چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

ادامه ی قسمت قبلی...


اول از همه کبری خانوم از افسانه خواست که سر و صورتش رو مرتب کنه که میخواد برگرده ایران ظاهر مناسبی داشته باشه. بعد کم کم خانومهای دیگه هم اقدام کردند. نمیدونم چی شد که افسانه رفت اونور و طول کشیدکه برگرده. عجله م برای این بود که هِی میخواستیم عکس دسته جمعی بندازیم هدیه ی بچه ها رو بدیم نمیومد که!! بعد خبر رسید که توی اتاق داره انتصار رو اصلاح میکنه. همه ذوق کردیم. ما مشغول جمع آوری وسایلمون بودیم. بعد گویا افسانه  یکی یکی انتصار رو و بچه ها رو میبره و توی حمام موهاشون رو کوتاه میکنه. خلاصه که همه نونوار شده بودند. اونقدر که وقتی دیدیمشون همه از خوشگل شدن دسته جمعی شون شوکه شدیم. (افسانه تعریف میکرد که اول حیدر مامانش رو دید و جیغ کشید و گفت چه خوشگل شدی! بعدش عباس آمد. شوکه شده بود. کلی ذوق از چشمهاش میبارید (حالا اگه ایران بود کلی بغل و بوس و اینا ولی اینها رعایت کردند!) خلاصه که آقایون پسندیده بودند) خیلی طول میکشه و وقتی افسانه میاد و بچه ها رو همه رو جمع میکنیم. اول من انصار رو صدا کردم و دویدم کیسه ی هدیه ها رو آوردم و اولین هدیه روسری سکینه بود. بهش دادم از چشمهاش ذوق می بارید اما مامانش یهو ازش گرفت و بهم پس داد که لا لا... للله... للامام حسین... من شوکه و ناراحت گفتم:" وای خاک بر سرم!! نهههه اینها هدیه است. شما دوست من هستید. چون دوستتون دارم هدیه میدم. (وای نمیدونستم یادگاری چی میشه به عربی!!)" خلاصه که مطمئنشون کردم که اینها که مزد زحمت شما نیست... وای مگه میشه زحمتهاتون رو قیمتگذاری کرد... خاک بر سرم!!! و گرفت و تشکر کرد . بعد روسری خودش. گفت نهههه بسه. گفتم نه برای  بچه ها هم هست. بعد توپ علی که خودش خواب بود و بسیار مورد توجه بچه های دیگه قرار گرفت بعد گل سرهای دخترها... انگار خودم بیشتر از اونها ذوق زده بودم!!! خیلی خوشحال بودم. همشون رو صد بار بوسیدم. و نشستیم به عکس یادگاری. هزارتا عکس با صد تا گوشی انداختیم. (توی راه هِی افسانه از بی حسی انگشت شست دست راستش مینالید. هی یادش میامد. گفت قیچی که موها رو کوتاه کردم قیچی باغبونی بود! بزرگ و سنگین!!!!!)

علی زنگ زد که بریم زیارت. من که کل روز رو افتاده بودم طبیعتا حالش رو نداشتم. افسانه هم که مشغول خوشگل کردن اهل خانه بود. ولی توی تماس دومِ علی حدود ساعت 11، یکی یکی همه به هوس افتادیم که بریم زیارت. که احتمالا میشد زیارت آخر. و به این ترتیب: به همراه علی،  افسانه/ سمانه/ نیلوفر/ فاطمه/ زهرا/ و نرجس راه افتادیم به سمت حرم.

ساعت 12 بود شبِ جمعه... موکب کاظمین هنوز باز بود. رفتیم کنارش تا گروه جمع بشن. متوجه شدیم آخرین پخت نان شون هست. با یه آداب و آیینی آخرین نان را از تنور در آوردند و باهاش کلی عکس یادگاری گرفتند. علی آمد و گفت کباب میخورید؟ ارههه. و نفری یه لقمه نان داغ و کباب داغ گاز زدیم و به سمت حرم حرکت کردیم. به طرز عجیبی چسبید...

علی گفت: ما که اان فقط در خدمت زائرها هستیم. زیارت ما تازه از دی شروع میشه. وقتی که توی بین الحرمین هیییییییییییییچکی نیست... و توی حرم گاها خودتی و یکی دو نفر دیگه... (ای تو روحتون... توی این شلوغی تصور اون زمان خیلی لذت بخشه) واقعا سرد بود. خیلی سرد. شاید سردترین شبی که من بیرون بوده ام!! (علی میگفت: تازه سرما و بارش بعد از این شروع میشه. سرمای اینجا خیلی بده خیلی.  آدم رو خُشک میکنه!) توی مسیر (همون مسیری که علی معرفی کرده بود) بیشترین چیزی که توجهمون رو جلب کرده بود جمع شدن نود درصد موکب ها بود. و انباشت حجم وحشتناک و غیر قابل توصیفی از زباله در مسیر. که کار رو به دخالت لودر رسونده بود!! یعنی فکر کن چه حجمی داشت!! ولی هنوز شلوغ بود . و این شلوغی برام عجیب بود! عده ی زیادی رو در مسیر دیدیم که داشتند برمیگشتند ایران. بعدا یادم آمد که خب شب جمعه هست که شلوغه ... خلاصه رفتیم و رفتیم تا به حرم امام حسین رسیدیم. شلوغ بود و بحث این بود که نریم داخل. ولی وارد شدن شدنی بود. همه ی کفشها رو سپردیم به علی و توی سرما موند تا ما بریم داخل. فشار قابل تحمل بود به خصوص که همه با هم بودیم و از مسیر پیشنهاد ی من (کنار دیوار) راحتتر رفتیم داخل.

اولین بار بود شب جمعه در حرم اباعبدالله بودم. همه ی عمرم درباره ی ویژگی خاص این شب شنیده بودم و این اولین بار بود که در شبِ زیارتی خاص شون،  من... اینجا بودم. خب این یه بخش از توجه معنوی به زمان و مکان هست. یه بخشش باز کنجکاوی های خاص خودمه. اینکه آیا واقعا از لحاظ فیزیکی هم تغییر خاصی در این شب اتفاق میفته؟ اینکه آیا بوی سیبِ معروف به مشام میرسه؟ اینکه حضور و زیارت فوج فوج فرشتگان و ائمه و معصومین و حضرت زهرا علیهم السلام تغییر خاصی در جوّ فیزیکی حرم میذاره؟؟ نمیدونم... فقط میدونم بی اندازه بی اندازه شلوغ بود. اونقدر که حتی نتونستیم بایستیم!! یعنی اجازه ی توقف چند لحظه ای هم بهمون ندادند و جایی هم برای ایستادن یا نشستن نبود چه برسه به نماز و دعا و چه برسه تر به اینکه بخوایم هوس زیارت هم بکنیم!! ففط اب خوردیم... و ایستادیم چند لحظه رو به ضریح و حرفهای آخر... و ارزوی دیدار به زودی و هر ساله... و شکر و شکر و شکر شکر و شکر... به عدد دانه های باران/ به عدد برگ درختان/ به عدد نفس آدمیان از اولین تا آخرین روز عالم شکر... که اینجام. که بودم و هستم. واقعا ممنونم آقا جون...

اما یه چیزی که خیلی خیلی زیاد باعث تعجبم شده بود پیچیدن بوی "پرتقال" در کل فضای صحن بود!! یعنی هِی فکر میکردم نه حتما اینجا یکی داره پرتقال میخوره ولی جلوتر جلوتر!! جلوی ورودی ها. مقابل درها. اِااِ واقعا این بو داره همه جا میاد. اونقدر برام عجیب بود که به بچه ها گفتم. و اونها هم متعجب بودند!! نمیدونم فکر کردم شاید خوشبو کننده استفاده کردند! و بوی پرتقال میده!! و خلاصه که حرم بوی سیب نمیداد!!

خلاصه آمدیم بیرون. علی یخ زده بود. مسیر شلوغ بود و ارام ارام رفتیم به سمت بین الحرمین. دیگه تقریبا غیر از ایرانی ها کسی رو نمیدیدی. نود درصد جمعیت ایرانی ها بودند و بقیه مردمی که از کشورهای دیگه آمده اند. پرچم چک و آلمان و قطر رو امشب دیدم. توی بین الحرمین چندتا حلقه ی سینه زنی بود که خیلی باحال بودند. کنار یکی شون خیلی ایستادیم و فیلم هم گرفتیم. یه فضای خوبی بود که باعث شد علی پشت سر هم عکس و فیلم بگیره. توی همه ی سفرهام فقط اینبار تعداد زیادی عکس فوق العاده توی بین الحرمین دارم به لطف گوشی علی!

نزدیکتر به حرم حضرت عباس و پشت به حرم امام حسین همه ایستادیم که عکس بگیریم. عکس دسته جمعی. علی یه آقایی رو صدا کرد و گوشی ش رو بهش داد آقاهه ماسک زده بود و بدون حرف گوشی رو گرفت و شروع کرد به عکس گرفتن... حالا هِی عکس میگرفت. خم میشد راس میشد به چپ میشدیم به راست میشدیم.... توی عکسها هم مشخصه که کم کم لبخند خنده قهقهه و ولو شدن... یعنی تا این حد پیش رفتیم از اداهای پسره. بعد که ما غش کردیم و صحنه خراب شد. ماسکشو زده پایین و با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی گفت: بفرما دادا اونقدر عکس از همه جور زاویه گرفتم که رضایددون تأمین بِشِد... و باز ما کلی به این حرفش خندیدیم...

یه ماجرای خنده دار دیگه عکسهای تکی و دسته جمعی بود. که معمولا برعکس میشد. البته بیشتر ش شیطنت علی بود اما گاها غیر عمدی هم میشد!

علی نشست روی پله کان بزرگِ فلزی و سرد که چقدر خلوت شده بود... کفشهایمان را گرفت و پای برهنه دویدیم تا ورودی حرم حضرت عباس...

نمیدونم دقیقا از کجا شروع شد. شاید از همین ماجرای عکسه بود یا قبلترش؟! اما امشب به طرز عجیبی روح نوجوانی در هممون فعال شده بود! سالها بود که این حس رو تجربه نکرده بودم که بتونم به تَرک دیوار هم بخندم و از خنده غش کنم!! ولی امشب اینجوری شده بود. یعنی پشت سر هم اتفاقات خنده دار میفتاد و خنده های ما رو به قهقهه های ادامه دار تبدیل میکرد. کار به جایی رسید که توی تفتیش حرم حضرت عباس بچه ها با یه دختر جوان ایرانی اساسی بحثشون شد که بهشون گفته بود:" چرا میخندید؟؟ اینجا کربلاست!!" و تا خونه درباره ی ربط این دو موضوع حرف زدیم. و گاها عذاب وجدان هم گرفتیم اما خب خندمون می آمد!!! و بدترش اینکه، توی سرداب زیارت حضرت عباس یه اتفاقی برای من افتاد که اونقدر بچه ها خندیدند اونقدر خندیدند که خادم از حرم بیرونمون کرد!! یعنی اوضاع افتضاح تر از این هم ممکنه؟؟؟ این آخرین زیارتمون بود!!

مسیر برگشت بیشتر ساکت بودیم... آخرین نگاهها. آخرین حرفها... آقا جونم... میرم میام دورت میگردم...

در راه برگشت به خانه به علی پیشنهاد دادم که بابا بیا یه بار مسیر ما رو تجربه کن. و توی مسیر داشت تعریف میکرد که در ایام عادی از سر کوچه ماشین میگیره تا پشت حرم که یه تره بار بود و یه گاراژ کنارش. و توی دو دقیقه میرسه حرم. باز بهش حسودی م شد...

نمیدونم چرا حالا مسیر همیشگی برام بیشتر و طولانی تر به نظر می امد؟ شاید بخاطر غُر های بچه ها و علی بود. افتاده بودم توی کل کل و نباید کم می آوردم!! ولی واقعا به هنوز هم به نظرم مسیر ما سرراست تره!!

ساعت 2 صبح بود که رسیدیم خانه. کلی کار شخصی داشتم و تا بخوابم ساعت از سه گذشته بود. لِه لِه بودم در شبِ قبل از یه روز سخت...


  • ۹۴/۱۰/۲۷
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی