چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

سلام

جمعه 5 آذر94

بعد از نماز صبح غش کردم و افسانه رفته بود حرم!!!!!

شاید حدود 9 بیدار شدم. صبحانه خوردیم و توی خلوتی خانه تازه شروع کردم به جمع و جور کوله و اتاق و آماده کردن وسایل حمام. و رفتم حمام... و آخِییشششش. کل خستگی م از تنم در رفت. همه ی لباسهام رو شستم. و سکینه زحمت کشید و انداختشون توی خشک کن.

همراه سمانه از خانه خارج شدیم. امروز در واقع اولین روز حضور ما در کربلاست. و برای اولین بار قراره خودمون بریم حرم. خب بر اساس مسیری که شب اول علی آوردمان باید تا میدان بریم و بعدش..؟؟؟؟ بعدش چی؟؟ نمیدونم... فکر کنم مستقیم رفتیم. و رفتیم... ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم به حرم نمیرسیدیم. به جاش از مقابل کنسولگری ایران در کربلا عبور کردیم که اون محدوده کلا شهر ایران بود. قرمه سبزی فوق خوشمزه، موکبهای ایرانی و کلی زائران ایرانی در اون محدوده بودند. یه کیوسکهایی در شهر کربلا دیده بودم که رویش به سه زبان عربی/فارسی/ و انگلیسی نوشته بود:" از من بپرس" و تابلو بود که کار شهرداری تهرانه! یکی ش کنار کنسولگری بود. گفتم: آقا نقشه شهر کربلا رو دارید؟ گفت بله. اما به گروهها میدیم. گفتم خب ما چکار کنیم که گروه نیستیم. گفت خب چند نفرید. گفتم دونفر. اما کلا شش هفت نفری هستیم. یه مکث کرد و یه نقشه ی عالی بهم داد. پرسان پرسان بلاخره به حرم رسیدیم. به نظرمان می آمد خیییییلی راه رفته ایم.

هنوز زیارت حضرت عباس نرفته ایم. به سمانه پیشنهاد دادم که اول بریم حرم حضرت عباس. از بین الحرمین عبور کردیم... به نظرم هنوز شلوغ نمی آمد. به راحتی کفشمان را به کفش داری دادیم و تفتیش و ورود... از باب صاحب ازمان (عج) وارد شدیم. و توی همون لحظه ی اول شوکه می شدی... چون کاملا روبروی محوطه ی ضریح توی یک سراشیبی نرم ارام ارام وارد میشدی... و وقت داشتی به حد نیاز قربان صدقه بروی...

وارد صحن شدیم. هنوز هم بازسازی این حرم تمام نشده... به نظرم کار زیادی مونده...  شنیده بودم که از پارسال کل محدوده ی ضریح به مردها اختصاص یافته. و سرداب... همون سرداب معروف، به زنانه اختصاص پیدا کرده. دو طریق ورود برای سرداب وجود داشت. یکی پله های سیمانی موکت شده بود و یکی نوار نقاله ای که با یه محفظه ی شیشه ای خوشگل مشخص شده بود. بعدها فهمیدم که دو تا ضریح جداگانه توی سرداب نصب هست. یکی پایین پا و یکی روبروی صورت... و هر کدوم محیطی برای زیارت و نماز داره. اینجوری جمعیت تقسیم میشه.

نمیدونم اولین بار از کدوم طرف زیارت کردم. فقط میدونم کمی عقب ایستادم به تماشا. یک لحظه دیدم مقابلم خالی شد. و چسبیدم به ضریح... آرام ارام. بدون کوچکترین فشاری... به وسعم بوسیدم... فقط بوسیدمش... نمیدونم چقدر طول کشید اما حس میکردم توی یک محفظه در امان هستم. آخه هیچ فشاری نبود تا اینکه یه نفر پایم رو لگد کرد و تازه به خودم آمدم... فاصله گرفتم از ضریح و هنوز شوکه ی این زیارت بودم... تازه بغضم ترکید... تازه فهمیدم چی شد... آمدم پیش سمانه که روبروی ضریح تکیه داده بود به دیوار سیمانی. بهش گفتم چی شد... و او گفت تو چقدر خوش شانسی دختر...

نماز و زیارت و عاشقی....

شاید بهتر باشه همینجا درباره ی اسم رمز هم صحبت کنم. اول راه و توی مینی بوس شلمچه تا نجف و اوایل نجف هرجایی کارمون گره میخورد حاجی یه تعدادی سوره ها و صلوات رو میگفت که بخونیم و به حضرت ام البنین هدیه کنیم. جواب میداد. اما افسانه یه میانبر بلد بود که 15 صلوات هدیه به حضرت ام البنین بود. (بعدا که حساب کردیم تعداد کلی اون سوره ها و صلواتهای حاجی هم عدد 15 بود و این عدد حروف ابجد اسم این بانو است...) خلاصه... یکبار، دوبار، ده بار.... هنوز پانردهمی رو نگفته بودیم به طرز معجزه آسایی کار راه میفتاد. چند تا مثالش رو زدم براتون... اما نکته ی جالب اینه که گاهی اصلا به خاطرمون نمیامد که الان میشه از اسم رمز استفاده کرد... هِی راههای مختلف رو تجربه میکردیم و یهو یکی میگفت:" اااا بچه ها 15 تا صلوات رو بفرستیم..." و این موقعی بود که گره باید باز میشد. یعنی به این نتیجه رسیده بودم که بر اساس حساب و کتاب خدا اگه قرار بوده باشه که ما چیزهای مختلف رو تجربه کنیم و کارمون مقداری گره بخوره، این ذکر یادمون نمیامد. و وقتی یادمون می آمد که وقت باز شدن گره بود... و بعداها، توی این روزها فکر میکردم که :" اخه خانوم چی سر شما امده؟ یا چه ابرویی پیش خدا داری که با این سرعت کار راه میندازی الهی قربونتون برم..." و قلبم تنگ میشه و بارانی...

به سمانه گفتم بیا روی نقشه ببینیم چرا اینقدر مسیری که آمدیم دور بود؟ و شوکه شدیم وقتی دیدیم چه مسیر طولانی ای رو دور زده بودیم. یعنی تقریبا 10 کیلومتر راه رفته بودیم تا به حرم برسیم!!!!!!!!!!!!! (میدونی، ما راه قَرضی داریم... باید قرضهامون رو ادا کنیم... اصلا بدنمون هنگ میکنه اگه یه روز کمتر از 40 کیلومتر راه بریم!!!!!   اه)

غروب بود که آمدیم بالا توی صحن. توی صف نماز ایستادم. ذوق زده بودم که این اولین نماز جماعت این سفرم خواهد بود. و چه خوشحال بودم که توی حرم عمو جانه... تا اذان با دخترهای جوان بغل دستی م معاشرت کردیم. یکی شون اصفهانی بود و یکی شون تبریزی... کلی تعریف کردیم از سفر و پیاده روی و تاول و غیره تا اذان گفتند. حالا یه مشکلی وجود داشت. ما در صف دومی بودیم که مقابلمان خانمها صف بسته بودند اما گفتند که اونها به جماعت اتصال ندارند. این یعنی از سمت راست به جماعت متصل بودیم. خب... نماز شروع شد. با عبارت خاطره انگیز:" غفر الله لکممممممممم ... نیّت" (که چون ملت ما عادت ندارند متوجه نشدند که این یعنی همون تکبیرة الاحرام خودمون. یعنی نماز جماعت شروع شده... و ملت منتظر تکبیر امام جماعت بودند...) که یه صدای از سمت مقابلمان (همونجایی که وصل نبودیم) آمد:" رکوع..." و نصف جماعت به خصوص همه ی صف اول به رکوع رفتند. که چند لحظه بعد صدایی دور از سمت راست آمد:" رکوع..." که مربوط به ما بود... خب اینها یعنی چی؟؟... یعنی کل نماز ملت خراب شد... و این تجربه ی تلخ رو شب قدر توی حرم امام رضا هم داشتم... و من نمازم رو ادامه دادم اما میدونستم که درست نیست... بعد از نماز یه همهمه و بحث اساسی بین ملت راه افتاد که نماز کی درسته و نماز کی درست نیست و صدای واقعی از کدوم طرفه... خب، به اولین نماز جماعتم گند زده شد!!

صد بار تکرار کردیم که همه متوجه بشن که:" لطفا به صدای سمت راستتون توجه کنیـــــــــــــــــــــــــــد..." و نماز دوم شروع شد:" غفر الله لکمممممممممممممممممم... نیّت". به طرز مسخره ای صدا بلندتر و واضحتر به گوش میرسید (خب میمردید از اول تنظیمش میکردید؟!) خلاصه، قصد داشتم سه رکعت مغرب رو به عشای اونها وصل کنم. سجده ی رکعت دوم بودیم که... از سمت چپم صدای یه همهمه ی ریز شنیدم. بعد فقط اینو متوجه شدم که در حالیکه در سجده بودم یه وزن سنگین از پهلوی چپ افتاد رویم و پیشانی م با مُهر یکی شد... دخترک ترک بغلی یهو داد زد:" آی ددم وااای" و حالا من نمیدونستم چکار کنم. بخندم؟؟ از درد فریاااد بزنم؟ گریه کنم؟؟ یا همینجوری نمازم رو ادامه بدم... به چه زوری خندم رو نگه داشتم و نمازم رو ادامه دادم... اینم عاقبت ذوقِ اولین نماز جماعت ما... پیشانی م مفصل ورم کرد... بعدا سمانه که از دور این صحنه رو دیده بود تعریف کرد که دو تا خانوم سنگین وزن عرب روی شما ها افتادند... و هر کدوم یه بخشی از بدنمون کوفته شده بود از این تصادف... یادآوری این خاطره همش خنده است... یکعالم بعدش با دخترهای بغلی خندیدیم و ناله کردیم...

بعد از نماز کمی قرآن خواندم و به مقصد خانه حرم را ترک کردیم. از بین الحرمین که هنوز میشد راحت ازش عبور کرد، رد شدیم و یه سلامی از دور به امام حسین کردیم و به سمت خانه آمدیم. به سمانه گفتم حس میکنم چقدر امروز کم راه رفته ایم!!  حالا که نقشه داریم، خواستیم مثلا بهترین مسیر رو از روی نقشه انتخاب کنیم. پس از خیابان شهدا مستقیم آمدیم جلو... خیلی که آمدیم حس کردم دیگه زیادی مسیر نا آشناست... از هرکسی هم میپرسیدیم میگفت اوووه خیلی دوره! رفتیم توی یک بقالی. آقا، شارع الحر کجاست؟ گفت خیلی دوره. گفتم: آره میدونم نسبت به حرم خیلی دوره. ولی الان کجاست؟ گفت آخه از اینجا خیلی دوره. گفتم وااا یعنی چی؟ و یهو یاد نقشه افتادم. بهش گفتم: ما میخواییم بریم اینجا. گفت بله بله فهمیدم. اما الان اینجایید... و فکر میکنی کجا رو نشون داد؟؟؟ یه جایی نزدیکی خروجی های شهر کربلا.... ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا... اواخر خیابان شیخ احمد وائلی... یعنی ما خیابان شهدا رو به جای اینکه به سمت پایین بیاییم مستقیـــــــــــــــــــم رفته بودیم بالا و الان اونطرف شهر کربلا بودیم... وای حالا چکار کنیم؟ آقاهه گفت تقریبا دو ساعت توی راه هستید تا خونتون... یه نگاه کردم به سمانه که... باشه. اوکی . اینم از زود رسیدن امشب... اینم از کم راه رفتنِ امروز... هوووف... اوکی بریم... دیگه توی هر تقاطع میپرسیدیم که :" شارع الحُر" کجاست؟ و با تعجب نگاهمون میکردند. تا رسیدیم سر یه دوراهی. یه موکب بزرگ بر پا بود. یه آقای خیلی بزرگی... شبیه بادیگاردها... با لباس عربی ... حدود 40 ساله داشت دستور میداد. مسیر را ازش پرسیدیم. جواب نداد. فقط نگاه کرد!! دلم هُری ریخت پایین...  آقا. کدوم طرف؟؟ گفت کجا میخوایید برید؟ (صبح از علی کارت شیرینی فروشی رو گرفته بودیم. ) نشونش دادیم. با تعجب بهش نگاه کرد. و با فارسی دست و پا شکسته گفت، این که دو تا آدرسه!!! ای بابا... اینو کجای دلمون بذاریم... گفتم. نمیدونم. ما میخواییم بریم شارع الحر. و نقشه را نشانش دادیم. امدم حرف بزنم اخم کرد و یه داد کوتاه سرم زد که : هیسسسس!! و من لال مونی گرفتم. شوکه ی ابهتش بودم... بعد با یه آقایی شبیه هیکل خودش و چند نفر دیگه زمزمه کنان حرف زد. و من ته دلم خالی شد... وای خدا. ما الان مطلقا نمیدونیم کجاییم... نمیدونیم اینجا چه خبره... مطلقا غریبیم... زبون اینها رو هم نمیفهمیم... وای خدا.... رحم کن... قلبم توی گلوم میتپید... فقط به سمانه نگاه میکردم و از نگاهم التماس میبارید... یهو آقاهه بدون اینکه حرف بزنه به اون طرف اشاره کرد. نگاه کردم یه ماشین گنده ی قرمز پارک بود. گفت سوار بشید. وااااااااااااای نههههه.... پیاده میریم... مشخصا و رسما و علنا بهم پوزخند زد... یعنی فقط وای خدا... ..........

چکار میتونستم بکنم. هیچی... کاملا بدون اراده به سمت ماشین رفتم و صندلی عقب سوار شدم. اون آقا دومیه راننده بود. بهش یه اشاره کرد... وای خداااااااااااااااااااا... یه پسر جوان دیگه هم جلو سوار شد. من کاملا بلند بلند ذکر میخوندم... ایت الکرسی میخوندم. یعنی اصلا کارهایم ارادی نبود... خیلی رفت... خیلی رفت... و ما شوکه که وای خدا یعنی اینقدر دور شدیم... اونقدر دور که از مقابل ساختمان حزب حاکم رد شد. همونجایی که جوونها عکس شهادت میانداختند... فکر کن کجا بودیم... کم کم مسیر اشنا شد و ضربان قلب من هم آرام شد. تمام مدت به این فکر میکردم که مرز بین خوشبینی و نگرانی چقدر باریکه... چقدر سریع میتونی اعتماد کنی و بی اعتماد بشی... و ایا این یه اعتماد متقابل بود؟؟ ما چه خطری برای او داشتیم؟؟ اما او به راحتی میتونست خطرناک باشه... وای هزاران فکر از سرم عبور کرد. تا رسیدم به ساحة العلماء و اون پسر جوان پیاده شد. و کمی جلوتر راه را با دیواره های سیمانی بسته بودند و آقاهه خیلی جدی گفت: دیگه نمیتونم جلوتر برم. و ما شوکه از این محبت و این اتفاق... لال ِلال پیاده شدیم. و او رفت... و ما اومدیم خانه. در حالیکه قسم خوردیم به کسی نگیم امشب چی سرمون اومده...

چند تا خانوم جدید (4 نفر) به اتاقمون اضافه شدند. از اهالی اسلامشهر بودند...

قراره فردا حاجی برگرده ایران... قراره زهرا اینها باهاش تا گاراژ بروند تا برن نجف زیارت کنند و پیاده روی کنند و برگردند کربلا. توصیه های لازم رو بهش گفتیم. پرچمم رو بهش دادم و گفتم شوهرش ندی هاا!!

تلگرام رو چک کردم و فقط خوابیدم...

  • ۹۴/۱۰/۱۳
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی