه آرام و ساکت و احیانا یه رفیقی یه سازی بزنه و یهو صدای جیغ بچه ها بلند بشه که واااااااااااااااااای دیدیش؟؟ کجا بود؟ قدرش چقدر بود؟ ثبتش کن... توی واکمن بگو تا بعد. درست ثبت کنی ها... و بعد باز سکوت تا درخشش شهاب بعدی...

وَ لَقَدْ جَعَلْنَا فىِ السَّمَاءِ بُرُوجًا وَ زَیَّنَّهَا لِلنَّاظِرِینَ/ وَ حَفِظْنَاهَا مِن کلُ‏ِّ شَیْطَنٍ رَّجِیمٍ/ إِلَّا مَنِ اسْترََقَ السَّمْعَ فَأَتْبَعَهُ شهَِابٌ مُّبِینٌ

ما در آسمان برجهایى قرار دادیم، و آن را براى بینندگان تزیین کردیم./ و  آن را از هر شیطان مطرودى حفظ نمودیم. / مگر آنها که استراق سمع کنند که" شهاب مبین" آنان را تعقیب مى‏کند (و میراند).                     (ایات 16 -18 سوره حجر)

امسال با "م" همه ی قرار مدارها رو گذاشتیم که 22 مرداد بریم یه بیابون اطراف که بتونیم زود هم برگردیم سر زندگیمون. اما اون شب... هِی من غر زدم. هِی بهانه گرفتم. هِی بداخلاقی کردم. هِی زنگ زدم هِی یاد آوری کردم. اما... همه چی دست به دست هم داده بود که نشه.

و نشد... اما داغش شدیدا به دلم مونده بود. این سالهای اخیر به اندازه ی امسال بهانه  ش رو نداشتم.

اینکه وسیله نداشتم ماجرا رو بدتر میکرد و اینکه دستم به هیچ جا بند نبود شرایطم رو سختتر میکرد...

آنچه که طی اون سالها تجربه کرده ام باعث شده کلا دیدم به زندگی و دنیا عوض بشه. و الان به شدت بهش نیاز دارم...


پی نوشت:

آرزوت داغونم کرد مَرد...


  • narjes srt

سلام

آیا تکنولوژی ادمها را بهم نزدیکتر می کند یا دورتر؟؟

سالهاست که این بزرگترین سوال زندگیم شده... و به هر بهانه باز مثل یک بغض میاد و میچسبه بیخ گلوم و راه نفس رو میبنده...

  • narjes srt

سلام

ای بابااااا, موسیقی فوق العاده ی وبلاگهای سابقم رو پیدا کردم...

فیلَم یاد هندستون کرده... دلم گرفت... چرا اینجا نمیشه روی وبلاگ موسیقی گذاشت؟؟؟

کاش میتونستم حداقل لینکش رو بذارم...

:(((


بعدا نوشت:

الان دوست خوبم یه راهی نشونم داد که میشه اینجا هم موسیقی روی وبلاگ گذاشت. باید مقداری پول بپردازم. فکر کردم:" چقدر می ارزه؟؟" و به خودم جواب دادم:" وقتی اون نظری وجود داشته باشه می ارزه. و چون الان نیست پس نمی ارزه."

نتیجه اینکه: نمی ارزه...

...

و نه همین...



  • narjes srt

سلام

بلاخره امروز هم گذشت.

امروز روزی بود که بسیار مضطربش بودم.

امروز کلا روز خوبی بود و تمام شدن این اضطراب لعنتی بهترش هم میکرد.

امروز اتفاقی حبیبه رو دیدم. کلی حرف زدیم. ساعتها. و بهش گفتم:" من الان کجای گذشته ی توئم؟"

او هم بهم گفت:" برو. چون هرچی بهت بگم درک نمیکنی. باید بری, تجربه کنی و بعد تصمیم بگیری که چطور ادامه بدی."

و درباره ی اون مانع بزرگی که برام غول هفت سر شده هم مثل خیلیای دیگه با نهایت آرامش و اطمینان گفت:" خب بگیرش..."

و من با دهن باز فقط نگاهش میکردم...

خب بگیرش.......

  • narjes srt

سلام

امشب میتونستم درباره ی هزار تا موضوع متنوع چیزی بنویسم. اما این نوشته دهانم را بست...

تو از این دوستها داری؟؟

اگه آره, چه خوشبختی...


بخاطر این رفتارها از دوستانمان ممنون باشیم

بهترین دوستان ما، در ارزشمند کردن زندگی ما نقش بزرگی دارند.نه تنها آن‌ها همیشه برای تفریح و سرگرمی با ما همراهی می‌کنند، بلکه در اوقاتی که ما بیش‌ترین نیاز به حضور آن‌ها داریم نیز در کنار ما حضور دارند.بنابراین، بار دیگر که بهترین دوستان‌تان را ملاقات کردید، از آنها بایت این 17 مورد ارزشمند تشکر کنید:

1-      از تو ممنونم که حتی در مواقعی که من نمی‌خواهم حقیقت را بدانم با من صادق هستی.

وقتی تمایل شنیدن حقیقت را ندارید، گوش دادن به آن اصلا ساده نیست.اما وقتی حقیقت را از زبان بهترین دوست‌تان بشنوید ماجرا فرق می کند و شنیدن آن  تحمل‌پذیرتر می‌شود.دوست شما می داند که اگر همیشه با شما صادق باشد، اعتماد شما را جلب خواهد کرد و اساس دوستی نیز همین جلب اعتماد است.

2-      تو مرا سر حال می‌آوری.از تو ممنونم.

هرگاه شما نزد بهترین دوستان‌تان هستید ناخودآگاه حال‌تان بهتر است.شما می‌دانید در کنار کسانی هستید که از زیر و بم شما خبر دارند و می‌توانید کنار آنها خود واقعی‌تان باشید.مگر می‌شود این مسئله باعث خشنودی شما نشود و حال شما را فورا خوب نکند؟

3-      از تو ممنونم که برای من همان قدر خارق العاده‌ هستی که من برای تو و هر دو از خارق العاده بودن دیگری لذت می بریم.

اگر شما دو نفر برای یکدیگر خارق العاده جلوه نکنید بهترین دوست‌های هم نخواهید بود.بهترین دوست شما کسی است که با شما به سفر و ماشین سواری می‌آید، تا آنجا که صدای‌تان بلند می‌شود آواز می‌خوانید و از اینکه توسط دیگران دیده می‌شوید ابایی ندارید.بگذارید با هم صادق باشیم، شما دو نفر احتمالا باید یک جنگ خنده‌دار را به نمایش بگذارید.

4-      از تو ممنونم که هیچ خودخواهی در وجودت نیست.تو بیش از خود، نگران دیگران هستی و با این کار جهان را به مکان بهتری برای زندگی تبدیل کرده ای.تو حقیقتاً الهام بخش دیگران هستی.

بهترین دوست انسان، شما را تشویق می‌کند که انسان بهتری باشید.او با فعالیت‌های روزانه‌اش به شما می‌آموزد که دیگران را مقدم بر خود بدانید و از این کار لذت ببرید. شما با این کار تبدیل به انسانی ویژه می‌شوید که هیچ خودخواهی ای در وی وجود ندارد و دیگران را بر خود مقدم می‌دارد.اگر شما ‌‌چنین دوستی دارید واقعا انسان خوش‌شانسی هستید.پس قدر او را بدانید.

5-      از تو ممنونم که می‌دانی چه زمان‌هایی از چه مسائلی آزرده می‌شوم و می‌دانی که برای کم کردن ناراحتی‌ام چه کاری باید انجام بدهی.

شما نمی‌توانید دوست صمیمی‌تان را فریب دهید.حتی اگر تلاش کنید که به او دروغ بگویید، او می فهمد که چه چیزی شما را آزرده کرده است.او به جای ناامید کردن شما، کمک‌تان خواهد کرد. اگر بخواهید استراحتی به خود بدهید، او بستنی مورد علاقه شما را برای‌تان خواهد آورد و کمک می‌کند تا تمام آن را بخورید.اساسا مهم نیست که چرا به هم ریخته‌اید، چرا که بهترین دوستان‌تان راه حل آن را در اختیار دارند.

6-      از تو ممنونم که به من فکر می‌کنی.

سوال ساده‌ای مانند حال تو خوب است؟  یا امروز برای تو روزی خوبی است؟ می تواند فورا همه چیز را در اطراف شما تغییر دهد.دوستان صمیمی شما تنها با گفتن یک سلام با شما ارتباط برقرار می‌کنند چرا که آنها به شما فکر می‌کنند.هنگامی که انسان بداند دیگران در این حد مراقب او هستند، احساس بسیار خوشایندی به وی دست می‌دهد.هر دوی شما هر روز زمانی را تنها برای برقراری ارتباط با یکدیگر صرف می‌کنید.

7-      از تو ممنونم که مرا قضاوت نمی‌کنی.

این مورد، یکی از مهم‌ترین جنبه‌های دوستان صمیمی ما است که فراموش می‌کنیم بابت آن از دوستان‌مان تشکر کنیم.ما همیشه تصمیمات درستی اتخاذ نمی‌کنیم اما آنها به خاطر این اشتباهات به قضاوت ما نمی‌نشینند.ما می‌توانیم در مورد هر مساله‌ای با آنها صحبت کنیم و آنها نیز بدون اینکه در مورد ما فکر منفی کنند به حرف‌های‌مان گوش می‌دهند.آنها به اندازه کافی ما را می‌شناسند و نیازی نمی‌بینند که در هر مسئله‌ای به قضاوت‌مان بنشینند.آنها ما را بدون هیچ قید و شرطی دوست دارند.

8-      از تو ممنونم که حتی در مواقعی که از هم دور هستیم دوست واقعی من هستی.

فاصله می‌تواند به  بسیاری از رابطه‌ها آسیب برساند، با این حال حرکت و دوری از هم بخشی از زندگی است.بهترین دوست کسی است که حتی در غیاب شما پشتیبان‌ شما باشد.هر چه‌قدر هم از شما فاصله داشته باشد، همچنان دوست حقیقی‌تان است.شما در طول زندگی مراقب آ‌نچه بر دیگری می‌گذرد هستید چرا که دوستی شما اجباری نیست و واقعا به یکدیگر علاقه دارید.

9-      از تو ممنونم که در زمان‌های ناخوشی و خوشی با من هستی.

مهم نیست که شما می‌خواهید در چه مسئله‌ای روی دوستان صمیمی خود حساب باز کنید.

خواه اینکه به خاطر موفقیتی بزرگ با هم جشنی برگزار کنید و خواه به خاطر اندوهی که دارید، می‌توانید روی دوست خود حساب باز کنید.

10-  از تو به خاطر همه خاطرات خوشی که داریم ممنونم.

بیایید با هم رو راست باشیم.زندگی بدون وجود بهترین دوستان شما آن‌قدرها هم خوشایند نیست.شما خاطرات زیادی با آنها دارید، حتی بیش‌تر از آنکه به‌ یاد می آورید.آنها دنیا را برای شما جذاب و سرگرم کننده می‌نمایند.بدون وجود آنها شما این‌قدر تجربه شگفت‌انگیز برای تجدید خاطره نداشتید.

11-  از تو ممنونم که حتی با وجود اینکه برای تو آسان نبود، مسیر خودت را به خاطر من عوض کردی.

بهترین دوست شما، مسیر خود را به خاطرتان عوض می‌کند.گاه در ساعات شلوغ شما را از فرودگاه به منزل می‌رساند و گاه برنامه‌های خود را به خاطرتان تغییر می‌دهد.دوستی واقعی همیشه راحت و آسوده نیست اما هیچ‌ یک از شما دو نفر به این موضوع توجه نمی‌کنید.

12-  از تو ممنونم که به من اعتقاد داری و وقتی متحیر و سرگردان هستم من را دلگرم می‌کنی.

برخی اوقات شما، تنها اندک فشاری برای حرکت نیاز دارید.بهترین دوست شما، برای انجام تغییرات به شما دلگرمی می‌دهد و مطمئن است که شما شکست نمی‌خورید.دوستان صمیمی بهترین‌ها را برای شما می‌خواهند و تنها هدف‌شان موفقیت شماست.هنگامی که شما احساس شکست می‌کنید آنها می‌دانند باید چه بگویند تا شما را به حالت عادی بازگردانند.

13-  از تو ممنونم که مرا به گونه‌ای خالصانه دوست می‌داری که گویی از خویشاوندان تو هستم.

بهترین دوست شما، شما را تنها به خاطر خودتان دوست دارد نه چیز دیگری. هنگامی که شما رفتاری ناهنجار داشته باشید او به شما تذکر می‌دهد که هوشیار باشید چرا که او مراقب شماست.او و خانواده‌اش تو را از خودشان می‌دانند.شما می‌توانید بدون آنکه زنگ بزنید به خانه‌شان بروید و هیچ کس نیز از این کار شگفت‌زده نمی‌شود.شام خانوادگی و تعطیلات دسته جمعی با آنها تنها بخشی از امور مشترکی است که می‌توانید به آنها افتخار کنید.

14-  از تو ممنونم که من را بخشیدی و اجازه دادی دلیل کارهایم را برای تو بگویم.

در هر رابطه‌ای تنش و مشاجره وجود دارد.بهترین دوست شما، شما را پس از مشاجره می‌بخشد.ممکن است که هردوی شما برای کم شدن عصبانیت‌تان نیاز به زمان داشته باشید اما پس از آن همه چیز عادی می‌شود، گویی که هیچ مشاجره‌ای رخ نداده است.درنهایت باید گفت که شما با کسانی مشاجره می‌کنید که بیش‌ترین علاقه را به آنها دارید.آنها شما را می‌بخشد و شما نیز آ‌نها را خواهید بخشید.

15-  از تو به خاطر همه مهمانی‌های پر از شادی و خاطره، با هم بودن ها و صحبت‌های خصوصی و صمیمی‌مان ممنونم.

دوست صمیمی شما در میهمانی در کنار شما است، آن‌قدر صحبت می کنید که راننده تاکسی از دست شما خسته می‌شود و آن‌گاه با هم درباره زندگی سخن می‌گویید.شما نمی‌خواهید که این لحظات خوش را با هیچ کس دیگری سهیم باشید.

16-  از تو ممنونم که مرا از حصار خود بیرون آوردی.

بهترین دوست شما محدودیت‌ها و مرزهای‌تان را جابه‌جا می‌کند.او شما را به دیدن مکان‌ها و افراد مختلفی می‌برد که پیش از آن نمی‌شناختید.تا زمانی که شما آنها را در کنار خود دارید نباید از هیچ چیز جدیدی بترسید.

17-  از تو به خاطر خودت ممنونم.

صاف و ساده!


نوشته شده توسط: مهدی حاج محمود عطار. خبرانلاین

  • narjes srt

سلام

به نظر من اگه خونه ای تلویزیون داره، فقط باید روی شبکه ی مستند متوقف باشه و لا غیر!  :)

مثلا:

  • narjes srt

سلام

اگه کودک درونت توی یک کنفرانس خبری قرار بگیره و کلی میکروفون جلوش باشه، چی میگه؟؟

اینجوریه؟؟

به دادش برس. بغلش کن. بذار احساس امنیت کنه و حرفهاش رو بزنه. بذار اونقدر جیغ بزنه تا آروم بشه. خواهش میکنم بذار...


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

امروز به گلی گفتم:" متأسفم که بارها و بارها این اتفاق برام افتاده... اینکه فکر کردم کسانی رو که خیلی دوست داشته ام رو به یه کسی که بیشتر از من دوستشون داره یا بیشتر از من وقت داره یا بیشتر از من درکشون میکنه یا بیشتر از من... سپردم و بعد از مدتی که معمولا دیر شده فهمیدم هیچ هم نمیشد عزیزت رو به اون آدم بسپاری" و این یعنی تجربه ی یه حس افتضاح...

متأسفم که کم گذاشتم و فکر کردم دیگران جبران میکنند...

متأسفم که برات نبودم رفیق...

متأسفم که...

متأسفم...

کاش بشه جبران کنم...




  • narjes srt

سلام

اتاق کاملا تاریکه و تنها نور مالِ مانیتوره. مگس آمد و نشست روی مانیتور...

و...

باز همه چی بهم ریخت...

...

.....

.......

و نه همین...

  • narjes srt

سلام

"سه دیدار. با مردی که از فراسوی باور ما می آمد..."

توی این مدت خیلی جمله ها رو آماده کرده بودم که درباره ی این کتاب بنویسم. اما الان که بلاخره تمومش کردم (چون بارها و بارها مجبور میشدم کتاب رو بذارم زمین، مدتها دربارش فکر کنم، هضمش کنم، بعد ادامه بدم...)، چنان توی شوک و تحت تأثیرم که هیچی نمیتونم بگم...

فقط همون آرزویی که آخر کتاب برات نوشتم رو دوباره آرزو میکنم نادر جانِ ابراهیمی عزیزم...

همه ی احساسم خلاصه میشه توی یک قلب بزرگ بزرگ بزرگ. لبریز از عشق...


بعدا نوشت:

سوال: نرجس، خوندن این کتاب را به چه کسانی توصیه میکنی؟

جواب: به کسانی که به هر نحو و میزانی با وجود خدا مشکل دارند. یا حتی دربارش سوالاتی دارند. ( از لائیک مطلق تا کسی که فقط گاهی غرهای ریزی میزنه...)

:)

  • narjes srt

سلام

تا شش ماه قبل که توی حیاطمون مرغ و خروس داشتیم، معمولا صبح ها با صدای اذان آقا خروسه برای نماز بیدار میشدم. و البته همیشه برام خیلی جالب بود که با تغییر ساعت، او هم دقیقا همزمان با اذان یعنی دقیقا در همون لحظه ی "الله اکبر" خوندنش رو شروع میکنه. و البته تأکید داشت که تا طلوع آفتاب بخونه تا خدای نکرده کسی در محل نمازش قضا نشه! بعد از آقا خروسه با فاصله ی نیم ساعت نوبت بلبل خرما بود. و حدود یکساعت میخوند. و همیشه فکر میکردم این یکی از اصوات بهشته... بعدش صدای مناجات کفترها و نزدیک طلوع گنجشکها نماز میخوندند و عجیب صداشون همه ی فضا رو پر میکرد.

بعد از رفتن آقا خروسه, هنوز که هنوزه صبحا گاهی توی گوشم صداش رو میشنوم که میخونه. اما خب نیست :(

دیشب اونقدر خسته بودم که اصلا یادم نمی آمد کِی خوابم برد چه برسه که یادم باشه ساعت رو کوک کنم. صبح با بیست دقیقه تأخیر از زمان همیشگی م, با صدای بلبل خرما بیدار شدم. بیدارم کرد برای نماز. همون لحظه لبخند زدم و براش و برای خدا بوس فرستادم...


  • narjes srt

سلام

بلاخره بعد از شش ماه انتظار امروز عصر جوابها آمد.

کوتاه نوشته:

" شما در دوره ی 359 مربیگری درجه سه قبول شده اید. فدراسیون تکواندو"

...

و این یعنی، دارم از ذوق منفجر میشم. بی اندازه خوشحالم. خبر رو به همه دادم.

یه بار به یه نفر گفتم اسم سرخپوستی م :" دخترک سخت جان" هست.

چشم استاد آ....د روشن. دیدی میشه جکم "وتو" ت رو هم وتو کرد استاد بزرگ ;))))

الهی هزاران بار شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...


  • narjes srt

سلام

وقتی داشتم ناله میکردم که : وااای چکار کنم؟ میترسم. خراب خواهم کرد. هیچی بلد نیستم. و و و ... و یه مشت غر دیگه. یهو یادم انداخت که توی قلبم چه گنج گران قیمتی رو دارم و یادم رفته بوده.

رفتم توی کارش. و بنابر تجربه های گذشته، شک ندارم که جواب خواهد داد...

دعای سیفی صغیر. اینه اون جوابی که دنبالش میگشتم...

ممنونم خدای خوبم.

  • narjes srt

سلام

وقتی والد درونت نشسته روبروت و چشم توی چشمت دوخته و داره بی وقفه و خستگی ناپذیر با ناخن روی تخته ی مغزت میکشه، چکار باید بکنی؟؟؟؟

هوووف خدایا راه حلشو نشونم بده تا بیشتر از این خل نشده ام...



  • narjes srt

سلام

من خیلی از امتحان میترسم. در آماده ترین حالت ممکن هم باشم بخاطر این اضطراب احمقانه رسما گند میزنم به امتحان و نمره ی بی خودی میگیرم. همه راههای انرژی مثبت فرستادن و حرفهای گل و بلبل زدن هم تا بحال هیچ فایده ای نداشته.

گاها این ترس از امتحان مسیر زندگی م رو عوض کرده. و حتی شرایط بسیار خطرناکی رو برام ایجاد کرده که خدا لطف کرده و خطر از سرم گذشته.

حالا اینبار:

Je l'ai testé français l'autre semaine. J'ai peur. Que dois-je faire?

  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی6 "

سلام

فکر کنید با اون عجله ای که درباره ی رسیدن به نماز صبح با شکم پر پر پر پر آب گفته بودم, جلوی ورودی رواق امام یهو حس کردم یه چیزی به کف پام چسبیده. نگاه کردم دیدم یه " چسب زخم خونیه" ... هووووووووق!! دقیقا چسبیده بود کف جورابم که عرق کرده بود و کمی مرطوب بود. حالم بهم خورد. کندمش. گشتم تا سطل آشغال پیدا کردم. و فکر کنید از اون طرف صدای اقامه ی نماز صبح هم می آمد. جیغم در آمد. حالا چکار کنم؟؟؟؟ اون لنگه ی جوراب رو در آوردم و با تمام سرعت دویدم تا صف نماز. بدم می آمد. حس میکردم دستم هم پاک نیست. حالا آب از کجا پیدا کنم خداااا؟؟؟ تیغ میزدی خونم در نمی آمد. از خانم خادم پرسیدم نزدیک ترین حوض آب کجاست؟ یه ادرسی داد که خودم هم داشتم به همون فکر میکردم اما مطمئن نبودم. دویدم توی یه حیاط کوچیک پشت رواق امام و مرتبط با صحن آزادی یه حوض بود (همون حوضی که توی قرائت های قرآن صبح حرم توی تصاویر پشت قاری ها معلومه). آبش خیــــــــــــــــــــــلی کثیف بود. فقط یک ثانیه فکر کردم که بهتر از وضع الانمه. و دستم و جوراب رو فرو کردم درونش... هوووووووق... جوراب رو فشردم و با تمام سرعت ممکن دویدم توی صف. رفته بودند رکوع. خدایا, نفسم داشت بند می آمد. یعنی چنان نفس نفس میزدم که همه ی اطرافیانم متوجه حالم شده بودند. حالا شکم پر هم به سختی ماجرا اضافه میکرد... خیلی سخت بود خیلی.

درسی که از این خاطره میگیرم اینه که:" خب آدم عاقل حواست به چیزهایی که به خودت وصل کردی باشه که اگه افتاد بفهمی و جمعش کنی. ملت رو هم به دردسر نندازی.. :

+ مجبور نیستی سر سحری اینهمه مایعات بخوری که بترکی!!"

  • narjes srt

"حال و هوای حرم. شماره ی5 "

سلام

شتبده بودم :"همین که اذان بگن افطاری ت رو میذارن کنار دستت." دلم میخواست ببینم.

اولین غروبی که رفتیم حرم، مثل همه ی ایام دیگه مستقیم رفتم تا صحن انقلاب (سقاخونه اسماعیل طلا). توی مسیر عبور از صحن آزادی متوجه همهمه ی زیاد مردم شدم. شلوغ بود و من از اینهمه شلوغی متعجب بودم. متوجه بسته های روی هم چیده شده شدم. و متوجه تلاش مردم برای نشستن در صف نماز!! همه ی اینها واقعا عجیب بود. با سرعت از بین صف ها رد میشدم و این وسط یهو شنیدم:" لحظه ی شروع ناقاره خونه شروع میکنیم."

رسیدم به جای همیشگی م. یه جایی پیدا کردم و مشغول کارهای خودم شدم. که ناگهان صدای آشنا و دلنواز ناقاره خونه ی امام رضا جان همه ی فضا رو پر کرد. قلبم پر کشید روی گنبد و همونجا نشست... سرم پایین بود و مشغول خوندن دعاها بودم. فقط متوجه شدم بالای سرم خیلی خیلی همهمه ست. و بعد یک بسته به دستم داده شد. حاوی یک بسته شیرعسل+ یک کیک+ یک دانه خرما که بسته بندی شده بود و رویش نوشته شده بود صلوات... و روی کل بسته هم یک برچسب زده بودند که رویش نوشته بود صلوات...

صلوات... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

در روزهایی که به شدت کارها و کلاسهای عقب مانده ذهنم رو مشغول کرده بود، سه روز لذت و خوشی و شادی و آرامش عمیق در طبیعت غنیمت بزرگی بود که خدای مهربون بهم هدیه داد.

میترسیدم خاطرات اون ایوان و اون فضا حالم و خراب کنه و دلتنگی م رو بیشتر، اما خدا رو شکر ترس بیهوده ای بود. چون میم باعث میشد اصلا نتونم به هیچی غیر از آرامش فکر کنم.

شاید توی این مدت به هیچی به این اندازه فکر کردم که:" داشتن مایملک، یعنی ریشه دواندن در خاک. و من آدم خاک نیستم. بال پروازم شکسته میشه. و چقدر دوست دارم این رهایی رو... رها رها رها من..."

به یاد:  پرنده ی سفید و آزاد دره که خاطره ی عقاب بلند پروازم رو برام زنده کرد...



  • narjes srt

امروز یوم الهدم است؛ روزی که جنة البقیع را از سر خشم و تعصب جاهلی ویران کردند اما بفضل خدا ما بقیع را می سازیم...

این تخریب و تحریف تاریخ، با هدف نادیده انگاشتن شأن اهل بیت علیهم السلام انجام شد و این بی توجهی و اهانت برای جلوگیری از ذکر نام امام حسن مجتبی علیه السلام و سایر اولاد علی بن ابی طالب از ائمه طاهرین علیهم السلام است.
اینجا حرم بوده؛گنبد و بارگاه داشته، از همان ابتداء که امام مجتبی در خانه عقیل دفن شد، زیارتگاه شد.
امام حسین شب های جمعه به زیارت برادر می رفتند.
سلام الله علیهم اجمعین

باید مکرر بگوییم: این گنبد و بارگاه را همین حکومت کودک کُش عربستان در هشتم شوال سال 1343هجری قمری مصادف با فروردین ماه 1305 هجری شمسی یعنی 89 سال قبل، با جسارت و وقاحت تخریب کردند.



  • narjes srt

سلام

وقتی معلم خصوصی ش شدم ده سالش بود. تازه رفته بود کلاس چهارم. پسرک شیطون، با ادب , عاقل و بسیاااااار باهوشی بود. ایام خوشی رو باهاش گذروندم. اونقدر عاقل بود که بیشتر رابطه مون دوستی بود تا یه معلم و شاگردی با فاصله ی سنی زیاد. خیلی با هم حرف میزدیم. حرفهایی که مامانش معتقد بود فقط با من میزنه. همیشه بعد از کلاس یه زنگِ بازی داشتیم. انواع بازی های کامپیوتری که انگری برزد بیشتر از همه مورد علاقه ی من بود. به هر مناسبتی برام هدیه می آورد. با الفبا شروع کردیم و به تافل رسید. پسرک جلوی چشمم بزرگ شد. اولها توی سرو کله ی هم میزدیم و آخرها مشخصا حریم محرم و نامحرم رعایت می شد. پسرکم تا همین چند ماه قبل هم باهام کلاس داشت. البته دیگه زبان نبود...

یه روز اما مامانش زنگ زد و با عذرخواهی بسیار: "که میم دیگه نمیتونه کلاس رو ادامه بده. با وجود علاقه ی بسیار زیادی که به شما داره اما حس میکنه که معذبه. سختشه. با شما خیلی بهش خوش میگذره. میگید و میخندید و حس میکنه اینها براش خوب نیست. پس عذر خواست و میخواد که خودش این کلاس رو ادامه بده. و اگر سوالی یا اشکالی داشت ازتون راهنمایی بگیره."

خدا میدونه چه حالی شدم. رفیق کوچولوی من یعنی اینقدر بزرگ شده و من متوجه نبودم. دلم شکست حتی. میزان علاقه م بهش شمردنی نبود. پذیرش این حرف برام سخت بود. اما سعی کردم بفهممش. و بپذیرم که واقعا پسرم بزرگ شده ...

من همچنان توی اون خونه رفت و آمد میکنم. برادر کوچکترش الان شاگردمه. خیلی با هم متفاوتند. میم برام یه چیز دیگه بود. دلم میخواست گاه به گاه حداقل ببینمش. دلم برای اون دوستی های خوبمون تنگ شده. اما تا حالا فقط دو بار دیدمش. اون هم خیلی رسمی...

حالا امروز وقتی اومدم کلاس رو با داداش کوچیکه شروع کنم صدای مامانش که با تلفن صحبت میکرد توجهم رو جلب کرد:" الو سلام علیکم. حال شما؟ خوبید؟ فلانی خوبه؟ بهمانی خوبه؟ الهی شکر سلام برسونید. والا راستش رو بخواهید مزاحمتون شدم که ح رو برای میم خواستگاری کنم. و........ ... ... ...

خب من دیگه هیچی نمیفهمیدم... فقط مدام میپریدم مامانش رو بوس میکردم و برمیگشتم... قلبم داشت از ذوق کنده میشد از جاش. داشتم میمردم از خوشحالی. باورم هم نمیشد...

تا بلاخره کلاس تمام شد. و مامانش کل ماجرا رو برام تعریف کرد...

خیلی خوشحالم خیلی. یه حسی که نمیتونم توصیفش کنم. کلمه ندارم براش. آخر ماجرا به مامانش گفتم:" حسم به بچه هاتون شبیه یه خاله ست. یا یه خواهر بزرگتر مثلا. و هرجور هر نوع کاری از دستم بر بیاد حتی اگر در حد همین شنیدن حرفهاتون و تیکه هایی که خواهید شنید باشه، مشتاقانه میپذیرم. و گفتم:" دلم میخواد لپ میم رو بکشم." مامانش گفتند:" دستکش دستتون کنید و بکشید لپشو..."

فقط ای جااااااااااااااانم.....

و خدایا بهترین ها رو براش مقدر کن. بهترینِ بهترین ها که لیاقتش رو داره.

  • narjes srt