سلام
جمعه 12 اذر
94 (روز خداحافظی)
بعد از نماز صبح لباس پوشیدیم. کوله ها رو آماده کردیم. تشک ها رو جمع کردیم. آماده بودیم که یه سینی بزرگ صبحانه آوردند. وااای خاک بر سرم!! افسانه نذاشت ابوحیدر نیمرو درست کنه، اما او رفت زنشو بیدار کرد و صبحانه ی مفصل آورد. تنها گروهی که توی این مدتی که اینجا بودیم برایشان صبحانه آوردند ما بودیم. اونقدر سر و صدا کرده بودیم که همه بیدار شدند!! فضا اصلا یه حالی بود. دلمون میخواست زودتر بریم. و دلتنگ همه ی خوبی های اینجا هم بودیم از همین الان!! خلاصه، ساعت 8 بود که همگی خانه را ترک کردیم. اما چه ترک کردنی؟!! اولا که همه ی بچه ها بیدار شدند و به بدرقه مون آمدند. کلی بغل و هزار تا بوس و غیره... بعد هم تا پامون رو گذاشتیم بیرون صدای ضجه ی رقیه اعصاب هممون رو ریخت بهم... الان که اینا روی مینویسم باز هم دلم میگیره. دلم براشون تنگه خیییییلی زیااااد...
خیلی سرد بود. خیلی زیاد. یک عالم زائر توی کوچه بودند. شاید اکثر زائران خانه های این کوچه الان داشتیم با هم میرفتیم. مدت زیادی سر کوچه منتظر بودیم. علی هم آمد و تبلت رو تحویل افسانه داد (عکسهای دیشب را رویش ریخته بود) توی همین هاگیر واگیر یه آمبولانس اومد سر کوچه مون. و آمد داخل. فرشته خانوم کمی بعد آمد و گفت یه پیرزنه توی این خونه بغلی فشارش روی 5 هست!!! و همه شوکه بودیم که این یعنی مرده!!! گفت آره خب. اما اینا هیچ کاری براش نکردند. یه سرمی یه چیزی! انداختننش توی آمبولانس و رفتند... ااا باز یه اتفاق بد دیگه. یه ماشین و دو تا موتور سه چرخه به نوبت زائران را از سر کوچه تا گاراژی که همین نزدیکی است میبردند. کم کم آفتاب طلوع میکرد. آخرین گروه ما بودیم که با موتور سه چرخه رفیتم یه خیابون بالاتر. کلییی مینی بوس منتظر بود. و ما همگی سوار یکی شون شدیم. دوازده نفر نفر بودیم. آقا محمد و دو تا دوستش و اقا افشین و سعیده و نیلوفر و زهرا و محمد حسین و افسانه و فرشته و کبری و من و سمانه . علی تا پای ماشین همراهی مان کرد. و بعد خداحافظ......
آقایونی که جلو نشسته بودند همه با هم یه گروه بودند و آشنا بودند.
حاجیِ مهندسِ جانبازِ رزمنده ای که کنار راننده نشسته بود به نظر بزگترشون می آمد. کلی خاطره از جنگ داشت و کلی حرفهای بامزه. خلاصه خیلی سرحال و شوخ بود. جوونها هم خیلی باهاش شوخی داشتند.آخرش قرار شد همه رو مهمون کنه که با تعارف نوشابه خریدن برای جمع شروع شد و به بستنی/ رانی/ دلستر/ شام/و... هم رسید. به نظر سنگ بزرگ نشانه ی نزدن می آمد (که همینطور هم شد!) (بهانه ها:: نوشابه ضرر داره/ رانی اسرائیلیه/ دلستر برای کبد ضرر داره/ بستنی سرده و همه گلو درد داریم/ و... !!!)
بسم الله به سمت مهران... تنها توقفی که داشتیم برای نماز و نهار بود. که ما هیچی نخوردیم. و توی ماشین از لقمه ی نان و تخم مرغ تا نان و پنیر تا سیب و غیره پذیرایی میشدیم. باز هم من روی صندلی وسط نشسته بودم اما افسانه برایم پشتی ساخته بود و میتونستم راحت بخوابم. بیشتر مسیر رو خواب بودم.
از یه جایی به بعد کم کم خیلی ترافیک شد. به نظر میرسید نزدیک مرز شدیم. به نظرم خیلی زود گذشت!! باورم نمیشد نزدیک مرز باشیم. یعنی واقعا داره تموم میشه؟؟؟
ساعت حدود 4 بود که با وجود همه ی اسم رمزها و ذکرهایی که گفتیم دیگه پیادمون کرد. به گفته ی افسانه به عنوان باتجریه ی گروه، خودمان را برای یه پیاده روی طولانی تا مرز آماده کردیم. فقط اب برداشتم. حجم جمیعیت خیلی زیاد بود. افسانه فیلم میگرفت. خطر گم شدن خیلی زیاد بود. دو به دو یا سه به سه شده بودیم. خانومها که خرید داشتند حرکتشون سخت تر بود. وای من اصلا معنی سوغاتی آوردن توی این اوضاع رو نمیفهمم هنوز!!! خلاصه آمدیم و آمدیم ولی به نظر فضای روبرو خیلی آشنا می آمد... مرز ایران بود واقعا. پرچم خوشگلمون رو داشتم میدیدم. میخواستم بال در بیارم... باورم نمیشد مطلقا که این قدر نزدیک به مرز باشیم. بیست دقیقه هم پیاده نیامدیم!! حتی کمتر شاید!! خلاصه به مرز که رسدیم دیگه همدیگه رو گم کردیم. من همراه افسانه بودم. دستم توی دستش بود. آمدیم تا گیت های خروجی از عراق. صفهای طولانی اونم فقط سه تا گیت مأمور داشت!! و کند کند کند... و بی نظمی... و هرج ومرج محبوب ایرانی ها... مآموره چند بار عصبانی شد و قهر کرد اصلا یه وضعی. یک جماعت زیادی بدون ویزا آمده بودند حالا ایستادند مهر خروج بخورند. خب عزیز من وقتی مهر ورود نخوردی مهر خروج چیه دیگه؟؟ یه جماعتی گم شده بودند و تنها آمده بودند. یه جماعتی با کاروان بودند و مانیفستهای مخدوش داشتند خلاصه که دو ساعت کامل اینجا معطل ماندیم و یخ زدیم..... تا خارج از نوبت بهمون رحم کردند که:" دو تا خانوم رد بشن". و تازه مأموره از روی پاسپورت ما داشت به بقیه ی مدیر کاروانها توضیح میداد که ببین ویزا اینه!!!! وای داشتم خل میشدم. اسمم را پرسید و تأیید کرد و مهر زد... تمام... خداحافظ عراق... به امید دیدار سال دیگه.
توی صف مهر خروج پاسپورتهامون و اون سرما و خستگی ، یه پسری برای مدتی کنارم ایستاد. حس کردم از پاسپورتم عکس گرفت. بهش گفتم از چی عکس گرفتید؟ گفت از پاهام. گفتم میشه نشون بدید؟ گالری ش رو باز کرد اما عکس از پا ندیدم. عکس مشکوکی هم ندیدم...
عبور کردیم به سرعت در حالیکه انگشتهامون یخ زده بود. یخ واقعی. شب کامل شده بود. جلوتر باز یه صف بسییییار شلوغه دیگه بود. وواای خدااا این چیه؟؟؟ فهمیدیم اصل خروجی اینجاست. از صف عظیم رد شدیم و مدام بلند میگفتیم: ببخشید ببخشید ما مهر خوردیم بذارید رد بشیم. تا بلاخره رد شدیم. و ...
سلام ایران... دالان سبز و ورودی جذابش. ولی میزان نیروهای امنیتی خانوم که نیم متر به نیم متر ایستاده بودند برام خیلی عجیب بود. ماموران مرزی به همه خوش آمد گفتند و هدایت شدیم به سالن ورودیه ایران. صف زیادی نبود اینجا. بلندگو میگفت کسانی که با شناسنامه و کارت ملی عبور کرده اند مهر خروج نمیخوان. سریع عبور کنند!! (وای یعنی باز هم اوضاع به اینجا رسید امسال؟!)
تازه یهو سمانه و نیلوفر رو دیدیم. دنبال ما میگشتند. با هم وارد محوطه ی بیرونی شدیم. خیلی سرد بود وحشتناک سوزاننده!! زهرا ما را دید. برد پیش شوهرش. حالا باید فرشته و کبری رو پیدا کنیم. گوشی هاشون جواب نمیداد. از بلندگوی تبلیغاتی صداشون کردیم. این طرف کلی موکب و تشکیلات پذیرایی و این چیزها بود. اینجا ایران بود. پس صداها دیگه همه ایرانی بود. کار به جایی رسیده بود که منتظر صداهای عربی بودم اما نمیشنیدم!! توی گوشم مدام زمزمه میشد: حلبیکم... حبیکم یا زوار ابوالسجاد حلبیکممممم.... :((((( دلم تنگه خیلی زیاد... قرار شد من و نیلوفر و زهرا بریم پیش بقیه تیم که خارج از محدوده ی مرزی بودند و بقیه هم بعدا بیان. به سرعت باد از یه محوطه سرپوشیده با چادر و برزنت که کلی غرفه های مختلف تبلیغاتی و موکب های پذیرایی درونش بود عبور کردیم. بیرون مدام بلندگو صدا میزد که پشت محوطه اتوبوسها زائران رو میبرند مهران. یه میدان بزرگ بود شاید. گنگ بودم. خیلی متوجه اطرافم نبودم فقط دیدم یه صف خیییییییییییییییییلی طولانی تشکیل شده و از یه کانتینر غذا میگیرند. برای من هم گرفتند. عدس پلو بود!!! وا چه غذاها یه عمره نخورده ام از این چیزا... راستی، اونها اصلا قاطی پلوهای ایرانی رو نداشتند هااا!! چه حیف!!) اونقدر خسته و سرمازده و کلافه بودم که فقط دو سه تا قاشق خوردم. الان وقت خوبی بود که به خانه خبر بدم که الان در ایران هستم. قرار شد هر وقت سوار ماشین تهران شدم تماس بعدی رو بگیرم. بابا هم ساعت 7 از بصره پرواز داشت به تهران. بلاخره امدند. گروه کامل شد. حالا باید ماشین گیر بیاریم برای مهران؟! (اما توی گاراژ کربلا بحث یه گروهی بود که میرفتند مشهد و قرار شد بین راه ما را تهران پیاده کنند به اندازه ی ما (11 نفر) جای خالی داشتند) ولی الان این گروه کجا هستند؟؟ نمیدونم. ما دنبال آقا محمد میرفتیم. بی هدف. فقط سرد بود. خیلی زیاد. توی مسیر تاریکی که میرفتیم کلی ماشین متوقف بود که به شهرهای مختلف میبردند اما با قیمتهای نجومی!! رد شدیم. یه جایی تند به تند اتوبوس واحدهای شهرهای مختلف ایران، ملت را سوار میکردند و میبردند 11 کیلومتر اونور تر که شهر مهران بود که از اونجا بروند شهرهاشون. به چه زحمتی چند نفری مون سوار یکی از این اتوبوسها شدند و تا آمدند بقیه سوار بشن یه پلیس راهنمایی جوان آمد و گفت خب شماها صبر کنید براتون یه ماشین جدا بگیرم با بچه و پیرزن سختتونه. و همه پیاده شدند.با غُر بسیییییار!! پلیسه گفت یه گوشه بایستید یه ماشین خالی بیارم. و رفت... حالا خانومها هِی غر میزدند!! عجبااا. طول کشید و پلیسه نیامد. و هی اتوبوس پر میشد و میرفت... یهو گوشی محمد زنگ خورد. مشهدی ها بودند..... هورااااااااااااااااااااا چند دقیقه ی بعد همینجا که ما ایستاده ایم آمدند با یه اسکانیای نارنجی که همه غیر از من کوله هاشون رو دادند، سوار شدیم به سمت تهران... روی صندلی ردیف آخر ماها نشستیم. و بقیه در ردیفهای جلوی ما (به هر حال هممون عقب اتوبوس بودیم) همه ی مسافرهای این اتوبوس مال یکی از روستاهای قوچان بودند و فامیل. با هم آمده بودند و با هم برمیگشتند. دو روز توی راه خواهند بود!! ( تازهههه می خواستند سر راه!!! قم هم بروند!!!!!! وای چه توانایی هاااا) خلاصه، اتوبوس راه افتاد و من تازه متوجه شدم که به شدت تب دارمو به طرز عجیبی گلویم درد میکنه و داره همینجور ورم میکنه... و نمیتونم نفس بکشم... فقط به سمانه گفتم نصف شب منو چک کن اگه نفس نمیکشیدم بیدارم کن توی خواب نمیرم!! یعنی اینقدر حالم بد بود!! سمفونی سرفه هم که از روز اول سفر ادامه داشت و هر روز به نوازندگانش اضافه میشد!! تقریبا همه سرفه میکردند همهههه!!! زنگ زدم به مامان که دارم میام! و خوابیدم...
گاها از پنجره میدیدم که چقدر مسیر ترافیکه. یعنی وحشتناک بود ها. خیلی وحشتناک!! جاده هم برفی بود. البته توی اون لحظات بارش نبود...
********************
شنبه 13 اذر 94
برای نماز صبح همدان نگه داشت. ابها یخ زده بود. وحشتناک سرد بود... کلی توی سرویس بهداشتی با مردم درگیر شدم!! بداخلاق و بی حوصله بودم به شدت...
سوار شدم و خوابیدم تا ... سر اینکه کجا پیاده بشیم یه بحث حسابی بود! 90 تومن هم کرایه گرفت. همه بیدار و سرحال بودند. مدام به من میوه و چای میدادند تا نمیرم!! محمدحسینِ خاله کم کم کلافه میشد. هِی بغل به بغل میشد. کلی بوسیدمش... بدجور دلم براش تنگ خواهد شد... بلاخره رسدیم اسلامشهر و جماعت آنجا پیاده شدند...
ما سه راه افسریه پیاده شدیم. حلالیت طلبیدن ها و خداحافظی... با سمانه از پل هوایی عبور کردیم و امدیم اون طرف اتوبان. با گوشی مدام با برادرش در تماس بودیم که بگیم دقیقا کجاییم. و توی همین چند دقیقه هزارتا ماشین مزاحمت ایجاد کردند... به سمانه گفتم بعد از 19 روز تازه دارم ناامنی رو حس میکنم... اونم ساعت 1.30 صبح وسط تهران... برادر سمانه آمد. و سوار شدیم. دیگه من ساکت بودم.
همینطور که هوای فوق عالی تهران و مناظر
زمستانی ش !! رو همه چیزش رو نگاه میکردم (میبلعیدم) به حرفهای برادر سمانه هم گوش میکردم که
ترکیه به شمال عراق حمله کرده! اینجا اعلام آماده باش داده اند! همه ی متروها پر
از مأموره! یه خانومی رو دستگیر کرده اند که بمب بسته بوده!!! توی میادین و
خیابانها پر از گارد ویژه است!! کل شهر توی فضای امنیتیه!!! توی عروسکهایی که
زائرها می آوردند بمبه!!!!!!!!!!!! ..... واااااااااااااای خدا چی میگه؟؟ چی شده توی این
چند روز؟ چه خبره توی شهر من؟؟ عجبا دو روز نبودیم شهر رو تسلیم داعش کردند. بابا
ما اونجا بغل گوشمون بودند اصلا نفهمیدیم ناامنی چی چی هست. اینطرف، اینهمه کیلومتر اینور
تر چه خبره شماهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ برید بابااااا!!!! و گفت: بخاطر باز بودن مرزها
احتمالا تعداد زیادی تروریست وارد شده اند!!! (عجب)
ماجرای عروسکها رو هم که والا ما نه دیدیم نه شنیدیم!! فقط پشت مرز کلی سگهای عظیم رو نگه داشته بودند که به برخی زائران میگفتند اسباب بازی هایی که خریده اند رو بذارند روی زمین و سگها بو میکشیدند و همین!! حالا جریان چیه؟؟!! (بعدا فهمیدم ها)
خلاصه با این حجم خبرهای عجیب غریب و ناامید کننده رسیدیم خانه... ساعت ورود 11 صبح...
الحمدلله به عدد ستاره ها به عدد دانه های باران به عدد قطرات اب به عدد برگ درختان به عدد نفس موجودات عالم از ابتدا تا انتها... الحمد لله... خدایا روزی هر سالِمون بکن... آمیــــــــــــــــــن...
پی نوشت:
ممنونم از کسانی که این همه مدت همراهی م کردند.
متشکرم از تشویقهاتون.
ممنونم از پیامهای خصوصی تون/ کاش حداقل یدونه پیام عمومی هم داشتم!!
فقط سعی کرده بودم این مدت زمان خاص رو ثبت کنم. ایراد نوشتاری همه جوری مطمئنا خیلی زیاد داره. اما برای ثبت زمان بدک نیست ; )
اگه شما هم با خوندن این خاطره ها دلتون خواسته، الهی که قسمتتون بشه. چون شنیدن و خوندن کی بود مانند دیدن؟!
دیگه... همین.