چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

لطفا مواظب اشیاء شخصی خود باشید!!

يكشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۴۲ ب.ظ

"حال و هوای حرم. شماره ی6 "

سلام

فکر کنید با اون عجله ای که درباره ی رسیدن به نماز صبح با شکم پر پر پر پر آب گفته بودم, جلوی ورودی رواق امام یهو حس کردم یه چیزی به کف پام چسبیده. نگاه کردم دیدم یه " چسب زخم خونیه" ... هووووووووق!! دقیقا چسبیده بود کف جورابم که عرق کرده بود و کمی مرطوب بود. حالم بهم خورد. کندمش. گشتم تا سطل آشغال پیدا کردم. و فکر کنید از اون طرف صدای اقامه ی نماز صبح هم می آمد. جیغم در آمد. حالا چکار کنم؟؟؟؟ اون لنگه ی جوراب رو در آوردم و با تمام سرعت دویدم تا صف نماز. بدم می آمد. حس میکردم دستم هم پاک نیست. حالا آب از کجا پیدا کنم خداااا؟؟؟ تیغ میزدی خونم در نمی آمد. از خانم خادم پرسیدم نزدیک ترین حوض آب کجاست؟ یه ادرسی داد که خودم هم داشتم به همون فکر میکردم اما مطمئن نبودم. دویدم توی یه حیاط کوچیک پشت رواق امام و مرتبط با صحن آزادی یه حوض بود (همون حوضی که توی قرائت های قرآن صبح حرم توی تصاویر پشت قاری ها معلومه). آبش خیــــــــــــــــــــــلی کثیف بود. فقط یک ثانیه فکر کردم که بهتر از وضع الانمه. و دستم و جوراب رو فرو کردم درونش... هوووووووق... جوراب رو فشردم و با تمام سرعت ممکن دویدم توی صف. رفته بودند رکوع. خدایا, نفسم داشت بند می آمد. یعنی چنان نفس نفس میزدم که همه ی اطرافیانم متوجه حالم شده بودند. حالا شکم پر هم به سختی ماجرا اضافه میکرد... خیلی سخت بود خیلی.

درسی که از این خاطره میگیرم اینه که:" خب آدم عاقل حواست به چیزهایی که به خودت وصل کردی باشه که اگه افتاد بفهمی و جمعش کنی. ملت رو هم به دردسر نندازی.. :

+ مجبور نیستی سر سحری اینهمه مایعات بخوری که بترکی!!"

  • ۹۴/۰۵/۱۱
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی