چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

سلام

روز سوم پیاده روی (بعلاوه ی نیم) دوشنبه 1 آذر 94 

اذان صبح را گفتند و بعد از نماز تا آماده بشیم و بزنیم بیرون تقریبا موکب خالی شده بود!!! ساعت شش هم نشده بود و هوا خییییلی خنک بود. اما کربلا نزدیکه... ادامه مسیر با همون روش روزهای قبل. همون میزان توقف ها. دیگه موکب ایرانی خیلی کم بود. و حتی بسیاری از موکبها هم هنوز برپا نشده بودند یا برخی موکبها تازه داشتند با کامیونها و تریلی های عظیم (بسیاری وقف ایام اربعین بودند. این رویشان نوشته شده بود) بساطشان را می آوردند تا موکب در یک ده روز مانده تا اربعین کم کم برپا شود...

یه کمی جلوتر (همون سی تایی که اکبر گفته بود) یهو باز هوا و فضا عوض شد... موکب قزوین. یه بنر بزرگ از محوطه ی داخل ضزیح امام رضا جان که جون میداد برای عکسهای حرمی (چندتایی عکس انداختم و انگار که تنهای تنها توی محوطه ی ضریح هستم. عکس خاصیه...)... و صدای مداحی ایرانی... و چای ایرانی... و ... آه ایرانی عزیز... دقایق فوق العاده ای رو اینجا گذروندم.


از عمود 1000 عکس انداختم... باورم نمیشد اینهمه ش گذشت...

(یه نکته ای رو شاید بهتر بود همون اول پیاده روی مینوشتم اما یادم رفت و کلی فکر کردم ای خدااا کجا جاش بدم که حق مطلب ادا بشه. فکرکردم اینجا بد نیست.../ از لحظه ای که وارد "طریق کربلا" یعنی مسیر اصلی پیاده روی شدیم، یه پرچم خوشگل ایران داشتم که به ارتفاع کوله م بود و با سنجاق رویش نصب کردم. این پرچم ماجراهای زیادی ربای خودش داره. خوش ترین لحظه هاش اونجاهایی که از پشت سرم ،با صداها و لحن ها و زبانهای مختلف، میشنیدم که:" ایرانه؟/ ایرانیه؟/ زنده باد ایران.../ ایول هموطن.../ بگو ماشالله.../ خسته نباشی ایرانی... و و و ... یعنی به اندازه ی یک کارخونه قند، توی دلم اب میشد... (اصلا هدفم از آوردن و نصبش همین بود). بعد حالا این پرچم عزیز ما هِی براش خواستگار پیدا میشد. اینجا دیگه حرص میخوردم گرچه یه حس غروری هم داشتم که:" پرچمتو میدی به ما؟؟  !!!! نههههههههههههههههههه... انشالله سال دیگه بیارید برای خودتون... بعد میگفتند آخه خیلی قشنگه... !!! میدونممممممم...    یه حس خوبی به آدم میده....!!!! میدوووونممممم... ولی یادتون باشه انشالله سال دیگه خودتون بیارید...      بعلهههه ;)

توی مسیر از یه جایی عبور کردیم که به طرز بی حسابی یعنی متفاوت از همههههههههههههه جاهای دیگه ای که توی این سفر دیدیم شیک و مجللو عظیم بود. یعنی یه محوطه به وسعت چندین و چند هکتار. با ساختمانهای بسیار عظیم و شیک و مجلل. و محوطه ی مقابلش درختکاری و ابنماهای بزرگ و متعدد و زیبا. اصلا یه جور خاصی متفاوت از همه ی ماجرا!!! خب شاخ درآورده بودم. میزان امکاناتی که در چادرهای مقابل این محوطه ارائه میشد هم بسییییییار زیاد بود. یعنی کامل بود هرچیزی نیاز داشتی اینجا به نحو خیلی مشتخصی ارائه میشد. ملت زیادی اینجا توقف میکردند و می ایستادند به عکاسی یا تجدید قوا... ولی ما فقط با تعجب عبور کردیم... اینجا موکب مضیف (مهمانسرای) حضرت عباس... و امام حسین بود... خب. جواب سوالمو گرفتم..... (داشتم فکر میکردم توی بهشت هم همینجوریه؟ یعنی وقتی به مهمانسرای این دو تا برادر میرسی قراره شوکه بشی؟؟؟ مگه غیر اینه که بزرگترین و سریعترین کشتی نجات مخصوص به اباعبدالله هست؟؟ پس خیلی شلوغه دیگه.... چه شود بهشت... البته اینجانب از خونه (نه مهمان سرا چون من اونجا مهمون نیستم!!) امام رضا جان هِی میرم خونه ی جدّ و عموشون مهمونی... آی خوش بگذره... آی خوش بگذره... :)))))))))

پیرمردان/ جوانان/ بچه هایی که دیس بزرگ خرما (یا چیزهای دیگه) رو روی سرشون میگذاشتند و وسط مسیر مینشستند تا زائر مجبور نباشه راه اضافه تر بره یا حتی خم بشه تا چیزی برداره. در سطح دستش باشه... اذیت نشه.... (این با چه معیاری قابل ارزش گذاریه؟؟؟)

پذیرایی با عرق کاسنی موکب آران و بیدگل عجیب به دلم نشست...

امروز دو تا غذای خاص خوردم یکی باقالی پلوی بسیییار خوشمزه که از یه ماشین یخچال دار توزیع میشد و خیلی چسبید و نکته ی مهمش این بود که ما به آخر توزیع رسیدیم و به ته دیگ!!!!!!!!!!!! باورت میشه. وسط عراق وسط پیاده روی ته دیگ اصل ایرونی... یعنی با چه ولعی گاز مزدمش... به خورد جونم رفت...

دیگری فلافل بسیار کثیف!!  و  بدمزه ای بود که فقط از روی هوس خوردم و کاش نمیخوردم!  آخرش حالم بد شده بود از بس غذا خورده بودم! (که خب بعدا معلوم میشه دلیلش چی بوده... :((

توی یکی از توقفها با یه خانمی اشنا شدیم که ظاهرش عینا زنهای عراقی بود ولی خیلی خوب فارسی صحبت میکرد. معاشرت کردیم و ماجرای زندگی ش رو خلاصه گفت... اینکه ساکن قم بوده که در هفده سالگی ازدواج میکنه و میارنش "العمارة" (یکی از شهرهای جنوب عراق نزدیک به مرز چزابه) همسرش طلبه ی قم هست. و شش بچه دارد!!!!!!!!!!! و امیدش اینه که سه ماه یکبار بیاد ایران نفس بکشه برگرده... میگفت حماقت کردم... توی عراق زندگی کردن خیلی خیلی سخته... ( در باره ی وضعیت زنان در عراق یک بحث مفصل خواهم گذاشت و به موارد بسیاری که باهاشون معاشرت کردیم اشاره خواهم کرد... انشالله)

یه چیزی هم از روزهای اول جامونده ولی تا توی پیاده روی هستیم باید بهش اشاره کنم یه صحنه ی عجیبه... ما در مسیر از همون موقع که با ماشین به سمت نجف میرفتیم بسیار مواجه میشدیم با گوسفندهایی که پارچه ای سبز به دور گردنشون بسته شده بود و در مسیر پیاده روی همراه آدمها راه میرفتند... نذر کردن گوسفند رو میفهمم. اما زجر دادن این بیچاره رو نمیفهمم. آخه میخوایید بکشیدش چرا اینهمه راهش میبرید؟؟ والا ما که آدم هستیم کلی وزن کم کردیم این بیچاره که همه ی گوشتهاش آب میشه... حرص میخوردم هر بار میدیدم. شدیدا حس حمایت از حیواناتم درگیر ماجرا بود...

توقف نزدیک ظهر یادم نیست عمود چند بود. اما وقتی حاجی رو دیدم گفت که یک ساعته اونجا هستند!! سمت راست مسیر پیاده روی یه محوطه ی چمن شده ی خیلییییلی بزرگ بود که چند تا درخت نخل هم تک و توک درونش دیده میشد. یه ساختمان موکبی هم پشت بود اما بیشتر برای تدارکات استفاده میشد و عمده ی زائران در این محوطه روی زیر اندازها استراحت میکردند. اکبر هم خواب بود وقتی بالا سرش رسیدیم. کوله ها رو زمین گذاشتیم و استراحت کردیم. 1.5 ساعت گذشت که خانومها رسیدند. اذان شده بود. وضو گرفتم و نماز خواندم و میوه خوردیم و باز کمی ماندیم و بعدش ادامه دادیم. در کل آقایون مجبور به توقف سه ساعته در این موکب شدند!!

اینجا باید یه پرانتز باز کنم و درباره به دو تا مطلبی که قبلا گفتم مورد جدید ذکر کنم: یکی ش شانس عااالی من برای پیدا کردن دستشویی های خوب هست!! :)))) توی این توقف سمت چپ این باغ (خودشون میگفتند "حدیقه" باغ ندیده هااا!!!) استراحتگاه خانومها بود. یه حیاط بزرگ مسقف رو به سرویس بهداشتی اختصاص داده بودند که داخلش شبیه توالتهای حرم ها در بیش از بیست سال گذشته بود... قدیمی و سیمانی و داغون... وارد که شدم، پشیمون شدم!! اما دیدم یه طرفش خیلی خلوته. رفتم ببینم جریان چیه؟ دیدم شلنگهای خیلی بزرگ اورده اند و دارند اون بخش رو میشویند. بعد آبها رو جمع کردند. بعد خشک کردند. بعد با اسپری  مواد ضد عفونی کننده توی محیط پخش کردند. و من همین موقع رسیدم! خب اولین نفر بعد از این نظافت هیجان انگیر من بودم !!:)))  اما اینجا جایی برای وضو گرفتن نداشتم!! آمدم بیرون...

یکی دیگه اون خانومی که توی موکب دیشبی دیده بودیمش (فامیل هاش یزد بودند)، غیر از اینکه امروز چند بار بین راه دیدمش و همش نگران کوله ی سنگین من بود و با چشمهاش نهایت محبت رو بهم میکرد، یه دختر بچه ی 11 ساله هم همراهش بود که عاشق من شده بود!! یعنی هر جا من رو توی مسیر میدید حتما خودشو بهم میرسوند و میگفت: هلووو نرجسسسس" و من با خنده جوابش رو میدادم. توی یکی از توقفها کلی باهاش حرف زدم که کجا اینگلیسی یاد گرفتی و چند سالته و کلاس چندمی و غیره... / یه بطری اب و صابون خمیری رو برداشتم و آمدم پشت همین استراحتگاههای خانومها تا وضو بگیرم. یهو دیدم کنارم این خانومه هست. کلی ازم سوال خصوصی پرسید!!  برایم آب ریخت تا دستمو بشورم. بعد گفت برو اونطرفتر وضو بگیر. نمیدونم چیزی شبیه به حس مادرانه بهم داشت. و این رو خیلی خوب نشون میداد. و منم بدم نمی آمد که توی این سفر صد تا مامان داشته باشم... (هه!! واااای این خودش یه پست کامل توضیح میخواد... نرجس و مامان هاش... LoL :))))))))))))))

باز هم فاصله بینمون زیاد بود. و دیگه انرژی ها ته کشیده بود. غروب بود و افسانه رو تنها دیدیم!!! ااا خانومها کجا هستند؟ گفت اونها خیلی خسته بودند فرستادمشون تا عمود 1200 که قرار امروزمون بود بروند. (یه اتوبوس دیده بودیم کنار جاده حدود عمود 1100 و میدیدم که برخی میرن سوار میشن یا پیاده میشن و به پیاده روی می پیوندند. خبر نداشتیم که همونجا خانمهای همراه ما هم سوار همون اتوبوس شده اند و باقی مسیر را آمده اند تا منتظر ما بمانند).

افسانه حالا که تنها شده بود سریعتر از ما جلو رفت. وقتی به قرار رسیدیم روی یه تخت چوبی نشستیم به استراحت. همه به شدت خسته بودیم و من ناله میکردم از درد پاشنه، او کمی زودتر رسیده بود. همه خسته بودند حتی خانومها که خیلی وقت بود استراحت میکردند... اینجا یه گروه دیدیم که عرب بودند اما ساعت را به عدد فارسی گفتند. تعجب کردم گفتم شما کجایی هستید؟ گفت از اکراد هستیم. گفتم  آهااااان... و باز قلبم مچاله شد از شرایطی که کردهای عراق در مواجهه با داعش دارند...

دیر بود و ما هنوز به جایی نرسیده بودیم که خانه داشته باشه یا پیشنهاد خاصی داده بشه. نا امیدانه جلو رفتیم. یعنی فقط خودمون رو میکِشیدیم. بی نهایت خسته بودیم. قرار بود حداکثر  30 تا جلو بریم و اگه خونه پیدا نشد توی موکب ها بخوابیم. شب شده بود و سرد بود.

عمود 1211 بود که همه جمع شدیم. حاجی ذوق زده شرح ما وقع رو داد. که خونه ی امشب هم جور شد. الهی شکر...

یه ماشین از این ماشینها که صدها میلیون تومن قیمتشه دور زد و منتظر ماند تا ما سوار بشیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خب. فقط دهن همه باز مونده بود... هیچ جوره توی این ماشین هممون جا نمیشیدم. سری اول سوار شدند و از اونها با این ماشین عکس و فیلم گرفتیم... خب ندیده بودیم!! سوار نشده بودیم تا حالاااااا!!! خب.... یه کمی بعد یه ماشین دیگه عین همین آمد و ما رو هم برد...

از یک ایست بازرسی عبور کردیم و راننده گفت: زائر میبرم منزل... و پلیس راه را باز کرد. اما مجبور بودیم از مسیرهایی خاکی بریم. راننده گفت جاده ی اصلی بخاطر مسائل امنیتی بسته شده است. شب بود. تاریک بود. اما مشخص بود که داریم از میان نخلستانها عبور میکنیم.

همه به این فکر میکردیم که وقتی ماشینش اینه، فکر کن خونه چی میتونه باشه... تا رسیدیم... یه خونه ی یک طبقه ، وسط یه محوطه ی سبز چیزی شییه مزرعه! خونه به شدت قدیمی و کهنه بود. وارد شدیم. تعداد زیادی بچه اطارفمان جمع شدند و پیرزنی که اشک شوق میریخت از دیدن ما. و زنی لاغر و جوان که خوش آمد گفت. نور خانه خیلی کم بود. مرد این خانه از مأموران اطلاعاتی عراق بود (استخبارات) ( وتوی ایام صدام لعنتی این اسم یعنی......)

همه آرام نشستیم. مردها در اتاقی جداگانه بودند و دیگه ندیدیمشان. دستشویی برق نداشت با این لامپ اضطراری دستی ها کمی روشن شده بود. اما آب روشویی داااغ بود. هوا به شدت مرطوب بود و سردمان شده بود. محوطه ی پشت خانه که دستشویی هم آنجا بود و به نخلستان و مزرعه تا افق باز میشد به نظر خیلی قشنگ می امد.

یکی از بچه های این خانه مریض بود. به نظر فلج می آمد. من ندیدم اما افسانه گفت ما که آمدیم تشک زیرش را کشیدند نزدیک در حیاط پشتی ( که واقعا سرد بود و کف پوش مناسبی هم نداشت) هیچ کسی به این بچه توجه نمیکرد و گروه ما که بی اندازه نسبت به بچه ها حساس بود و یک پرستار کودک همراهمان بود که از شدت غصه ای که برای بچه های بیمار خورده بود از بخش اطفال بیرونش کرده بودند... تقریبا تا صبح به مرز جنون رسیدیم از برخوردی که با این بچه میشد... خانه پر بود از مگس... یعنی پر میگم و پر میشنوید. آشغال دونی های ایران هم تا این اندازه مگس ندارند!!!  و مگس از صورت و بدن این بچه تکون نمیخوردند... وای خدای من... تو دهنش..... توی چشمش... توی گوشش... و او ساکت ساکت بود... اعصابمون رو ریخته بود بهم... هر کدوم بارها یه عکس العملی نشون دادیم. از فرشته جون که وقتی دید کسی به این بچه غذا نداد خودش یه کمی از شام ما با نان به پسرک داد... و صبح هم به مادره گفت یه کمی از اون شیر و نان که به بچه های دیگه ت میدی بریز توی کی ظرف و بده من به این بدم و چه مهربان بهش شام داد... و صبحانه داد... تا افسانه که مدام حرص میخورد و به فارسی به برادر دوقلوی حسین (حسن) سفارش او را میکرد که باهاش مهربون باش... مواظبش باش و همه رو فارسی میگفت... و ما نمیدونستیم بخندیم یا گریه کنیم از بس با احساس دلسوزی میکرد... تا من و سمانه که مدام مگس های سمج رو از روی صورتش میتاراندیم... دیوانه شدیم تا صبح... این بچه فراموش شده بود. حتی وقتی دور هم نشسته بودیم به او پشت میکردند و او حذف بود. ما که اول فکر میکردیم هیچی نمیفهمه و حرف نمیزنه... اما با ما حرف میزد. لبخند میزد. با همه ی توانش محبتهایی که بهش میشد رو پاسخ میداد و این بدتر دیوونمون میکرد...

میزان لوازم برقی این خونه  و اون ماشین دم در رو اگه روی هم جمع ببندند از کل خانه ی ما ارزشش بیشتر بود... اما...

سفره شام پهن شد. ( من و سمانه که به شدت سیر بودیم!!) اما گفتیم خب بده هیچی نخوریم ناراحت میشن. آمدیم جلو... توی سفره نان بود، سبزی بود (همون سبزی هایی که قبلا توضیح داده ام) و دو تا ظرف سیب زمینی و گوچه فرنگی سرخ شده... همین!!! این بود شام ما... من چند تا سیب زمین سرخ کرده (که توی این سفر خیلی هوسش رو کرده بودم خوردم) و از سفره کشیدم کنار! من در رفت وآمد بودم و متوجه نشدم که زن جوان به پیرزن تخم مرغ داد. و بقیه همین غذا رو خوردند.

پیرزن برام موجود عجیبی بود. خونشون پر بود از تمثال ائمه. یعنی عکس همه رو داشتند. و عجیب ترین صحنه اینکه وقتی سریال یوسف پیامبر شروع شد (اون قسمتی بود که برادرها خبر میدن باید بنیامین رو هم ببریم) روی صفحه ی تلویزیون (LCD) روی صورت حضرت یعقوب دست کشید و به سر و صورتش مالید!!! از بیماری قلبی رنج میبرد. و صورتش ناله بود. شوق و شعف درونش نمیدیدم. کلا خانه ای سرد و بی روح بود. خبری از محبت بین اعضای خانواده نبود. زن جوان هفت بچه داشت!!!! و حسین ده ساله هم که مریض بود... عکسهایی که توی این خونه گرفتیم اونقدر تاریک هستند که همه ی حرفهای نگفته را بیان میکنند...

همچنان و مثل خانه های دیگه اصرار کردند که لباس بشوریم. و همه چادر و مانتو و شلوار و آقایون هم دوش گرفتند و کلا لباسهاشون رو دادند که بشورند اما..... توی این رطوبت مگه خشک میشد...

همه ی گرمای خانه از یک تویوسِت بود. نمیدونم این وسیله ی گرمایشی رو میشناسید یا نه، اما برای من یه نوستالژی عجیب دوست داشتنی بود. همه دلمون میخواست بریم داخلش بشینیم اونقدر فضا سرد بود اما... صبح که بیدار شدیم دیدیم همون دیشب بعد از خوابیدن ما خواموشش کرده اند!!!!!!!!!!!!! ( بعله خب اینها که همه ی سال توی دمای بالای 60 درجه زندگی میکنند این هوای مرطوب و مطبوع اوایل بهاری براشون خیلی هم دلچسبه...) اما.... لباسها چی؟؟ هیچی بعد از نماز خواستم تویوست را روشن کنم که مادره حسن را بیدار کرد و روشنش کرد. بعد تا یک ساعت همه بهش چسبیده بودیم و لباسها رو دونه دونه خشک میکردیم و.... حرص میخوردیم...

خوش بختانه این خانه هم وای فای داشت و مقداری پیام فرستادیم. و بعدش غش کردیم. همه فقط دلمون میخواست حاجی یه کمی اینها رو نصیحت کنه که بابا به داد این بچه برسید. اما حاجی اونقدر اهل ملاحظه و مدارا بود که فکر نکنم آخرش هم هیچی بهشون گفته باشه.. اه (الانم دارم حرص میخورم!!!)

کبری خانوم یه مشت آجیل به زن جوان داد و گفت با بچه هات بخور... (بعدا عذاب وجدان گرفته بود از این حرف...)

غش کردیم؟؟ مطمئنی؟؟ مگه خوابم میبرد... تا صبح صحنه ی مگسهای توی دهن بچه به ذهنم می آمد و اشفته بودم. یک لحظه هم نخوابیدم... فرشته جون میگفت:" تا صبح داشتم نقشه میکشیدم که آدرس اینها رو بدیم بهزیستی بیان این بچه رو نجات بدن... بعد یادم می آمد بابا اینجا عراقه... بهزیستی کجا بود...". (البته همین توی مسیر یکعالم موکب از طرف سازمانهای خیریه غیردولتی (NGO) دیدیم که تبلیغ خودشان را کرده بودند اما فکر کردم ملتی که سالهای ساله در جنگ هستند حتما هر خونه یکی از اینها داره و کِی نوبت به این بیچاره ی مظلوم میرسه؟؟)

تازه چشمم گرم شده بود که صدای نماز خواندن بلند بلند مادربزرگه بلند شد. خدایا دیگه بعد از این چند وقت ساعت اذان رو فهمیده ایم. این نماز چه وقته؟؟ هممون بیدار بودیم. و حدس زیدم خب حتما نماز شبه. ولی چرا توی اتاقی که ما خوابیده ایم؟؟ چرا اینقدر بلند؟؟ و بعدتر؛ چرا با این تحکم و سر و صدا ما رو بیداری میکنی آخه خانوم؟ بابا یک ساعت و نیم تا اذان مونده!!!! خدایا.... آخرش همه بلند شدیم... سرمون رو گرم کارها و لباسها و جمع و جور کردن خانه کردیم تا اذان بشه. و جالبه که پیرزنه هممون رو که بیدار کرد خودش خوابید که خوابید که خوابید... یعنی بلند نشد نماز صبح بخونه!!!!!!!!!!!

کم کم همه ی بچه ها بیدار شدند. اول از همه و همزمان با ما زن جوان بیدار شد و با چونه هایی که دیشب آماده کرده بود توی اتاق پشتی توی تنور سیار و گازی نان پخت!!! ( ما همچنان درگیر لباسها بودیم!!) بساط صبحانه را چید. نان تازه و تخم مرغ و چای عربی (یه چیزی مهم بگم؟؟ توی این مدت که دارم خاطره ها رو مینوسیم وقت فکر کردم یادم آمد که فکر میکنم ویژگی این چاییه این بود که مفصل میپخت... یعنی چای را میگذاشتند روی آتش تا بپزه!! یعنی از حد جوشیدن هم میگذشت. یادم آمد که در همه ی مسیر قوری چای روی کنده های عظیم چوب میماند تا خوب بپزه... و اوه برای ایرانی ها فکر کن.... وای الان دلم یه چای تازه دم خوشمزه خواست...)

کمترین میزان عربی حرف زدن رو در این خونه انجام دادم. یعنی حوصله معاشرت نداشتم. چی میگفتم مثلا؟؟!!! اما فارسی خیلی حرف زدیم. که همش دعوا و سفارش و دلسوزی و خشم بود!! (هه! اونها چی فهمیدند ؟!)

سمانه خوب خوابیده بود و اساسی سرحال بود. کلی هم به خودش رسید (در حالیکه من حوصله نداشتم حتی مسواک بزنم از حال بد روحی!!) حالا با این سرحالی هِی شوخی میکرد و مزه میپراند... که داد زدم... (این دومین خشم اساسی من توی این سفر بود) نمیفهمیدم چطوری میتونه بین اینهمه بدبختی شوخی کنه... من رسما و کاملا در این خانه دیوانه شده بودم و فقط میخواستم بریم... بریم فقط...... بریییییییییییییییم....

آفتاب طلوع کرده بود که خانه ی بد را ترک کردیم. اونقدر فضای اطرافش قشنگ بود که فکر کردم اگه من هم مثل بقیه چهارتا عکس از این فضا نداشته باشم ول معطلم!!! فکر کردم خاطرات تلخش فراموش میشه ولی حیفه این طبیعته زیباست. حالا معلوم بود که همه ی فضا نخلستانه و زیر نخلها سبزی کاری. از همون سبزی های معروف...

با همون ماشین خوشگله رساندمون به ستون 1211 نه حتی یکی جلوتر!! ولی اینبار چه حس متفاوتی داشتیم توی این ماشین... غیر از اینکه همه سوار یک ماشین شدیم و یکی از همسفر ها غر زد  و بخاطرش تا چند روز اوقات اکبر اساسی تلخ شد!! . دیگه اینکه توی روشنی روز تازه دیدم چه مسیر قشنگ و با صفایی رو امده بودیم. همه جا سبز بود. چیزی که شبیهش رو در جیرفت دیده بودم البته با رطوبت یک صدم اینجا! . اون مسیر اسفالته که بسته بودند رو هم دیدیم. حس خوبی دارم وقتی میبینم ما ممکنه به سختی بیفتیم اما امنیت این تجمع عظیم حفظ میشه.

(همه ی این ایام دلم میخواست خاطرات این بخش از سفر رو از ذهنم حذف کنم. خیلی بد گذشت. ماجراهای این خونه و اوضاع این بچه خیلی رویم اثر بد گذاشت اما الان دارم فکر میکنم آخه نزدیک کربلا بودیم... نمیشه خوب وخوش و شوخ و شنگ وارد این شهر شد... بلاخره باید یه کرب و یه بلایی سرت بیاد تا کربلایی بشی دخترم... کرب و بلای منم اینجوری بود... (شاید مثل یه جور احرام برای ورود به حریم بیت الله... نمیدونم...))

  • ۹۴/۱۰/۰۱
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی