چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

روزهای سخت میگذرند

دوشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۲۷ ب.ظ

سلام

روزهایی که تصمیم گرفتم مستقل بشم و به خانه ای جدید منتقل بشم روزهای سخت و پراسترسی بود. همزمان شدنش با روزهای آمادگی برای کنکور و شرایط خانواده و انتظار برای تولد کوچولوها و درگیری های ذهنی همیشگی خودم باعث سخت تر شدن این ایام شده بود.

الان که حدود یکماه از اون روزها میگذره و ارامش برقرار شده, راحتتر میتونم دربارش بنویسم.

هدفی رو که برای خودم تعیین کرده بودم "ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا" بود. تا یه پل بشه برای رسیدن به اهداف بزرگ و عظیم زندگی م که فکر میکردم بدون این ابزار دست پیدا کردن به اونها غیر ممکنه! سالها گذشت. روزهای سخت... تلاشهای ناکام. حق خوری های عجیب. افسردگی های طولانی. مشغولیتهای مختلف ( که به رغم موفقیتهای چشمگیر در همه شون! هرگز راضی م نمیکردند و فکر میکردم دارم رسما بازی میکنم و همه ی اینها داره منو از هدفم (تحصیل آکادمیک و رسمی) دور میکنه). درآمدهای نامطمئن و مشاغل ناامن. خلاصه که خوشحال نبودم. اصلا خوشحال نبودم. اینکه توی این مسیر هربار به طرز وحشتناکی سرم به دیوار محکم میخورد و نمیتونستم از این مانع (آزمون ورودی به دوره) عبور کنم این بدحالی رو بد و بدتر میکرد. اما روزها میگذشت...

تا یه روز (بعد مشاوره با استاد دکتر ع و سید م) وقتی به خودم آمدم و واقعیت محکم توی صورتم خورد که:" برای رسیدن به اون اهداف بزرگ, دیگه خیلی دیر شده که از روی این پل رد بشی. حداقلش اینه که به فرض عبور از پل دیگه نمیتونی به اون اهداف برسی" انگیزه ی زندگی کردن و تلاش و امید روبطور کامل ازم گرفت.

دیگه فقط هر روز بلند میشدم کارهای روتین رو انجام میدادم بدون اینکه هدفی داشته باشم. بدون هیچ امیدی...

حتی وقتی برای کنکور 95 صبت نام کردم, مطلقا هیچ حسی نداشتم. زمان درس خوندن و مرور کتابها هیچ استرسی نداشتم. استرس های مفصلی که در اطراف صفحات کتابهای منبع نوشته شده بود برام به طرز عجیبی مسخره می آمد. من دیگه حتی دلم نیمخواست دکترا قبول بشم!

کنسل شدن ماجرای کار کردن توی یه کارخونه دور از تهران در رشته ی تخصصی و حقوق مکفی و سوئیت اجاره ای ضربه ی محکم بعدی بود...

حالا چکار کنم؟ ...

فکر کردم میخوام برم. فقط میخوام برم. حجم کنتاکتها با خانواده خیلی زیاد شده بود. حیف بود. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم. در صلح و آرامش مطلق بودیم اما به دلیل حساس شدن روحیه ی هر کدوممون, به طرز مسخره و الکی ای پَرمون به پَر هم گیر میکرد و الکی دعوا میشد. و اینها اصلا خوب نبود...

مریم... همه ی چیز داشت من رو به سمت او هدایت میکرد. خیلی عجیب بود اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که من بهش پیشنهاد بدم. پیشنهادی که توی اون شب بارانی توی کارگاه تجریش او پیش قدم شد و من بیشتر از قبل شوکه شدم...

همه ی سنگها رو با هم واکندیم. و قرار شد برای 4شنبه همون هفته. یعنی سه روز بعد...

اون روز صبح خیلی عادی کلاسم برگزار شد و بعد از نهار و حتی استراحت در زمانی که تنها در خانه بودم شروع کردم به جمع کردن وسایلم... همه چیز. برای یک زندگی حداقل سه ماهه... قلبم داشت از جاش کنده میشد. حجم غمی که تحمل میکردم در عمرم بی سابقه بود!

به طرز عجیبی دیگه به هیچی وابستگی نداشتم. به اتاقم به گلهام به کتابهام به هیچی. هرچی توی اون چمدون بزرگ جا نشد برای همیشه ازش دل کنده بودم!

کم کم سرو کله ی اهل خانه پیدا شد. هر کدوم با تعجب و شوک به چمدان بزرگ نگاه میکردند. چه خبره؟؟؟

میخوام برم... جاااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟

و بحثها شروع شد... اون شب در جمع خانواده حرفهایی رو زدیم که هیچ وقت به هم نگفته بودیم. عجب شبی بود. اون شب یه نقطه ی عطف توی زندگی همه ی ماست به خصوص من...

قرار شد بمانم. فکر کنم و به پیشنهاد م فکر کنم. معلوم بود که انتخاب کم خطر تری هست...

توی مهمونی 5 شنبه ی خانه ی مریم, حرفهای زده شد و چیزهایی دیدم که... فقط دلم میخواست م رو ببوسم...

خببب, حالا دیگه قرار خونه ی جدید آماده بشه. و منم خبرم بشینم درس بخونم. اما مگه میشه... آخرشم نشد. همون وسطهای درس خوندن میرفتیم خرید. جابجایی اثاث. سفارش سرویس چوب و سایر مایحتاج. در امدن جهاز از انباری و... حال خوب. حس خوب. چیزی که هیچ وقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم اما الان که درونش افتاده بودم به شدت برام دوست داشتنی و لذت بخش بود.

1.5 ماه طول کشید تا کارها انجام بشه. بی اندازه فرسایشی شده بود و کُند پیش میرفت و روحیه ی همه خراب شذه بود.

اما بلاخره بهار آمد...

و با خودش همه ی خوبی ها رو اورد. کم کم به روال جدید عادت کردم. کم کم جابجا شدم. کم کم به اندازه ی یک نفر غذا درست کردم. کم کم مسول خرید و بردن آشغالهای خانه ی خودم شدم. و همه ی اینها چون کم کم بود خوب بود...

نمیدونم چی پیش میاد. اما مسیر و هدف زندگی م عوض شده. و این خوبه. وقتی به عقابم فکر میکنم میبینم حالش خوبه. بندی به پاش نیست. و داره قوی میشه تا بتونه بپره... بالا و بالاتر...

الهی به امید خودت...

:)




  • ۹۵/۰۱/۲۳
  • narjes srt

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی