چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

سلام

              بدلیل گذشت زمان از این روز به بعد رو خیلی دقیق توی حافظه م ندارم. نکاتی رو که یاد داشت کرده ام رو مینویسم:

                                                                بنابر این ترتیب اتفاقات هم لزوما رعایت نشده!

یکشنبه 7 آذر94

؟؟؟!!!

*********

دوشنبه 8 اذر94

از صبح به دلم افتاده بود امروز پول و پاسپورت ببرم! بردیم. اما فقط دو تا سربند برای فسقلی ها خریدم. (و به ضریح ها تبرکشون کردم) افسانه اینها گفته بودند مضیف حضرت عباس با پاسپورت غذای مفصل میده! حدود ساعت 3 بود که آمدیم بالا. و به چه بدبختی به خادم حرم فهماندیم که میخوایم نهار بخوریم این هم پاسپورت. گفت پاسپورت نمیخواد. این پشت میدهند. حالا اون پشت کجاست؟؟ وای یه آبروریزی بد این بود که جلوی وضوخانه ی آقایون فکر میکردیم ورودی غذاخوریه!! وای الان هم که یادم میاد خجالت میکشم. چقدر توقف زشتی بود اونجا. و بد بود که اصلا نمیفهمیدند حرف ما رو!! خلاصه از در خارج شدیم کفشهامون رو پوشیدیم و راه افتادیم به سمت پشت حرم. که از مقابل مضیف گذشتیم. نهار هم تمام شده بود. ظرفهاش هم شسته شده بود. بی اندازه بی حال بودم. به زور خودم رو کشیدم تاااا پشت تل زنبیه (یعنی هیچ جای دیگه غذا پیدا نکردیم. اونجا هم برنج و خوراک لوبیا میداد! اما اونقدر گرسنه بودم که ایستاده و توی خاک و خل و توی شلوغی خوردمش!! اصلا خوشمزه نبود! سمانه اصلا نخورد!!

در اقامت مقابل ضریح حضرت عباس وقتی ضعف کرده بودم. خانوم بغلی بهم یه تیکه نان خشک داد که طعم زیره میداد و شور بود. خوب بود کمی فشارم را بالا آورد. معاشرت کردیم. سی سنگانی بود. وقتی دید میشناسم و ذوق زده ام از زیبایی شهرشون. کلی تعریف کرد از باغها و طبیعتش. خانوم بغلی ش که اصفهانی بود گفت: ای خدا یه ماشین به ما بده بریم این جاها رو ببینیم. آنچنان از ته دلش ارزو کرد که یهو همه ی اطرافیان برگشتند و نگاهش کردند. من گفتم ایناهااا. این آقا اینجاست. ازش بخواه. این کمترین چیزی که دست اینهاست... برگردی اصفهان ماشین دم در خونتونه... و همه خندیدیم... یه جوری مطمئن بودم دعاش مستجاب شده... از خانوم سی سنگانی شماره تلفن گرفتیم. من روی نقشه ی کربلا نوشتمش...

من ندیدم اما یکی از خانومها بلاخره راز قیمه های عربی رو کشف کرد. او دید که انتصار همه ی موادی که درون قیمه میریزیم رو توی قابله ریخت و درش رو بست و زیرش رو روشن کرد و رفت!!!! برای همین قیمه هاشون اگرچه که نسبتا (بخاطر مواد اولیه هااا نه بخاطر طعم دهنده هاش) مزه ای شبیه به قیمه ی ما رو میده ولی قیافش بیشتر شبیه قیمه ایه که از درون مخلوط کن خارج شده باشه!!! لِه لِه لِه... و خب طبیعتا اصلا اشتها بر انگیز نیست مگه اینکه... ;)

یه نکته غذایی دیگه این که: میدونم لزوما همه ی خانواده ها و اقوام ایرانی از ادویه به تنوعی که ما توی خونمون استفاده میکنیم استفاده نمیکنند. اما حداقل فلفل و زردچوبه  رو که دیگه نمیشه حذف کرد!! فکر کن غذای بدون اینها چه طعمی بده... اه... حالا من به این دو تا دارچین رو هم اضافه میکنم. یعنی به غیر از غذاهایی که سبزی داخلشون دارند هرررررررررر خوردنی دیگه باید طعم دارچین بده وگرنه خوشمزه نیست!! و خب این جماعت اصلا چیزی به نام دارچین رو انگار نمیشناسند... یعنی خوشمزه ترین خوراکی هایی که من توی این چند روز خوردم همون غذاهایی بوده که ایرانی ها پخته اند و درونش کلییییی دارچین ریخته اند. یعنی اونقدر بهم فشار آمد که توی همون زمان پیاده روی نیت کردم که انشالله سال دیگه حتما با خودم مقدار زیادی دارچین ببرم و به موکبها بدم تا بلکه غذاها طعم بگیرند و از مزه ی اب دادن بیرون بیان!!!!

امروز خانومهای اسلامشهری نذر گوسفند داشتند. خریدند و توی حیاط پشتی کشتند. و خودشون رفتند حرم. الهی بمیرم! جان انتصار و سکینه در آمد از بس که این ماجرا براشون کار اضافه درست کرد... من که هیچی ندیدم اما قیافه هاشون شب اونقدر خسته بود که رمقی برای حرف زدن و حتی لبخند زدن نداشتند. حالا این وسط خانومهای اتاق ما همه هوس کرده بودند که لباس بشورند. کلی لباس وسط اتاق روی هم انباشه شد. و جالب بود که بدشون هم می امد که اونها لباسهاشون رو پهن کنند!! و به من سفارش کردند که تو بلدی برو بگو دور ماشین رو روی تند بگذارند که ما قبل اینکه بخوابیم خودمون لباسهامون رو پهن کنیم. خرده فرمایشها هم همچنان ادامه داشت. و من که کلا معذب بودم باید مدام میرفتم اون طرف و می امدم... یه بار که دیگه از دستوراتشون کلافه شده بودم رفتم بیرون که دیدم انتصار میخواد لباسهای سری قبلی رو از ماشین در بیاره. وااای خدای من وقتی خم شد تا لباسها رو از ته ماشین لباسشویی (سطلی بود) بیاره بیرون، چنان صورتش از میزان درد جمع شد و به خودش پیچید و ناله کرد یا علــــی... که من اساسا ریختم بهم... یعنی دیگه نمیفهمیدم دارم چکار میکنم. نزدیک بود گریه م بگیره. کاری از دستم بر نمیومد. بلافاصله دوباره خم شد و لباسهای اتاق ما رو از زمین برداشت و به چه زحمتی ریخت توی ماشین. و چند دقیقه فقط ایستاد... و من میدیدم زن بیچاره باردار بعد از این روز وحشتناک سخت الان دیگه تحملی نداره که روی پا بایسته... به سرعت برگشتم توی اتاق و فقط ایستادم در سکوت. دیگه نمیشنیدم خرده فرمایشات رو که همیچنان ادامه داشت... فقط گفتم: حال انتصار اصلا خوب نیست... بخاطر لباسهای ما درد زیادی کشید. و نشستم زمین. دیگه نرفتم بیرون. خانمها رفتند و به کارها رسیدگی کردند. L((((((... (این دومین باری بود که به شدت از لحاظ روحی بهم ریختم. یعنی یادآوری صورت دردناک انتصار باعث میشه درد توی همه ی بدنم بپیچه...) تا صبح نخوابیدم!!

نسیم... دختری که تماس گرفته بود و خبر داشتیم که داره میاد خونه ی ابوحیدر و با انها آشناست. امد با دو تا خانوم دیگه. بروجردی بودند. فقط چند لحظه توی اتاق ما ماندند و بعد رفتند توی اتاق عقبی. بخاری را هم بردند. اتاق را داغ داغ میکردند. اصلا رعایت حضور مردهانی خانه ی را نمیکردند. وای کار به جایی رسید که انتصار بهشون تذکر داد.!!! مردهاشون میامدند پشت در خانه وقت و بی وقت و به شدت در را میکوبیدند. اتاقشون به شدت کثیف بود. حمام رو بهم ریختند و از وسایل دیگران استفاده میکردند. با خانومهای اتاق ما بحثشون شد چند بار.  خلاصه همه خیلی باهاشون مشکل داشتیم. بی فرهنگی و بی شعوری رو به نهایت خودش رسونده بودند!! چهارشنبه رفتند. و از سه شنبه وای فای قطع شده بود. بعدا فهمیدم بخاطر نسیم قطعش کرده اند. یعنی وای خدای من.... واااای که ما چقدر بد هستیم... (یه چیزهایی ش رو حذف کردم...)

 

***********

سه شنبه9 اذر94

 اکبر سه شنبه بخاطر تماسی فوری برگشت ایران. ساعت 11 صبح از کربلا خارج شد. و ساعت 2 شب سیم کارت عراقی ش خاموش شد. یعنی همه ی این مدت رو در راه بوده. از طریق شلمچه برگشت و شب رو مهمان حاجی بوده. 

خبر رسید که مرز مهران به کل و از دو طرف بدلیل حجم بالای زائران بسته شده!

آخرین باری که همراه سمانه توی دالان زیارت قرار گرفتم روز سه شنبه عصر بود. خیلی شلوغ بود خیلی. ......  آقای خادم جلوی ورودی ابراهیم مجاب یه دریچه بود بازش کرد و گفت برو... و رفتم توی آخرین مسیر دالان. و رسیدم به ضریح... یه حال خوب... یه توقف طولانی... و های های گریه... زیارتی کوتاه خواندم و نمازی کوتاه. و آمدم کنار در طلایی ایستادم. ...

امروز خانومهای اسلامشهری شله زرد پختند. ما مشغول نظافت خانه بودیم به شدت. نزدیک ظهر بود که آماده شد. توی ظرفهای کوچک ریختند و توی خانه و و بالا و حسینیه و کوچه پخش کردند. خوشمزه بود. پرررررر از بادام... یه ظرف کوچیک داغ داغ خوردم.

امروز خیلی زودتر یعنی حدود 1.30 رفتیم سمت مضیف. دیگه میدونستیم کجاست. اما صف بود. اونم چه صفی!! ما هم مردم ایستاده در صف... و رعایت نکن صف... گرسنه و عصبی بود. چه حرصی میخوردم از کسانی که هیچ حق دیگران رو نمیفهمیدند و با اینکه مستقیم توی چشمشون نگاه میکردم و میگفت الان من از تو راضی نیستم. چه زیارتی امده ای؟ توی چشمم نگاه میکرد و میگفت: برو بابا!!  ساکت شدم. توی خودم فرو رفتم و فکر کردم چقدر حق مردم بر گردنمه که میدونم یا نمیدونم. و چطور میشه این ادمها رو راضی کرد. و اگر به جهانی دیگر و حساب و کتاب در اون ایمان داشته باشیم چقدر اوضاع سخت میشه... خشمگین بودم و ساکت... تا نوبتم شد. یک ظرف چلوکباب اعلا گرفتم. و امدیم جلوتر و بلاخره یه جایی پیدا کردیم که بشه ایستاد و غذای خوشمزه خورد. بی اندازه خوشمزه بود. بی اندازه. ممنونم عمو جان. اما غصه داشتم از مَردمم...

بالا سر امام حسین در صحن نماز جعفرطیار خوندم. با توجه به تجربه ی مشهد قرار بود که دعای سجده ی آخر رو سمانه برام بخونه. کلی تمرین کرد. ولی هول شد و اشتباه کرد و تا سرم را برای سجده ی آخر روی مهر گذاشتم دعا را خواند... با مهر بلند شدم و دعا رو نشسته خواندم. بعدش کلی خندیدم و بوسیدمش. خانومها اطراف همدلی کردند... حس خوبی بود. کلی دعا و نماز خوندم...

امشب آخرین شبی بود که امکان خرید برامون وجود داشت. به پیشنهاد سمانه قرار بود به عنوان یادگاری برای بچه ها یه چیزی بخریم. اولش که میخواستیم فقط برای عشقمون سکینه بخریم. بعد گفتیم خب مامانش چی؟ و بعد بچه ها هم اضافه شدند. کلی فکر کرده بودیم که چی مثلا؟؟ اما نمیدونستیم! و اینکه مطلقا قرار نبود براش وقت مجزا بذاریم و بریم بگردیم. قرار بود یه چیزی توی مسیر بگیریم. خلاصه در مسیر برگشت امشب برای اولین و آخرین بار چشممون به بساز فروشندگان مسیر بود. خیلی زود دو تا روسری خوشگل و جنس عالی برای سکینه و انتصار خریدیم. لزوما میخواستیم برای علی توپ بگیریم. کلییییی گشتیم. خسته و نا امید شده بودیم که بلاخره یه جایی داشت. توپهای زنگی خوشکل جغجغه ای که وقتی میزدی زمین چراغش رو شن میشد هوا هم میرفت ;) قیمت؟ سه هزار تومن!!!! وای نه خیلیه... کلی چونه زدیم اما فایده نداشت. فروشنده مرغش یه پا داشت. یه آقای ایرانی با لهجه ی خیلی غلیط جنوبی آمد و پرسید مشکل چیه؟ گفتم اینو میخوایم میگه سه تومن. گرونه. به عربی به فروشنده گفت اینو 2.5 بده. فروشنده حتی چهره ش عوض هم نیمشد باز میگفت نه. بعد پرسید 3 تومن؟ پول ایرانی؟ یعنی هزار دینبار عراقی؟ گفتم آره. گفت خوبه دیگه. خیلی خوبه. و بعد برایم از قیمت اجناس و حمل و نقل کالا در کشورهای حاشیه ی خلیج فارس گفت. و اینکه اگه کمتر از این بفروشه خیلی ضرر میکنه. بعد گفت من خودم ناخدام با لنج از کویت و قطر جنس میارم گناوه... و من... وااای کم مونده بود غش کنم... ناخدا؟!! اونم بوشهری؟!! ای جون دلم... دیگه روی حرفش حرف نزدم. بهش گفتم آخه اینو برای خودمون نمیخوایم که. برای خودشون میخواییم. گفت یعنی چی؟ گفتم میخوایم به بچه ی صاحب خونه ای که مهمونش بودیم هدیه بدیم. نگاهم کرد و گفت: این کارتون خیلی ارزشمنده... عالیه آفرین.. تشویقش بیشتر ذوق زده ام کرد. خریدیمش... بعد هم سه تا گل سر برای دخترک ها خریدیم. و مال رقیه رو یه کمی متفاوت تر که مثلا بزرگتره... شاد و خوشحال و خندان و ذوق زده (انگار که مالِ منه!) آمدیم خانه.

امشب نیلوفر به جمع ما اضافه شد. نیلوفر برادر زاده ی علی هست. همراه برادرش آمده بودند کربلا. دو تا بچه!! (نیلوفر 20 ساله و محمد 17 ساله هستند) اولش فکر میکردم خیلی لوس و تیتیش مامانی باشه اما به مرور دوست داشتنی شد. تنها بود... زیاد... مشکلی که خیلی در خانواده های 4 نفره میبینم. و اینکه برادرش همراه ما نیامد و ماند... (روز اربعین که تمام مدت افتاده بودم شنونده ی یه اتفاق خنده دار بودم که هروقت یادم میاد باز لبخند میزنم به نوجوانی... : محمد برادر نیلوفر آمد دم در دنبالش/ دخترک های فامیلِ انتصار متوجه شدند. اول که سرک میکشیدند که ببیننش. بعد هم مدام میگفتند جمیل جمیل!!/ بعد یهو نیلوفر صداش کرد . همه جیغ کشیدند محمــــــــــد/ و هر و کر میخندیدند و حرفهای نوجوانانه میزدند... خندم گرفته بود... نیلو که آمد بهش گفتم داداشت خواستگار داره... و کلی خندیدیم...)


یهویی این قسمت تمام شد!   ;)

  • ۹۴/۱۰/۱۸
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی