چهارشنبه

مشخصات بلاگ

روز چهارشنبه به نام حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد و حضرت هادى علیهم السلام است.در زیارت آن بزرگواران بگو:
السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا أَوْلِیَاءَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا حُجَجَ اللَّهِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ یَا نُورَ اللَّهِ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْضِ السَّلامُ عَلَیْکُمْ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ عَلَى آلِ بَیْتِکُمْ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی لَقَدْ عَبَدْتُمُ اللَّهَ مُخْلِصِینَ وَ جَاهَدْتُمْ فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ حَتَّى أَتَاکُمُ الْیَقِینُ فَلَعَنَ اللَّهُ أَعْدَاءَکُمْ مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنَا أَبْرَأُ إِلَى اللَّهِ وَ إِلَیْکُمْ مِنْهُمْ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا إِبْرَاهِیمَ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُوسَى یَا مَوْلایَ یَا أَبَا جَعْفَرٍ مُحَمَّدَ بْنَ عَلِیٍّ یَا مَوْلایَ یَا أَبَا الْحَسَنِ عَلِیَّ بْنَ مُحَمَّدٍ أَنَا مَوْلًى لَکُمْ مُؤْمِنٌ بِسِرِّکُمْ وَ جَهْرِکُمْ مُتَضَیِّفٌ بِکُمْ فِی یَوْمِکُمْ هَذَا وَ هُوَ یَوْمُ الْأَرْبِعَاءِ وَ مُسْتَجِیرٌ بِکُمْ فَأَضِیفُونِی وَ أَجِیرُونِی بِآلِ بَیْتِکُمُ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ.

بایگانی
پیوندها

۳۷۱ مطلب با موضوع «گزارش میدهم» ثبت شده است

سلام

سه شب قبل اون کار مهم رو به همراه پدرم انجام دادیم...

از اون شب اتفاقات عجیب و غریبی داره میفته...

مثلا اینکه: این مادر رنجور سه شب هست که چشم به در و بیدار منتظر پسرش هست.

و مطلقا هیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییچ خبری از این پسر نیست...

خدایا... فقط خودت بهش رحم کن.

خدایا... به ماها کمک کن یه راهی پیدا کنیم.

خدایا... پیداش بشه...

وای خدااااااا....

امشب این پیرزن از غصه ی انتظار میمیره :(((((

  • narjes srt

سلام

پارسال این موقع ها مشغول آماده شدن برای مصاحبه بودم و جمع آوری مدارک مورد نیاز و خب طبیعتا خبری از نمایشگاه کتاب و این سوسول بازیا نبود!!!

امسال اما، به خصوص وقتی بُن دانشجویی گرفتم, رفتن به نمایشگاه کتاب دیگه یک امر واجب شده بود.

و امروز این فریضه انجام شد. بحمدلله...

خب، واقعا واقعا همه چیز خیلی عالی بود...

نظم و انظباط و سهولت و دسترسی به همه چیز. امکانات رفاهی و دسترسی به ناشران مختلف و نزدیکی سالنها به هم و ...

حتی اینکه همه ی سالنها اعم از عمومی و کودک و دانشگاهی و آموزشی و غیره و غیره، طوری کنار هم چیده شده بودند، که میشد خیلی راحت به ترتیب همه شون رو چرخید بدون اینکه مجبور باشی مسیر دورتری رو بری...

حتی امکانات حمل و نقل هم واقعا عالی بود. این ماشین برقی ها (که طبیعتا من رو یاد امام رضا جان میندازه) خیلی چیز لازم و مفیدی بود. (البته من هم در مسیر رفت و هم برگشت از مسیر پیاده راه استفاده کردم که خیلی باصفا و خوش منظره و باحال بود).

خلاصه، طبیعتا این دوری مسیر (خیییییییییلی دور هست واقعا!) ایرادی اجتناب ناپذیر هست که بشه که مزایای بالا رو در کنار هم ایجاد کرد.

ولی؛ یه ایراد خیلی مهم و خیلی بزرگ هم هست که نمیدونم چرا رفعش نمیکنند.. اونم اینه که واقعا "سالن کودک" خیلی گرم هست. و مطلقا تهویه نداره. این ایراد توی هیچ کدام از سالنهای دیگه نبود! و دلم برای بچه ها سوخت... بچه ها از مظلوم ترین موجودات هستند...

خلاصه؛ بر شما باد نمایشگاه کتاب تهران. بر شما باد کتاب خریدن، و بر شما باد کتاب خواندن...

اینکه قیمت کتاب هم واقعا زیاده، .... چی بگم. الان دیگه باید سکوت کنم...


پی نوشت:

ملاقات صمیمانه با هوشنگ مرادی کرمانی عزیزم و رضا امیرخانی ِ جان ... ( و یادی از تو ... که به خاطر نیاوردت ;))  از اتفاقات خوب امروز بود.

آدم معروف زیاد دیدم. آدمهایی که با هر کدوم خاطره ها دارم....

چقدر این اسمِ "شهر آفتاب" رو دوست دارم....

  • narjes srt

سلام

توی مدرسه زبانم فاجعه بود. اونقدر که سال چهارم دبیرستان فقط بخاطر اینکه همه ی نمره هایم بالای 17 بود بهم رحم کردند و نمره ی قبولی بهم دادند وگرنه تجدید شده بودم! ( اگرچه که از کودکی به اجبار زبان خونده بودم ولی اصولا درکش برام غیر ممکن بود. فقط چهار تا کلمه حفظ شده بودم همین و همین!)

توی کنکور دو تا تست که مطمئن بودم متوجه ش شده ام رو زدم و نمره م شد منفی دو!!!

و طبیعتا توی دانشگاه بهم زبان پیش خورد.

اواخر ترم اول متوجه شدم که اگه یه کاری برای خودم نکنم اولین تجدید زندگی م رو تجربه خواهم کرد. چون مطلقاااا هیچی از کلاس متوجه نمیشدم!

کلی تحقیق کردم و شرایط مختلف رو سنجیدم و بلاخره یه موسسه پیدا کردم که نسبتا معروف بود و با سه کورس ماشین بهش میرسیدم. گرچه که مثلا به خانه ی مان نزدیک بود...

وارد دفتر موسسه شدم و به خانم مدیر (که خیلی از من خوشش آمده بود!) گفتم: سال اول دانشگاه هستم ولی زبانم افتضاحه. میخوام از پایین ترین سطح کلاس برم. خانومه گفت به هر حال باید تعیین سطح بدی. گفتم: نمیخوام... سطحی ندارم که تعیین بشه... فقط در حد الفبا بلدم و am/ is/ are

گفت: یه کلاسی داریم که مرور گرامر هست از مبتدی تا پیشرفته. فشرده هست. توی دو تا ترم که هرکدوم شامل چهارترم میشوند. گفتم اوکی خوبه.. شهریه دادم و همون روز رفتم سر کلاس.

جلسه ی اول بود. معلم یه آقای خوش قیافه ی خییییلی قد بلند و چهارشونه. با چشهای سبز و یه لبخند همیشگی. خوش تیپ و مودب و حدود 34-35 ساله. درسش از اینجا شروع شد: یک جمله ی انگلیسی از چند بخش تشکیل میشود: فاعل/ فعل/ مفعول/ بقیه ی جمله...

واااا اینا دیگه چیه. دیگه فاعل و مفعول رو که میشناسم... کل زمان 1.5 ساعته ی کلاس رو داشتم بررسی میکردم که چقدر سطح کلاس برام پایینه...

بعد کلاس سریعتر آمدم بیرون و معلم رو صدا کردم و گفتم: عذر میخوام من دانشجو هستم. زبانم خیلی ضعیفه. خواستم که پایین ترین سطح کلاسهای اینجا رو بیام ولی دیگه نه تا این حد... به نظرم سطح کلاس خیلی برام پایینه. یه لبخند زد و گفت: شما یکی دو جلسه ی دیگه بیا... نظرت عوض میشه.

با این نگاه و با اون لبخند... کارم رو ساخت...

رفت نشست اون ته ته ته وسط وسط وسط قلبم... و از جاش تکون نخورد...

هشت سال بی وقفه هر روز گاهی روزی چهار ساعت تمام سر کلاسش مینشستم... 19 ساله شاگردش شده بودم و وقتی بعد از آزمون تافل برای تاپ استیودنتهاش دوره ی آیلتس رو برگزار کرد و ما هم هِی کشش دادیم... تا ایکه شرایطم یه جوری شد که دیگه نتونستم کلاس زبان برم و کلاسمون هم کمی بعد تمام شد، 27 ساله بودم...

آقای کارپسند بزرگم کرده بود...

اینکه چه ها گذشت به من توی اون سالها. و کلی از آدمهای اطرافم رو شاگردش کرده بودم و چه تأثیری توی زندگی م گذاشته بود . و از اون زمان تا همین الان مهمترین درآمدم و موفقیت های زندگی م رو دارم از آنچه که از او آموخته ام، بدست میارم... بماند...

یه مدتی توی تلویزیون شبکه ی سحر برنامه داشت. و من... تقریبا در این زمان، داخل تلویزیون بودم!

سالها گذشت.. و من هر سال حداقل به دو مناسبت به دیدنش میرفتم... که می ایستاد پشت پنجره ی دفتر مشرف به خیابان و سیگار خوش بوش رو میکشید.. (خوش بو ترین سیگاری که به عمرم بوئیده ام و اصولا عطر سیگارش توی خونه ی ما یه ضرب المثل شده..)

بارها و بارها و بارها خوابش رو میدیدم که به شدت توی خواب رفتارش با دنیای واقعی باهام متفاوت بود. و من دچار تناقض میشدم..

تا یه سال روز تولدش مثل همیشه همون گلهای همیشه رو خریدم و رفتم موسسه. همه میدونستند که من چه زمانی میرم و برای چی مییرم. برای همین تا وارد شدم، با یه حالت عجیب و مضطربی همه ی کارمندهای موسسه از دربان تا مدیر، آمدند توی راهرو... و نگاهم کردند.. و گفتند: خانم.... آقای کارپسند رفته...

گل از دستم افتاد. خودم افتادم... کجا رفته؟؟؟؟   از ایران رفت... مهاجرت کرد. رفت کانادا...   کانادا...... مهاجرت...... کِی رفت؟؟؟ سه چهار ماهی میشه...... کِی میاد؟؟؟؟ .... میگیم رفته.... معلوم نیست کِی بیاد........

وااای..... خدای من................................................ ...

گذشت تا روز معلم... تماس گرفتم: از آقای کارپسند چه خبر؟ ... هیچی...

گذشت تا سال بعدش... و بعدش ... و بعدش...

رازقی ها گل میدادند و من با تماشاشون اشک میریختم... دیگه کسی نبود که از خانه تا محل کارش گلها رو توی دستهام براش نگه دارم و برم روی میزش تزئین کنم و منتظر باشم تا کل مدت کلاس رو با گلهای من بازی کنه... درد میکشیدم.... درد.....

بارها رفتم و از همکارهاش جویای احوال ش شدم. شماره ای آدرسی چیزی .... بابا... شماها که میدونید رابطه ی من باهاش چطوری بوده... بابا دارم میمیرم... یه کمکی کنید...... ولی هیچی...

چند سال گذشت...

هرجایی که فکرشو بکنید دنبالش گشتم... فیس بوک/ اینستا/ هرجا / هرجور... تا یه شب بطور اتفاقی توی لینکدین (Linked in) یه صفحه ازش پیدا کردم که مشخصاتش و عکسش اونجا بود... خب.. فقط خدا میدونه چه حالی شدم... توی اون صفحه یه آدرس هم بود... حالا ازش آدرس داشتم. یه آدرس.. از ایالت اونتاریو... حالا با این چکار میشه کرد؟؟؟؟

از مجید کمک خواستم. و گفت تا شنبه پیداش میکنم برات... مُردم تا شنبه شد. ایمیل زد و یه شماره تلفن داد. و گفت این نمیتونه شماره ی کسی دیگه غیر اونی که دنبالش میگردی باشه...

وای خدا... خدا میدونه چه گذشت بر من... که از دکه روزنامه فروشی کارت تلفن بین المللی خریدم. که مهلت یک ماهه داشت. مدتهااا با خودم کلنجار رفتم که خب زنگ بزنم چی بگم؟ چکار کنم؟ کلی متن نوشتم که مثلا آماده باشم... مُردم زنده شدم باز مُردم باز زنده شدم تا چندین روز بعد بلاخره یه نیمه شبی که به حساب من میشد صبح آنها، اون شماره رو گرفتم... ثانیه ها برام مثل قرنها میگذشت... همه ی وجودم میلرزید... خیس از عرقِ سرد بودم... نفسم به زور بالا می آمد... دهنم خشک خشک بود... چی داشت سرم می آمد... حس میکردم دارم جان میدم...   بوق... بوووق... بوووووق... وای بردار دیگه مُردمممم....

برداشت... یه مرد که ... خدایا.. خودشه؟ صداش برام غریبه بود. اما نه اونقدر که مطمئن باشم اشتباهه... با یه مکث طولانی و یه مرگ واقعی و صدایی که انگار از عرض تاریخ میگذشت و به حنجره ی من میرسید گفتم:

"Hello. It's Mr Karpasand? it's From Iran... "

آقاهه که به زور صدایم رو میشنید اما خداوکیلی مردونگی کرد و همون اول قطع نکرد با اینهمه وقفه... گفت:

" No. No... I don't know what you mean. I don't Know karpasand"  و قطع کرد...

و من... خب مُردم...

چطوری میتونم حالم رو به کلمه تبدیل کنم. نیست. کلمه ش نیست. نمیتونم... فقط مردم. آخرین امیدم بود. آخرین امید...

باز هم گذشت... و من گاه بگاه باز توی شبکه ها و سایتها میگشتم دنبالش.. اما بی نتیجه بود.

تا با مریم اشنا شدم. که از ایالت اونتاریو اومده بود. طبیعتا ازش کمک خواستم. و بهم وعده ی حمایت همه جانبه داد. چنان توی چشمهام نگاه کرد و گفت:" پیداش میکنم نرجس. پیداش میکنم برات... مطمئن باش... " که عجیب اعتماد کردم و امیدم رو در بالاترین سطح ممکن بدست آوردم... منتظر شدم تا دو ماه بعد که مریم برگشت. و شب آخر که توی فرودگاه بود باز هم بهش یادآوری کردم و این یادآوری برای هزارمین بار بود...

اوایل چنان درگیر مشکلات خانه ش شده بود که فراموش کرد و حس کردم دیگه اصرار نکنم... باز هم حالهای بد برگشت بهم...

گذشت و گذشت و گذشت و من کم کم پذیرفتم که برای همیشه دیگه هرگز پیداش نخواهم کرد. و حالا هزاران هزار چیزی که یه خاطره از او رو به یادم میاورد به اندازه ی قدیم ها درد نداشت. یه حس غم عمیق بود و دلتنگی ماندگار. همین. دیگه بی تاب نبودم...

تا... یک هفته ی قبل. بطور اتفاقی دوباره با صفخه ی لینکدین ش مواجه شدم که اینبار محلی برای پیام فرستادن داشت. براش پیام گذاشتم و خودم رو معرفی کردم. و حتی گفتم که :" رازقی ها دارن میرسند.. کجا بیارم براتون؟"   هیچ امیدی نداشتم که جواب بده یا حتی ببینه...

ولی دید... جواب داد...

جواب داد... آقای کارپسند جوابم رو داد. گرچه توی چند تا کلمه. خیلی رسمی و خیلی کوتاه. ولی جواب داد...

و از اون شب تا الان هر شب یک پیام بین ما منتقل میشه...

 و امشب... راز بزرگ زندگی ش رو بهم گفت...

و من... باز ریختم بهم...

باید یه کار خیلی بزرگ براش اینجا انجام بدم. کاری که همه ی این سالها بهش فکر کرده بودم اما نشده بود که عملی ش کنم. اما امشب بهش قول دادم که براش این کار رو انجام خواهم داد...

باز حسم قابل توصیف نیست...

فقط خواستم اینها رو بنویسم که یه مروری به این سالها شده باشه و یادم بمونه که به آنچه که یک عمر فکر میکردم رسیده ام...

خدا توی بقیه ش هم کمکم خواهد کرد. شک ندارم

توی وبلاگهای قبلی م بارها از آقای کارپسند و این روندی که بالا نوشته ام، نوشته بودم. ولی هرگز فکرش رو نمیکردم که یه روزی چنین پستی رو بنویسم..

حالم خوبه.. خیلی خوبم. و خدا رو شکر.....

...



  • narjes srt

بسم الله الرحمن الرحیم

اللَّهُمَّ إِنَّهُ لَیْسَ لِی عِلْمٌ بِمَوْضِعِ رِزْقِی وَ إِنَّمَا أَطْلُبُهُ بِخَطَرَاتٍ تَخْطُرُ عَلَى قَلْبِی فَأَجُولُ فِی طَلَبِهِ الْبُلْدَانَ فَأَنَا فِیمَا أَنَا طَالِبٌ کَالْحَیْرَانِ لا أَدْرِی أَ فِی سَهْلٍ هُوَ أَمْ فِی جَبَلٍ أَمْ فِی أَرْضٍ أَمْ فِی سَمَاءٍ أَمْ فِی بَرٍّ أَمْ فِی بَحْرٍ وَ عَلَى یَدَیْ مَنْ وَ مِنْ قِبَلِ مَنْ وَ قَدْ عَلِمْتُ أَنَّ عِلْمَهُ عِنْدَکَ وَ أَسْبَابَهُ بِیَدِکَ وَ أَنْتَ الَّذِی تَقْسِمُهُ بِلُطْفِکَ وَ تُسَبِّبُهُ بِرَحْمَتِکَ اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ اجْعَلْ یَا رَبِّ رِزْقَکَ لِی وَاسِعاً وَ مَطْلَبَهُ سَهْلاً وَ مَأْخَذَهُ قَرِیباً وَ لا تُعَنِّنِی بِطَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی فِیهِ رِزْقاً فَإِنَّکَ غَنِیٌّ عَنْ عَذَابِی [عَنَائِی ] وَ أَنَا فَقِیرٌ إِلَى رَحْمَتِکَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ جُدْ عَلَى عَبْدِکَ بِفَضْلِکَ إِنَّکَ ذُو فَضْلٍ عَظِیمٍ.


خدایا من نمیدانم روزی ام در کجاست، و آن را تنها بر پایه گمانه ایى که بر خاطرم مى گذرد می جویم، و ازاین رو در جستجوى آن شهرها را زیر پا می گذارم، پس در آنچه که خواهان آنم همچون حیرت زدگانم، نمی دانم آیا در دشت است یا در کوه؟ در زمین است یا در آسمان؟ در خشکى است یا در دریا؟ نمی دانم به دست کیست؟ و از جانب چه کسى است؟ ولى به یقین می دانم که دانش آن نزد تو و اسباب آن به دست توست و تویى که آن را با لطف خویش تقسیم میکنى و با رحمت خود براى آن سبب فراهم می سازى، خدایا، پس بر محمد و خاندان او درود فرست و بارپروردگارا، روزى خود را بر من گسترده ساز و به دست آوردنش را برایم آسان نما و جاى دریافتش را نزدیک قرار ده و با طلب آنچه برایم در آن روزى مقدر نکرده اى به زحمتم میفکن، چه تو از آزردن من بی نیازى و من به رحمتت نیازمندم، پس بر محمد و خاندان او درود فرست، و با لطف و فضل خویش بر بنده ات کرم نما، تو صاحب بخشش بزرگ هستى.


تعقیبات نماز عشاء

  • narjes srt

سلام

چشمهام رو میبندم و آرزو میکنم که درِ مسیر راحت رو باز کنم...

طلب خیر میکنم.


  • narjes srt

سلام


برنز:
اولش بهم گفتند:" اسم هر آدمی رو که میشناسی بنویس!" و من فکر کردم:" وااا مگه میشه؟" اونم من!!! آدمی که غیر ممکنه وارد محیطی بشه یا دو ساعت یه جایی باشه و حداقل دو تا دوست پیدا نکنه! خیلی سخت بود. خیلی... یعنی پوستم کنده شد و خیییلی ها ننوشتم. خیلی ها رو...

میگفتند یک فرد 22 ساله یمعمولی ایرانی حداقل 2هزار نفر آدم میشناسه. و این تعداد برای تو خیلی بیشتر از این حرفها خواهد بود. که احتمالا درست میگفتند.

نقره:

شروع کرد به سوال پرسیدن... و اولیش شاید از همه سخت تر بود... " بین همه ی اینهایی که نوشتی، کدومشون اگه همین الان بهش زنگ بزنی و بگی الان 2-3 ساعت وقتت رو بهم بده، جوابش مثبته؟ و نحوه ی عکس العلمها به 5 رده تقسیم بندی میشد. از اینکه بدون سوال و جواب بگه: بگو من کِی کجا باشم؟" تا " بهانه میاره و جواب منفی میده".

و فکر کردن به تک تک آدمهایی که بالا نوشته بودمشون. و اینکه در پاسخ به این تماس چه جوابی میشنوم، خیلی عجیب بود... به نحوی که حتی خودم هنوز باورم نمیشه، بالای هشتاد درصد افراد رو بالاترین نمره دادم... که: بی هیچ حرفی جواب مثبت میدهند.

و بعد دو شب نخوابیدم... که خدایا... اولا که ممنونم. اما، پس چرا وقتهایی که به شدت حس تنهایی میکنم، فکر میکنم که حتی یک نفر رو ندارم که الان این حال بد رو باهاش تقسیم کنم که یه کمی بارش سبک بشه؟ پس این امتیازها چیه؟ کدومشون دروغه؟ دلم شکست... خیلی دلم شکست...

سوالهای بعدی متنوع بود. ولی سوالهایی که مربوط بود به بخش "غول چراغ جادو" ییم، خب... قلبم رو به شدت وحشتناکی فشرده میکرد... آخ خدایا... میشه؟؟؟؟ میشه کمکم کنی ارزوهاشون رو برآورده کنم؟... من، نرجس.. من به آرزوهاشون برسونمشون... اینها عزیزان عزیزان عزیززززز من هستند... آخخخ... خداااا....

طلا:

واقعیتش اینه که تعجب میکردم از برخی اسامی این گروه! یعنی باورم نمیشد که تا این حد برام مهم هستند و تا اینجا بالا آمده اند. اینکه تقریبا همه ی آدمهای مجازی که هرگز همدیگه رو ندیده ایم وارد این گروه شده اند هم خودش یه ماجراست.. اینکه تا چه اندازه صمیمیت توی این دنیا برام ایجاد شده...

چالش برانگیزترین سوال این مرحله، میزان ارتباط با اون آدم بود. به هر نحو حتی تلگرام و پیامک. و بعد حس کردم چقدر از برخی آدمهای مهم زندگی م دیر به دیر خبر میگیرم. در حالیکه عمیقا در قلبم یه جای مهم و بزرگ رو به خودشون اختصاص داده اند.. یه تصمیمهای خوبی گرفتم که امیدوارم بهشون عمل کنم.


و در نهایت:

لیست حاضر شد. دیگه این گوی و این میدان... اتفاقات روحی و احساسی که برام توی این پروسه ی 20 روزه افتاده خیلی مهمتر از هرچیزی هست.. براشون احترام قائلم. و دلم میخواد توی قلبم زنده نگهشون دارم.

الان این موقعیت رو دارم که بتونم به همه ی آرزوهام برای کمک به عزیزان و دوستانم جامه ی عمل بپوشونم. و بیمعرفتی و نامردیه اگه از این فرصت پیش آمده استفاده نکنم.

الهی فقط به امید خودت



  • narjes srt

سلام

روزهای پر مشغله ای رو گذراندم و امروز بلاخره لیستم نهایی شد.

فکر میکنم طبیعی باشه دلشوره داشتنم.

قصدم اینه که توی حرکت اول, سه تا هدف اول رو با هم بزنم... این اتفاق باید بیفته... خدایاااااااااااا کمککککککککک...

خبرهای خوب در راهند...


پی نوشت:

روزهای آخر ترم و تکالیفش...

نمایشگاه کتاب

نمایشگاه گل و گیاه

مسابقه ی انتخابی تیم ملی

کلاسها و برنامه های روتین

فیلمهای امسال که هنوز وقت نشده ببینم

و...

نمیتونند مانع بشن که کارم رو به بهترین نحو ممکن انجام ندم.

فقط خدایا... سرم بالاست به نگاه تو...


  • narjes srt

سلام

تماشای فیلم : گزارش و تحلیل سونامی 11 مارس 2011 ژاپن (مستند Horizen بی بی سی) ، که تکلیف درس کاتاستروف بود ؛ غیر از اینکه باز هم اشکهام رو جاری کرد و اعصابم رو ریخت بهم و اونقدر صورتم رو جمع کرده بودم که پیشونی م درد میکنه... باعث شد، باز هم خیلی جدی به "مرگ" فکر کنم...

به اینکه چطوری؟ کی ؟ کجا؟ ...

و بعدش چی میشه؟ قبلش چی میشه؟...

"مرگ"... دلم میخواد باز هم دربارش حرف بزنیم با هم رفیق...


  • narjes srt



نمیتونم ادکلن باشم.

منو اینجوری که هستم بپذیر.

هستمت...

هستم...

  • narjes srt

سلام

اینکه به مناسبتهای مختلف یادم میفته که :" وااای من چقدر از ته قلبم تکواندو رو دوست دارم" خیلی خوبه ها.. :))

دیروز توی همایش سالانه ی هماهنگی مربیان داشتم فکر میکردم که:" چقدر هیکل خانمهای تکواندوکار باحاله. چقدر این تیپ و هیکل رو دوست دارم" :))

خوبه دیگه کلا  ;*


  • narjes srt


سلام

تولدت مبارک عشق کوچولوی من.

خاله جونم، امروز بدنیا اومدی و زندگی من یه رنگ و بوی دیگه ای گرفت.

دخترک زیبا و ناز من، یاس من، تک تک روزهای عمر یکساله ت رو با همه ی وجودم درک کرده و لذت برده ام. ماههای اول که اصلا توی بغل من گِرم به گِرم وزن گرفتی و همیشه بوی تو رو میدادم... و بعدش که بیشتر چیزهایی که الان توشون حرفه ای هستی، خودم بهت یاد داده ام...

یاس ِ جانم، خاله، تو الان تنها دلیل زنده بودن و زندگی کردنم هستی. برای اینکه لحظه لحظه بزرگ شدنت رو ببینم. تو محرم اسرارم هستی. هر اتفاقی از خوب و بد برام افتاده اول به تو گفته ام. و همیشه دعای تو رو مستجاب ترین دعا میدونم. بغلهای امن و نگاههای نافذ و آرامش عمیقت، منو به زندگی امیدوار میکنه.

خدا تو رو برای هممون حفظ کنه.

دوستت دارم یاس. دوستت دارم خاله...

  • narjes srt

سلام

شاید هرگز فکرش رو هم نمیکردم که یک روز فروشنده بشم...

فروشنده؟ بازیاب؟ نتورکر؟ حالا هرچی... به هر حال، هیچ کدوم...

من یه خانوم دکتر و استاد دانشگاه بودم (و هستم) که نمونه ی یک بانوی علمی این جامعه است...

اما...

من الان یک "بازاریاب" هستم.

خب، خودم هم باورم نمیشه. و امشب توی تولد یاس اولین فروشم رو تجربه خواهم کرد.

البته به ما آموخته اند که :" یک عمر فروخته ایم... از لحظه ی تولد که اشکهایمان را فروخته ایم تا یک نیازمان را رفع کنند. تا امروز که عشقمان را میفروشیم تا نیازی را مرتفع کنیم... همیشه فروشنده بوده ایم"

پس جمله ی اول نقض شد.

خب، بسم الله...

بریم ببینیم چکاره ایم.

و این، من، نرجس خانومی که روحیه ی شکست خوردن و نشدن و نتونستن نداره، اوئههههه چه ها که برای خودش ساخته در رویاهاش. و خنده دارش اینه که نسبت به چیزهایی که در اون محیط میشنوم، چقدر اهداف متفاوتی دارم.


یک درس خوب: " نیازهای اولیه را با هدف های زندگی ت اشتباه نگیر..." خونه و ماشین و پول و غیره، نیاز اولیه ست. و هدف یه چیز دیگه ست... یه چیزی که عشق است. عشقی که بهش میرسی و منتشرش میکنی در اطرافت... در جهان..."


الهی شکر.. خوبم. و وقتی دقیق دقت میکنم میبینم که: خییییلی خوبم...

:)

  • narjes srt





پی نوشت:

چه سخت بود... چه سخته... چه دردی میکشم..

:((

  • narjes srt

سلام

این روزها خیلی سریع در حال عبور کردن هستند که متوجه نشم چطوری دارند میگذرند...

قرار ِ مطب یه اتفاق خوب بود. صفر تا صدش پر از اتفاقهای خوب بود. و بعد از حرفهای توی ماشین، به طرز عجیبی سبک شده ام.

سبک و آرام... حالا (به خصوص بعد از امروز که آخرین امیدم بود) دیگه فقط میشینم تماشا میکنم به سرنوشت...

گه گاه یه چیزهایی به طرز عجیبی متلاطمم میکنه. حتی گاهی چیزی شبیه سونامی ( رسما سر کلاس کاتاستروف و پخش فیلمهای سونامی جیغ میکشم از وحشت!! و حس بی امانی مطلق) . یکی از اونها پست اخیر آبلوموف بود...

مرد مؤمن، آخه اینم جواب بود بهم دادی؟ کُشتی منو شما...

:((((((((((...


پی نوشت:

بوی پیراهن دلیل راه شد یعقوب را

هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را

کاه را بال و پر پرواز گردد کهربا

نیست در دست اختیاری سالک مجذوب را

حسن را از دیده های پاک نبود سرکشی

می کشد آیینه بی مانع به بر محبوب را

بوته خاری است جنت مو دیدار ترا

سیر چشمی می کند مکروه هر مرغوب را

بی قراری می شود بال و پر موج خطر

نیست جز تسلیم لنگر بحر پر آشوب را

دید تا درد گران سنگ من بی صبر را

شد زبان شکر امواج بلا ایوب را

از شکستن می شود پوشیده در دل راز عشق

پاره کردن می کند سربسته این مکتوب را

پیش روشن گوهران یک جلوه دارد خار و گل

کی کند صائب تمیز آیینه زشت و خوب را؟

  • narjes srt

سلام

دارم بی صبری میکنم. بی تابی میکنم.

و تو مدام من رو به صبر دعوت میکنی.

و بهت اعتماد دارم.

پس لطفا صبرم رو زیاد کن خدایا...


دعای 7 صحیفه سجادیه
دعای حضرت هنگام رخ ‏داد حادثه‌ها
یَا مَنْ تُحَلّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدّ الشّدَائِدِ، وَ یَا مَنْ یُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَی رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلّتْ لِقُدْرَتِکَ الصّعَابُ، وَ تَسَبّبَتْ بِلُطْفِکَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَی بِقُدرَتِکَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَی إِرَادَتِکَ الْأَشْیَاءُ. فَهِیَ بِمَشِیّتِکَ دُونَ قَوْلِکَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِکَ دُونَ نَهْیِکَ مُنْزَجِرَةٌ. أَنْتَ الْمَدْعُوّ لِلْمُهِمّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِی الْمُلِمّاتِ، لَا یَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا یَنْکَشِفُ مِنْهَا إِلّا مَا کَشَفْت‏
وَ قَدْ نَزَلَ بِی یَا رَبّ مَا قَدْ تَکَأّدَنِی ثِقْلُهُ، وَ أَلَمّ بِی مَا قَدْ بَهَظَنِی حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِکَ أَوْرَدْتَهُ عَلَیّ وَ بِسُلْطَانِکَ وَجّهْتَهُ إِلَیّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُیَسّرَ لِمَا عَسّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ. فَصَلّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِی یَا رَبّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ، وَ اکْسِرْ عَنّی سُلْطَانَ الْهَمّ بِحَوْلِکَ، وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النّظَرِ فِیمَا شَکَوْتُ، وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصّنْعِ فِیمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً، وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِی بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنّتِکَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَی کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ، فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ، یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ.

ترجمه:
(1) ای آن که گره های ناگواراییها به وسیله او بازمی گردد ، و ای آن که تندی سختیها به او شکسته می شود ، و ای آن که رهایی یافتن از گرفتاریها و رفتن به سوی آسایش فراخی ، از او درخواست می گردد
(2) کارهای دشوار به قدرت و توانایی تو آسان شده ، و به لطف و توفیق ( از جانب ) تو اسباب ( هر کاری ) سبب گردیده ، و مقدر شده بر اثر قدرت تو جاری و برقرار گشته ، و اشیاء بر وفق اراده و خواست تو به کار رفته اند
(3) پس آن اشیاء به اراده تو بی گفتنت فرمان بردار ، و به خواست تو بی نهی و بازداشتنت بازداشته اند ( در قرآن کریم " سوره 16 ، آیه 40 " فرماید : انما قولنا لشئ اذا اردناه ان نقول له کن فیکون یعنی جز این نیست که گفتار ما به چیزی هنگامی که اراده نماییم به اینکه به آن بگوییم موجود باش " بی گفتن و بی درنگ " موجود می شود
(4) تویی که برای ( آسان کردن ) دشواریها خوانده می شوی ، و تو در سختیها پناهگاهی ، از آنها دور نمی شود جز آن سختی که تو دور نمایی ، و از آنها برطرف نمی گرد و جز آن را که تو برطرف کنی
(5) و ای پروردگار بر من فرود آمده چیزی ( بلا و گرفتاری ) که سنگینی آن مرا دشوار است ، و به من رسیده چیزی که زیر بار رفتن آن مرا وامانده کرده
(6) و تو به قدرت خود آن را بر من رسانیده ای ، و به سلطنت و تواناییت آن را به من متوجه گردانیده ای
(7) پس برای آنچه به من رسانده ای برگرداننده و برای آنچه متوجه ساخته ای دفع کننده و برای آنچه بسته ای گشاینده و برای آنچه گشوده ای بستنده و برای آنچه دشوار کرده ای آسان کننده و برای آن که خوار کرده ای یاری دهنده ای نمی باشد ( در قرآن کریم " سوره 10 ، آیه 107 " فرماید : وان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو وان یردک بخیر فلا راد لفضله یعنی و اگر خدا ضرر و زیانی به تو رساند جز او کسی نتواند آن را دفع کند ، و اگر خیر و نیکی برای تو خواهد فضل و احسان او را جلوگیری نیست . و " سوره 3 ، آیه 160 " فرماید : ان ینصرکم الله فلا غالب لکم وان یخذلکم فمن ذا الذی ینصرکم من بعده یعنی اگر شما را خدا یاری کند کسی بر شما غلبه و تسلط نیابد ، و اگر خوارتان گرداند کیست که بعد از او " بتواند " شما را یاری کند ؟ )
(8) پس بر محمد و آل او درود فرست ، و ای پروردگار در آسایش را به فضل خود به روی من باز کن ، و تسلط غم و اندوه را به قوت و توانایی خود شکست ده ( از بین ببر ) و به من در آنچه شکوه دارم حسن نظر داشته باش و در آنچه درخواست نمودم شیرینی بخشش ( خود ) را به من بچشان ، و از جانب خویش رحمت و گشایش بی رنج به من ببخش ، و از نزد خود به زودی رهایی یافتن ( از گرفتاریها) را برای من قرار ده
(9) و من را به سبب غم و اندوه از رعایت و حفظ واجبات و به کار بستن سنت خود (مستحبات) باز مدار
(10) پس ای پروردگار به آنچه به من رسیده طاقت ندارم ، و به آنچه به من روآورده پر از غم و اندوه گشته ام ، و تو بر دفع غم و اندوهی که به آن گرفتار و بر دفع آنچه در آن افتاده ام توانایی ، پس آن گرفتاری را از من دور کن اگر چه از جانب تو شایسته آن نباشم ای صاحب عرش و تخت بزرگ (اشاره به این که همه اشیاء تحت قدرت اوست ، زیرا او صاحب عرش عظیم است که آن به هر چیز احاطه دارد).
  • narjes srt

سلام

شیما میگه: ولی نرجس، بهت پیشنهاد میکنم "عشق" رو تجربه کنی. حس دوست داشتن و دوست داشته شدن، خیلی خوبه. به تجربه ش می ارزه...

و من... اشک هام دانه دانه میچکه. در سکوت...

  • narjes srt

سلام

حدودا از سال 84 سفرهای نوروزی ایرانگردی خانوادگی ما شروع شد. و بطور تقریبی هر سال به یک یا دو استان ایران عزیزمون اختصاص پیدا میکرد. وظیفه ی انتخاب مسیر و اهداف گردشگری درون اون با من هست. غیر از چند سالی که شرایط خانواده طوری بود که نمیشد از خانه خارج بشیم (مثلا فوت آقاجون در هفتم فروردین 92 و یا پا به ماه بودن خواهرم در نوروز 95) ، این برنامه بی وقفه انجام شده.

شاید راحتتر باشه که الان اعلام کنم که غیر از 5 استانِ : خراسان جنوبی و سیستان و بلوچستان (بدلیل دوری مسیر و مناسب نبودن وسیله ی نقیله مون فعلا) / آذربایجان شرقی و غربی و اردبیل و کردستان (بدلیل سرمای این موقع سال) بقیه ی استانهای ایران رو تقریبا شهر به شهر گشته ایم و در بیشتر آنها حداقل یک روز اقامت داشته ایم و با مردمشون معاشرت کرده ایم...

اینها که نوشتم یعنی یک عمر تجربه؛ یک عمر خاطره، یک عمر اتفاق...

و برای نوشتن اونها حوصله ی زیادی نیازه...


پی نوشت:

امسال نوبت استان قزوین و زنجان بود.

و اگه خدا بخواد انشالله انشالله انشالله بی حرف پیش، به قول "او":  .... ِ شیطان، سال 97 مسیر سفرهایمان شرقی خواهد شد. انشالله البته...


  • narjes srt

سلام

سفر خوش گذشت.

اینکه هیچ کدوم از مسیرهایی که براشون برنامه چیده بودم در نهایت مسیر سفرمون نشد، یه لطف الهی بود... همه جا سرد بود و پر از باران و سیل.

و ما در منطقه ای از ایران که کمتر انتظار هوای خوب و باز و دلپچسب ازش میره، روزهای بسیار خوبی رو سپری کردیم.

ویژگی مهم سفر امسال، دیدن چیزهایی بود که هر کدوم به نوبه ی خود هوش از سر آدم میبرد. حالا چه برسه که همه رو پشت سر هم میدیدیم...

مدتی باید بگذره که شُکوه این سفر رو هضم کنم.

الهی شکر. خوش گذشت.

  • narjes srt
سلام
سرد خواهد بود. اما امیدوارم خوش بگذره.
خیلی امیدوارم و خیلی نیاز دارم به این خوش گذشتن...
آمین




  • narjes srt

سلام

باز نوروز..

باز بحث سفر..

باز همون حرفها و همون عکس العملها و همون روی مغز درساژ رفتن های مداوم..

باز همون حس های مزخرف...

باز تنهایی..

باز گشتن عاجزانه برایپیدا کردن یه راه فرار از این اوضاع..

باز هم...


و تو نیستی.


    

قل لمن یبغی فرارا منه هل لی سلوه

ام علی التقدیر انی ابتغی این المفر

از سعدی جان


  • narjes srt

سلام

همه ی اتفاقات یک ماه اخیر باعث شده که بیش از پیش نیازم رو به مرگ حس کنم..

امروز بعد از شنیدن خبر فوت شاعر معاصر محبوبم " افشین یدالهی" از عمق قلبم آرزو کردم که خبر بعدی، خبر من باشه!!

سر شب به شدت حس سرگیجه داشتم. و سعی میکردم نادیده ش بگیرم و به کار ادامه بدم. کم کم بی حالتر و بی حوصله تر میشدم. و ربطش میدادم به ساعت 9... ولی...

واقعا حالم خوش نبود. کم کم دیگه نمیتونستم تکون بخورم. افتادم روی کاناپه و فقط اطراف رو تماشا میکردم. بلاخره فشارم رو گرفتند و نگران شدند... خیلی کمه...

مامان نگران بود. به روش خودش شروع کرد به درمان... و من آرام آرام اشک میریختم و به سقف خیره بودم...

دلم نمیخواد خوب بشم. میخوام همینجوری برم... آماده م.

بعد فکر کردم دم عیدی خانوادم عزادار میشن. به تک تکشون فکر کردم و حش و حالشون و عکس العملشون رو... تصویری که از جلوش چشمم محو نمیشد، همونی بود که وقتی بیهوش شدم تنها چیزی بود که به وضوح درکش میکردم..... آخ...

دراز کشیدم. شاید کمی هم خوابیدم.

چند ساعت بعد، سرگیجه همچنان هست/ دست و پایم همش خواب میره و یخ کرده/ تپش قلب و سوزش قلب زیادی دارم/ سردرد هم که... بسیار زیاده...

ساعت نزدیک سه صبحه. و میخوام بخوابم...

دلم میخواد این آخرین پستم باشه!

به خدا گفتم: یا صبر تحملش رو بده. یا تمومم کن... خواهش میکنم. دردم زیاده. خیلی زیاده....


  • narjes srt

سلام

شوهر خواهرم امشب شیفت هست. (البته از غروب همه ی شیفتها باید در استگاههاشون آماده باش باشند). طبیعتا از صبح جویای احوال بیسیم بودیم.

خبر خاصی نبود تا شب و خوشحال بودیم.

حدود ساعت 9 شب گفت: یه آتش بزرگ درست کرده بودند، رفتیم خاموش کنیم، زیر پامون ترقه میزدند!!!!!

و گفت:" تا بحال توی عمرم اینهمه بهم توهین نشده بود.. چه ها که نشنیدم"!!!!

ما همون مردمی هستیم که ده روز برای ماجرای پلاسکو اونجور مملکت رو به عزای کامل رسونده بودیم!!!

نمیدونم چی بگم. در عجبم از خودمون!

  • narjes srt

سلام

دیدم یه چیز سیاهی روی موکت هست. فکر کردم آشغاله آمدم که برش دارم، تکون خورد! یه عنکبوت نسبتا بزرگ بود. نمیخواستم بکشمش. و نمیخواستم بهش دست بزنم. پس یه بطری گذاشتم رویش که بره داخل و برم توی حیاط رهاش کنم. اما از بطری بالا نرفت!

مدتی گذشت و یاس آمد پیشم. یه کمی بازی کرد و مدتی بعد مدام اصرار داشت که بره داخل آشپزخونه م. هر مانعی سر راهش میذاشتم فایده ای نداشت. مدام حرف میزد و تلاش میکرد که بره داخل...

از یه جایی به بعد مدام به اون بطری اشاره میکرد و به من نگه میکرد و باهام حرف میزد... خدایا... خاله چی میگی؟؟ هِی حرف میزد. ناله میکرد. قشنگ تمنا میکرد..

چته خب فسقلی؟... یه کمی بعد، حس کردم داره درباره ی عنکبوته حرف میزنه. انگار ازم تمنا میکرد که نجاتش بدم. یا بذارم خودش بره بطری رو برداره...

چی میگی بچه؟؟؟ تو صدای عنکبوت رو میشنوی؟؟ اون چشه؟ اکسیژن کم شده؟ از تو کمک میخواد؟؟؟؟؟؟؟ و تو از من کمک میخوای؟؟؟

الهی فدای تو بشم من....

دلم رو زدم به دریا و به هر زحمتی بود عنکبوت رو سالم کردم توی شیشه.. حالا یاس زااار میزد... زااااار میزد هااا...

دویدم توی حیاط و رهاش کردم و سریع برگشتم. بغلش کردم. بطری رو نشونش دادم که عنکبوته رو آزاد کردم... باز کمی گریه کرد و بعدش آرام شد و شروع کرد با بطری بازی کردن...

آیا تو با عنکبوت حرف میزدی؟ و ایا حرفش رو میفهمیدی؟؟؟؟

به هیچی غیر از این نمیتونم فکر کنم...

عاشقتم طفلک معصوم خودم...

  • narjes srt

سلام

پنج مرحله اساسی برای التیام بخشیدن به ضربه های روحی :


1- بررسی کردن: بررسی دقیق ماهیت زخم روحی.
2- ابراز کردن: تخلیه مقداری از احساساتی که به وسیله ضربه روحی ایجاد شده است.
3- پذیرش تسلی: پذیرش حمایت ها و تشویق های دیگران.
4- جبران کردن: یافتن راهی برای جبران خسارت.
5- تحلیل کردن: بررسی زخم در چارچوبی بزرگتر.


دو مرحله تقویتی :


6- کانالیزه کردن: استفاده سازنده از این تجربه برای کمک به خود یا دیگران.
7- عفو و بخشش:بخشیدن فردیاموقعیتی که باعث ضربه روحی شده و بستن پرونده آن به طورجدی
ترتیب این مراحل بسیار با اهمیت است.بعضی از این مراحل هم پوشی دارند.تجربه نشان داده است که  عدم تکمیل هریک از این مراحل باعث التیام ناقص زخم خواهد شد.


پنج نکته وجود دارد که اگر در برخورد با ضربه های زندگی مورد توجه قرار گیرد نتیجه ای مطلوب به دنبال خواهد داشت.


1- در برابر ضربه ها واقع بین باشیم.
2- هنر روبرو شدن و پیکار با ضربه های سخت را فرا گیریم.
3- ضربه های زندگی را تجربه آموزی تلقی کنیم.
4- شوخ طبعی و داشتن نگرشی طنز آمیز، را در لحظات دشوار زندگی از یاد نبریم.
5- یک روحیه ی نیرومند را در خود پدید آوریم.


کمک به فردی با ضربه روحی و روانی

دانستن اینکه چگونه برای کمک به یک دوست که دچار یک تجربه آسیب زا و یا ناراحت شده عمل کنیم کار مشکلی است ، اما حمایت شما می تواند یک عامل بسیار مهم در بازیابی او باشد.


شفا از ضربه عاطفی یا روانی طول می کشد . به یاد داشته باشید که پاسخ همه به ضربه متفاوت است. آیا واکنش دوست خود را در برابر پاسخ خود و یا هر کس دیگری می توان قضاوت کرد.

برای صحبت کردن با آنها در فشار نیستید، اما در دسترس باشد که آنها می خواهند صحبت کنید بتواند روی شما حساب کنند. بگذارید احساس کنند شما هر زمانی که آنها بخواهند گوش شنوایی برای آنها هستید. آنها را به شرکت در ورزش ، دیدار از دوستان و دنبال سرگرمی و فعالیت های دیگر که برای آنها لذت بخش است تشویق نمایید. نگاهی به کلاس های آمادگی جسمانی با هم و یا تعیین تاریخ ناهار به طور منظم با دوستان داشته باشید.

ویژگی های تسلی دهنده ایده آل


• واقعاً به فرد و سلامت او اهمیت می دهد.
• می تواند محبت خود را به طور لفظی یا بوسیله رفتارهایش نشان دهد.
• می تواند احساس هم دردی کند و حتی اگر تجربه ای مشابه نداشته است باید
احساسی مشابه در گذشته تجربه کرده باشد، مانند: " می دانم احساس تحقیر شدن چگونه
است."
• احساسات را همانگونه که هست می پذیرد و نمی گوید که چه احساسی باید
داشته باشی، مانند" نباید غمگین باشی تازه باید خوشحال هم باشی که از دستش خلاص شدی" ، یا
" اصلا نمی فهمم تو چرا عصبانی شدی،این مسئله که به تو ارتباط نداشت".
• به قضاوت نمی نشیند و اگر فکر کند اشتباه از خود فرد بوده در این مورد سکوت می کند.
• شنونده خوبی است و در طی انجام این مرحله فرد را با خاطرات یا داستان های زندگی خود
مشغول نمی کند و دائماً به نصیحت کردن نمی پردازند.
• انتظار جبران ندارد.
• آن قدر قاطعیت دارد که اگر نمی تواند یا نمی خواهد کمک کند صراحتاً می گوید.
• مسئولیت پیامدهای ناشی از کمک را می پذیرد، مثلاً می گوید: " نگران نباش با اضافه
کاری زمان از دست رفته را جبران می کنم ".
• وقت،عاطفه و توان جسمی لازم برای تسلی دادن دارد.
برای تقویت عزم خود به منظور درخواست کمک از دیگران، مزایای تسلی دادن به دیگران را با خود مرور کنید.


به یاد داشته باشید واکنش به تروما در افراد مختلف متفاوت است و نیاز به صبر و حوصله بالا دارد.


برگرفته از: سایت روان

  • narjes srt

سلام

شاید برای همیشه...

تمام شد...

باران می بارد. خیلی تند و شدید...

و...

خداوندا صبر عنایت فرما.

خواهش میکنم...

دردش خیلی زیاده.

  • narjes srt

سلام

یه جاهایی لال میشی و اجازه میدی بقیه به جای تو حرف بزنند...

امشب از اون شبهاست...


دختربندباز گفته:

و تنهایی!... تنهایی هم اولش سخت است. ترسناک است. شب هایت را و حتی روزهایت را بارانی و نفس گیر و کند می کند اما بعدش، وقتی خودت را پیدا کردی، مال ِخودت که شدی، رفیق خودت که شدی، هوای هم را دارید. جانتان در می رود برای هم. دست ِهم را می گیرید و از زمین بلند می کنید. می دوید برای فردا. برای پس فردا... برای بالا رفتن، بالیدن... حتی وقتی آخر شب، بعد از پشت سر گذاشتن آن همه ازدحام بازار شب عید و ترافیک و غلغله ی انسان ها، به نزدیکی خانه ات که می رسی، با دیدن بوته ی یاس پیچیده به سر در و جوانه های تازه رخ داده روی شاخه هایش، نفس عمیقی می کشی و خدا را شکر می کنی بخاطر همه چیز و به خودت قول می دهی که سال ِنو، سالی که در راه است، حتما سال خوبی خواهد بود... .


پی نوشت:

همیشه میترسیدم که رنگ پستهام عوض بشه. فکر میکردم در اون صورت یا وبلاگ رو میبستم/ یا همه چی مخفی میشد کاملا/ یا ...

ولی دارم آرام آرام پیش میرم...

صبر بده... میتونم....

  • narjes srt

سلام

عصر روز 95.12.16 (روزی که یکسال بود که عمه شده بودم) توی باشگاه هنگام پریدن روی استپ به ارتفاع یک متر... از پشت خوردم زمین و بیهوش شدم...

نمیدونم چی شد/ نمیدونم چقدر طول کشید/ هیچی یادم نیست...

اما اورژانس آمد...

بیمارستان رفتم و سی تی کردم.

خوبم.

و سرم درد میکنه...

 و نصفه نیمه به تولد برادرزاده جانِ فسقلکِ آتیش پاره رسیدم...

...

تا زمانی که "زورک بزرگ"م زنگ زد... (هه! چقدر خندیدی به اسمی که خانواده م روت گذاشتند!)


تجربه ی عجیبی بود...

الان زنده ام. و میتونستم به راحتی.. نباشم...

هیچی دیگه. همین.


و نه همین...

  • narjes srt

سلام

بلاخره آزمون بین المللی کوکیوان هم امروز تمام شد.

ماهها دلشوره ش رو داشتم و امروز قبل از آزمون از شدت استرس کل بدنم کاملا لمس شده بود!

اما گذشت...

احتمالا و انشالله هم خوب گذشته باشه

چهار پنج ماه دیگه شاید جوابش بیاد. و من مطمئنم که قبول میشم ;)


پی نوشت:

1- آزمون کوکیوان یک آزمون بین المللی است برای معادل سازی دان های ملی تکواندو با دان های بین المللی. مدرسین و ممتحنین از کُره آمده بودند. دو روز آموزش داشتیم و امروز آزمون بین المللی برای خانمها و آقایون و برای دانهای 3 تا 7 در محل فدراسیون تکواندو برگزار شد.

2- کلی تجربه کسب کرده ام و کلی اتفاقات عجیب و جالب افتاده.

3- و احتمالا، خیلی معروف شده ام!! (آیکون از خجالت آب شدن!)


این تصوییر مراسم رسمی آغاز آزمون هست:  95.11.28




  • narjes srt

سلام

داشتیم صحبت میکردیم و یاس توی بغلم بود و خیلی نزدیک به بخاری نشسته بودم.

اما متوجه نشدم... و یهو مریم جیغ کشید...

موهات سوخت دیوووووونههههه...

اولش فکر کردم این که چیزی نیست...

اما کم کم متوجه عمق فاجعه شدم...

دلم سوخت. دلم خیلی سوخت...

و به همه ی موهای سوخته ی تاریخ فکر کردم...

:((


  • narjes srt

سلام

امشب یه تولد دیگه گرفتم.

اینجور موقعها یاد قیدار خان میفتم... که سفره دار بود.

تو صفتِ "سفره دار" ی رو خیلی دوست داری. من هم...

خدا رو شکر


خداوندا برکت بده لطفا...



  • narjes srt

سلام

 یه پیام عالی. یه حرف خوب. یه حس خوب. یه امید. حتی.. یه شادی عمیق و معنوی...


یعنی این پیام:


این شهدای آتشنشانی همه ما را داغدار کردند، افسوس می‌خوریم و گریه هم می‌کنیم، اما این طور نیست که اینها چیزی را از دست داده باشند و چیزی نگرفته باشند! ما نمی‌دانیم آنها چقدر لذت بردند از فرشتگانی که در آنجا به استقبال آنها رفته‌اند، این بخشی که در سوره مبارکه یس هست که شهیدِ می‌گوید: ای کاش شما اینجا بودید و می‌دیدید اینجا چه خبر است و فرشتگان با ما چه کردند؛ «یا لَیْتَ قَوْمی‏ یَعْلَمُونَ ٭ بِما غَفَرَ لی‏ رَبِّی وَ جَعَلَنی‏ مِنَ الْمُکْرَمینَ».

الآن اگر کسی صدای این شهدای آتشنشان را بشنود می‌بیند که می گویند ای کاش بودید و می‌دیدید اینجا ملائکه با ما چه کردند! ما خیال می‌کنیم انسان که می‌میرد تمام می‌شود در حالی اینگونه نیست بلکه انسان، مرگ را می‌میراند نه اینکه بمیرد. این بیان نورانی سیدالشهداء(سلام الله علیه) در روز عاشورا همین بود فرمود مرگ پلی است که زیر پای شماست «صَبْراً بَنِی الْکِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ» مرگ یک پلی است که شما روی آن پا می‌گذارید و از آن عبور می‌کنید.

این بیان نورانی را ائمه(ع) فرمودند که «مَنْ‏ رَدَّ عَنْ‏ قَوْمٍ‏ مِنَ الْمُسْلِمِینَ عَادِیَةَ مَاءٍ أَوْ نَارٍ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»؛ اگر کسی قیام کند نگذارد جایی آتش بگیرد یا نگذارد جایی را سیل ببرد، بهشت برای او واجب می شود! این را همین خاندان اهل بیت(ع) گفتند که عِدل قرآن کریم هستند، دینِ ما به همین بیان اهل بیت(ع) وابسته است. در نتیجه از این طرف دلسوزی و گریه و اشک در فقدان آنها هست اما بدانیم که در آن طرف فرشتگان به استقبال آنها می‌آیند.



***


سخنرانی آیت الله جوادی آملی هست در جلسه تفسیر دیروزشون.(11-11-95)

  • narjes srt

سلام

تشییع شهدای آتش نشان، باشکوه بود باشکوه بود باشکوه...

و "همه با هم غم کشیدن و با هم غصه خوردن و با هم گریه کردن" چقدر حس خوبیه...

گرچه کاش کاش کاش، هرگز تکرار نشه!

توی مترو آزرو کردم:" خدایا بلا رو از این مردم دور کن"


پی نوشت:

مریم امروز خوب سبک شد. مصاحبه ش اونقدر تأثیر گذاره که هرکسی که میبینه (حتی خودمون) هر بار باهاش اشکمون جاری میشه... به این میگن دل سوخته...


  • narjes srt

سلام

دیروز روز زار زدن بود...

صبح توی مصلا چند دقیقه قبل نماز رسیدیم و از همون نماز گریه هام شروع شد... و تا عصر ادامه پیدا کرد...

عصر بچه ها توی باشگاه برای "الهه" یه ختم خودمونی گرفته بودند که تنها مراسمی ش بود که میتونستم خودم رو بهش برسونم.. توی مسیر درگیر مشکلات خودم بودم و تصمیم های بزرگ و قدرتمندانه ای که گرفتم اما تا در شیشه ای رو باز کردم و چشمم به حجم جمعیت خورد و زینب و خانم حیدری رو دیدم، بغشم ترکید و ....... تا شب زار زدم زار زدم زاااار زدم...

اینکه آتش نشانها توی جیگر خدا داره بهشون خوش میگذره...

اینکه الهه رفته پیش خدا...

اینها اونقدر برام آزار دهنده نیست که "فکر کردن به چطور مردن" داغونم میکنه...

بارها و بارها و بارها شیوه ی مردنم رو آرزو کرده ام. و حتی زیر قبه امام حسین و هر جای دیگه که حس میکردم دعا مستجابه، براش دعا کردم اما آیا... ایا دعام مستجاب میشه؟  آیا به آرزوم میرسم؟؟


یاد طاها بخیر... هربار دعای اونو تکرار میکنم... آلهی ز... بمیری......



  • narjes srt

سلام

تلویزیون من وقتی روشن میشه که بخوام یکی از این برنامه ها رو تماشا کنم...

دستپخت

حال خوب

جیوگی

شکرستان عروسکی

فرار از زندان


یاد "رادیو هفت" عزیزم خیییلی بخیر :((


پی نوشت:

نوشته شده در دهم بهمن 95

  • narjes srt

سلام

من اینجا بودم:


عکس اول: جنوب استان هرمزگان سواحل جاسک (الان خسته ام و حوصله ندارم عکسه رو صاف کنم. بعدا درستش میکنم!)

عکس دوم: عوارض ژئومورفیک جاده میناب - چاسک


  • narjes srt

سلام

امروز بعد از 11 روز سفر بلاخره برگشتم خانه.

11 روزی که برای من مثل یک چشم بر هم زدن گذشت و برای دنیا...

اونقدر اتفاقات تلخ و بد و وحشتناک توی انی روزها افتاد و خبرهاش بهم میرسید که...

فقط سعی میکردم لحظه های فوق خوشم رو با فکر کردن بهشون خراب نکنم...

و عجب کار سختی بود...

اگه اینجا بودم و میتونستم بنویسم حتما صدتا پست مینوشتم...

مثلا از یه روزی دنیال کردن خبر آتش نشانها برام ممنوع شد!!

و بعدش که دیگه دسترسی به هیچ خبری نداشتم.

یا خبر فوت الهه... خب چی بگم. شوک شدن کلمه ی خیلی کوچیکیه بعد از خوندن اون پیام...

یا تماس مریم که... نرجس کجااااااایییییی... بیا یاس رو بگیر من دارم میمیرممممم... و زااااااار زاااار زاااار...

 یا پیامهای استاد... که میدونستم داره زیر بار این غم و مسولیتش جون میده.. و از دستم هیچ غلطی بر نمیومد...

یا پیام احمقانه و بیشعورانه ی دکتر ق درباره ی نمره ها!!! خب واقعا حداقلی از شعور در این موجود مشاهده نمیشه!

و همه اینها در کنار لذتهای عمیق شخصی ...

چقدر بالانس کردنشون سخت بود...

اما...

این هم گذشت...

و دوشنبه از صبح تا شب باید برم مراسم ختم......

ای خدااا...

  • narjes srt

سلام

شوهر خواهرم آتش نشان است.

امروز روز شیفتش بود. به اصطلاح خودشون "شیفت سه"

ساعت 10.30 زنگ زد و خبر داد و تلویزیون روشن کردیم.

او پشت بیسیم بود توی ایستگاه...

و ما همراه خانواده های آتش نشان ها... زار میزدیم... دعا میکردیم... دلشوره داشتیم... فشار روانی شدیدی رو تحمل میکردیم... و و و ...

امروز خیییلی روز بدی بود...

ساختمان پلاسکو که ریخت همراهش خیلی چیزها ریخت... و هرگز هم جبران نخواهند شد...


پی نوشت:

+

اضطراب هماهنگی کردن بین سفرها و وسایلشون

+

اینکه تو هنوز سرکاری ... بعد سه روز... و هنوز هیچی نخوردی... و نخوابیدی...

+

دلشوره ی کارهای امروز

=

توی مترو گوله گوله اشک میریختم... و امن یجیب میخوندم...


هنوز معلوم نیست واقعا اونجا چه خبره ... و من دارم میرم و دیگه به اخبار دسترسی زیادی ندارم... اما قلب و روحم... باهاتونه...

قهرمانان بی نام و نشان...


  • narjes srt

سلام

امام رضا... فردا دارم میام پیشت...

و اینبار...

نمیدونم چی بگم...

امام رضا شمایی خب...

خب؟؟....

خب؟؟؟؟؟؟........

دُرستم کن لطفا. راضی نیستم مطلقا از خودم...

امام رضا جوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون.....

:((

  • narjes srt

سلام

امتحانها تمام شد

ترم یک تمام شد

دو تا سفر جور شد

یکی ش عشقه

یکی ش آرزوئه

حالم خوبه

دلشوره زیاااد دارم

امروز گلم به خودم برگشت... دلم شکست...

این هم میگذره

این مدتها نوسان زیاد داشتیم.. که اتفاقات بیرونی نقش مهمی درونش داشتند...

هوووف...


  • narjes srt

سلام

اولین امتحان دوره ی دکتری گذشت.

گذشت... اما اونقدر پر فراز و نشیب بود که هنوز باورم نمیشه!

1- تاریخ امتحان 6 روز جلو افتاد!

2- به دلیل کسالتها و عدم آمادگی ها، تاریخ جدید را یک روز به تأخیر انداختیم.

3- آقای هاشمی فوت کردند و روز امتحان تعطیل رسمی شد!

4- استاد دو گزینه جلوی رومون گذاشت: یا روز بعدش (امروز) یا یکشنبه یا سه شنبه ی هفته بعد (که تاریخ دو تا امتحان بعدی هستند!!)

5- طی بحث و تبادل نظر تصمیم گرفتیم که فقط امتحانه رو بدیم شرش کنده بشه!

6- و حالا حساب کنید که من نت ندارم و فقط نتایج بحثها بهم پیامک میشد.

7- امروز ساعت نه صبح...


هر جزوه رو جندین بااار خونده بودم و این یعنی قاطی شدن همه با هم

میدونستم که گند خواهم زد

میدونستم که اونقدر کلی خواهد داد که نشه راحت نوشت

و همینطور هم شد

و ده دقیقه ای فقط برگه ی سوالها رو نگاه کردم

و ووووای که امروز چقدر شیطونی کردم!!

خندم تموم نمیشد. به نظرم همه چی به شدت مسخره می آمد

هیچی رو جدی نمیگرفتم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بلاخره شروع کردم به نوشتن. بدک ننوشتم اما میدونم که خیییییییییییلی کم نوشته ام. اما اصلا برام مهم نبود

برگه را دادم. و خلاص...

استاد نمیرفت!!

چقدر حرف زد... که عجب گروه خوبی بودید. هی الکی یه بحثی رو پیش میکشید... واا !!!

و من تشنه ی اینترنت... فقط تلگرامم آپ بشه...

تموم شد... روش شناسی تموم شد...

حد خوشحالیم بی حسابه. چون هرکاری که دلم میخواسته کرده ام... و مهمتر از همه مراسم تو بود... که عجب خسارتی بود اگه بخاطر امتحانها کنسلش میکردم یا حتی کمرنگ برگزارش میکردم...

خوبم.. خیییلی خوبمممم

  • narjes srt

سلام

اتفاقی که افتاد این بود:

والدینم رفتند سفر

خواهرم و خانواده ش رفتند سفر

تلویزونم خراب شد

تلفن خانه قطع شد

مودم قطع شد

روز عزای عمومی بود و همه چی در حالت التهاب!!

تو رفتی مرخصی... سفر

و امتحان اول بسیار نزدیک بود...

عجب حال بدی عجب حال بدی عجب حال بدییییییییییییییییییییی....

اون روز: 20 دی بود.


امشب بعد از اولین امتحان

بعد از یه غذای خوشمره

تلفن وصل شد

مودم وصل شد

حتی! تلویزونم هم درست شد

و تو زنگ زدی... و عجب حرفهایی زدیم...

دارم فکر میکنم نقاط عطف دارن چقدر زیاد میشن.... و امشب یکی از مهمترین اونهاست...

باید بنویسم... باید بنویسم امشب رو...




  • narjes srt

سلام

حالم بده.

سرشارم از حس "نیاز به حمایت کردن و کمک کردن"

اما خدا بهم اجازه نداد

" و نسوق المجرمین الی جهنم وردا" 86 مریم

سمانه اونقدر مریضه که نمیتونه درس بخونه. نیاز داره یکی پرستاریش رو بکنه و غذای خوب براش درست کنه

وجیهه توی یه شرایط بدی توی خوابگاه هست. که مناسب برای هر کاری هست غیر از درس خوندن

چکار کنم؟؟؟؟

خدایا قسمت میدم به اسم "جبار" ت. به این لحظه ی اذان...

خدایا گره بچه ها رو باز کن...

(حالا اینکه خودم یه لحظه نمیتونم فکرم رو متمرکز کنم.. بماند...)

چه امتحانی بدیم مااااا...

:(

95.10.21

  • narjes srt

سلام

هنوز نیم ساعت از این اتفاق نگذشته...

گروهها و سایتها به شدت شلوغه..

و من...

فقط دلم شور میزنه.....

دلم خیلی شور میزنه...


  • narjes srt
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • narjes srt

سلام

خدا میدونه چی بهم گذشت.

خدا میدونه امروز چقدر دوویدم.

خدا میدونه چقدر استرس تحمل کردم.

خدا میدونه چقدر برنامه ریزی کردم و توی خواب و بیداری برنامه چیدم.

خدا میدونه از کِی دارم بهش فکر میکنم.

اما...

امشب؛ هزار بار بهتر از چیزی که حدسش رو میزدم و انتظارش رو داشتم به بهترین وجه ممکن اتفاق افتاد و برگزار شد و  گذشت.

و...

خدایا متشکرممممممممممممممممممممممممممممم


  • narjes srt

سلام

امروز از اینور شهر تا اونور شهر رو بعد از شهر پنج شنبه ی تهران ب اتاکسی و کرایه ی  2.500 تومان رفتم.

با snapp...

لطفا این اپلیکسین را روی موبایلهایتان نصب کرده؛ لذتی بی حساب ببریددددد

فوق العاده بود...

  • narjes srt

سلام

امروز غذا گوش دادم. فیلم خوردم. روی مبل دویدم. روی تردمیل نشستم. اهنگ دیدم.

اما...

همش حواسم به تو بود

:))


پاسخ تو:

دقیقا...




  • narjes srt

سلام

امشب در نقش مترجم ظاهر شدم.

یه زوج ایتالیایی توی تهران گم شده بودند و اتفاقات پشت سر هم ردیف شدند که کارشون به من افتاد...

و تا تونستم بهشون حس امینت دادم و تا حدی که تونستم راهنمایی شون کردم  .

همه ی خانواده سهیم بودند و این برای من خیلی جالب بود.

احتمالا فردا یا فرداها این رابطه ادامه داشته باشه. و این بهم یه حس خوب میده.

خوشحالم که تونستم خیلی خوب و مسلط از پسش بر بیام.

خوشحالم واقعا...

الهی شکر


یه کار خوب ;)

  • narjes srt

روزه بودم.

رسیدم خونه و یاس رو دیدم. اون خنده هاش منو میکشه بی دندون..

بغلش کردم و سخت فشارش دادم و گفتم:" الهم لک صمتُ ... و علی رزقک افطرتُ..." و لبهای خیسش رو عمیق بوسیدم...

روزه م باز شد...

  • narjes srt

سلام

از صبح اونقدر درگیر مشکلات شخصی خودم بودم و همراه آسمون زار میزدم که حتی توان نداشتم پیامهای پشت سر همی که مدام خبر بدت رو بهم یادآوری مکرد، باور کنم...

اولش که مدام مینوستم:" این خبر دروغه. من باور نمیکنم.." اما کم کم باید باور میکردم. اما نکردم...

تا الان... ساعت از 9 شب گذشته و تازه دارم میخونم اتفاقات و حرفهای امروز رو.. انگار تازه دارم به هوش میام. تازه بغضم میکشه. تازه اشکم جاری شد...

دنیا فنی زاده ی عزیز... وقتی فهمیدم کسالتت مربوط به همون دستی هست که سالها کلاه قرمزی مون رو برامون زنده میکردی... شوکه مانده بودم در کار خدا...

و باور نمیکنم هنوز، که همین بلا تو رو از دنیا برد...

دنیا جان... در آرامش ابدی باشی

  • narjes srt

سلام

از آمریکا برام دعوت نامه آمده!!!

دعوت نامه ی چی؟؟ شرکت در کارهای خیریه و خیرخواهانه...

آی خدااااا... آخه داغ دلمو به کی بگم. کجا ببرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟...

آخخخخ....

  • narjes srt

گفتم: بچه ها میگن هر لحظه فکر میکنیم الان استاد میپره لپتو میکّنه! ما هم می خواییم هممون اسم تو رو بالای برگه هامون بنویسیم بلکه نمره ی بهتری بگیریم!  ولی من اصلا اینجوری فکر نمیکنم. چون همش سر به سرم میذاره.

گفت: آخه دوست داشتنی هستی. دوستت دارن. و البته، اذیتت کردنت ملسه. بعضی آدمها هم برای اینکه خودشون اذیت نشن، دیگران رو اذیت میکنن...


و من هم فهمیدم منظورش رو ;)


  • narjes srt

سلام

یه روش بدی که زندگی م رو بر اساس ش چیده ام اینه:::

الان (2 بامداد شنبه 4 دی) بلاخره کار کَرَم تموم شد و براش فرستادم. اما... نوشتم که:" اگه ایرادی داره بگید که برطرف کنم. در حالیکه باید میگفتم:" همینه که هست. از سرم هم زیاده باید هم بالاترین نمره رو بهم بدی... بعلهههههه..."

😔😔 من الان یه آدم داغونم!😓😓😓

  • narjes srt

سلام

دیشب "محمد بحرانی" مهمان خندوانه بود.

از زمان "رادیو هفت" عزیز میشناسمش. حالا "کلاه قرمزی" بماند...

اینکه چه حسی به این آدم دارم رو فقط میتونم توی چندتا عبارت یه کمی توصیف کنم.

1- نمیدونم از اول تا آخر صحبتهای دیشب؛ چندبار عبارت "جااانممم" رو گفتم...

2- هیچ صحنه ای از اون خواب... رو فراموش نمیکنم.. (جمشیدیه..)

3- بلاخره آخرش به گریه افتادم...

 

این آخرش رسما زااار میزدماا...

 

 

 

عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق

باز نیابی به عقل سر معمای عشق

عقل تو چون قطره‌ای است مانده ز دریا جدا

چند کند قطره‌ای فهم ز دریای عشق

خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد

هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق

گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی

راست بود آن زمان از تو تولای عشق

ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم

خام بود از تو خام پختن سودای عشق

عشق چو کار دل است دیدهٔ دل باز کن

جان عزیزان نگر مست تماشای عشق

دوش درآمد به جان دمدمهٔ عشق او

گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق

جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد

از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق

چون اثر او نماند محو شد اجزای او

جای دل و جان گرفت جملهٔ اجزای عشق

هست درین بادیه جملهٔ جانها چو ابر

قطرهٔ باران او درد و دریغای عشق

تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب

گشت ز عطار سیر، رفت به صحرای عشق

عطار

 

با آواز محمدرضا شجریان بشنوید: آلبوم: دود عود/ آهنگ: ساز و آواز1/ آهنگساز: پرویز مشکاتیان

 

  • narjes srt

سلام

دیشب توی خونه ی ما شب یلدا بود مثلا!

چرا مثلا؟ چون بیشتر شبیه یک مهمانی تولد بود. و هیچ کدام از خوراکی های شب یلدا (حتی یک دونه پرتقال یا آجیل) خورده نشد!

ولی خوش گذشت. بودن با یاس بعد از 5 روز و بازی های دوتاییشون با فاطمه حالمو خوب میکنه.

فال هم نگرفتم!

چون... دلیلی براش نداشتم! ;)



  • narjes srt

سلام

خیلی سال پیش. همون اول ها، یه وبلاگ ساختم با چه ترس و لرزی... و توش فقط از "او" مینوشتم.

اون موقع ها چیزی به اسم "قیدارخان" وجود نداشت. البته "او" بود.

به انگلیسی مینوشتم.

همیشه هم یه تصویر زیر مطلبها بود.

تقریبا همه ی پستها مملو بود از دلتنگی

و شاید اسم خیلی از پستها یک کلمه ی ثابت بود... :

loneliness

پی نوشت:

هیچی.. فقط خواستم بدونی...

  • narjes srt

سلام

اینو اینجا مینویسم که ثبت بشه...

خیلی خسته ام. خییییلی خسته ام.. خیییییییییییلی خسته ام...

دو روز تعطیلی رو تمام مدت و از صبح تا صبح فرداش نشستم پای کار کواترنر..

کاری که کار اضافه بود.

چون همکلاسی عزیز، زد زیرش و کار خودش رو انجام نداد و من خرررر چون از اول ترم (برای اینکه خیر سرم زرنگی کنم و کارم رو قبل سفر اربعین انجام داده باشم و بعد سفر فشار زیادی بهم نیاد) دو تا موضوع اصلی کل درس رو برای ارائه کلاسی انتخاب کردم و حالا... همه ی خرها از گِل در اومدن و من از اونها هم کمترم که اینجور موندم توش...

حالم بده. خاطرات دوران ارشد میاد جلوی چشمم.. انجام کارهای تحقیقی و عملی دوستان پرمشغله... و بعدش بالارفتن هر روز آنها و پایین کشیدن من...

اینو میدونم که این ماجرا دوباره تکرار خواهد شد. ولی راهی برای فرار ازش ندارم...

ناراحتم. خیلی از همکلاسی م ناراحتم... تحمل اینهمه فشار حق من نیست...

میشد که اون کارش رو به موقع انجام بده و من رو به عنوان تنها فرد گروه که دو تا ارائه باید آماده کنه، توی این اوضاع نمینداخت...

تازه، هنوز هیچ غلطی برای یکی از درسها و همه ی امتحانها نکرده ام... اینو کجای دلم بذارم خداااا...

ناراحتم/ خشمگینم/ عصبی ام/ و خسته....


اینکه مواظب قلبم باشم... اینکه یاس داره برای 4-5 روز مییره سفر... تحمل همه ی اینها توی این روزها برام خییییییییییییییلی سخته...

خدایا کمکم کن و تحملم رو ببر بالا...

صبر زیاد ازت میخوام. زیاااد..


  • narjes srt

سلام

وقتی توی کارگاه برای معرفی خودم توی اولین جمله نوشتم:" دخترِ بابا"... همه ی وجودم پر از عشق شد.

اینکه چه دردی رو تحمل کردم تا بندناف م از بابا کنده بشه و بتونم به زندگی کردن مستقل فکر کنم و بپذیرم که همچنان میتونم هویت داشته باشم بدون اینکه "دخترِ بابا" باشم... بماند...

امروز ده روزه که غیر از "سلام"؛ هیچ حرفی با هم نزده ایم... حتی شاید به هم نگاه هم نکرده باشیم...

بعد از بحث شدید سر نهار خوشمزه ی مامان رابطه مون وارد یک مرحله ی جدید شد...

رابطه که اینبار یه مرد دیگه یک سر دیگه ماجرا بود. و بحث من با بابام.... بابام... بابام هاااا... بحثم با بابام... بخاطر اون آدم بود. اون مرد.

اینکه دلم میخواست به جای اینکه حرف بابام رو گوش کنم، حرف او رو گوش کنم. اما حرف بابام رو گوش کردم و شد چیزی که نمیخواستم بشه... و بعد ریختم بهم. و دعوام شد...

و بابا... شکست...

برای اولین بار بدون اینکه خودش بدونه که چی شده و چی پیش آمده، از یه مرد دیگه شکست خورد... مردی که صاحب قلب "نرجس ش " شده...

دلم بحالش سوخت... شاید امروز آشتی کنم...

دوستت دارم بابا... هیچ مردی دنیا جای تو رو توی قلبم تنگ نخواهد کرد...


  • narjes srt

سلام

اینکه دوباره "جیوگی" شروع شده رو به خودم تبریک میگم...

  • narjes srt

سلام

"مامان برای آزمون دکتری ثبت نام کرد"


این صرفا یک خبر نیست. این یه اتفاقه که صفحه هااا پس زمینه و پیش زمینه داره.

و این وسط من، به اندازه ای که اندازه نداره ، خدا رو شاکرم که از این سد گذشته ام...

هربار یادم میاد چنان غرق شکرگزاری میشم که وجودم به لرزه در میاد...


نمیدونم برای مامان چی پی میاد و چی در انتظارشه. ولی این حسی که داره و شوق و ذوقی که توی چشمهاش میبینم و اضطراب درس خوندنش. همه اینها... و حال خوبش... حالمو خوب میکنه... همین بسه دیگه. نه؟؟


و اینکه تو هستی..

الهی شکرت

  • narjes srt

سلام

امروز روز دانشجو بود.

یک عمر آرزو داشتم دوباره دانشجو بشم. و الان...

غیر تبریکهای تلگرامی... مسخره!!! که همش یادآوری آینده ی مبهم و تاریک بود!

هی چیز دنیا هیچ تغییری نکرده...

هه!


  • narjes srt

سلام

گزارش این سه روز:

از وقتی برگشته ام خواب ندارم/ خوراک ندارم/ مدام پای تلگرام نشسته ام و درد درو میکنم...

داغونم و خراب...

گزارش سفر هم کم کم جلو میره.

و چقدر جای تو در هر لحظه و هر ثانیه خالیه...


  • narjes srt

سلام

نمیدونم چرا امسال اینهمه دلتنگی میکنم. برای همه کسانی که دوستشون دارم...

خواستم همه ی دایی ها و عمو رو ببینم

خواستم بچه های رشد رو ببینم

دلتنگ فسقلهام همش

و هر روز به طرز عجیبی و متفاوت با همیشه میخوام تو رو ببینم


یه غم عجیب و عمیق همش توی قلبمه...

این غم رو دوست دارم. یه جوریه...


پی نوشت:

ویزاهامون (همه 23 نفر) دیروز آمد.

حالا فقط 4 روز مانده...


  • narjes srt

سلام

من امروز یه خانواده ی جدید پیدا کردم. خانواده ای که بود. ولی من تازه امروز پیداشون کردم. کلی از اعضای خانواده رو میشناختم. کلی شون رو خیییییلی میشناختم. بعضی هاشون هم حاضر نبودند. اما به هرحال همه عضو یک خانواده بودیم.

امروز خیلی بهم خوش گذشت::

- اینکه اگه مسولان اجرایی مملکت دست یاری ما رو بگیرند چقدر بحرانهای کشورمون کم خواهد شد.

- اینکه ما چقدر میتونیم همدیگه رو درک کنیم و برای رفع مشکلات به هم و به کشورمون کمک کنیم.

- اینکه خانم دکتر میدونید چقدر دوستتون دارم؟؟ و گفت: منم همینطور... تو با اختلاف خیلی کمی دانشجوی من نشدی... گفتم همیشه دانشجوی شما هستم. و میخوام که باز هم باهاتون کار کنم...

- اینکه پیامک بدی به استادی رو روبرو ت اون ور سالن نشسته و معنی اشاره هات رو نمیفهمه و بگی:" دکتررر، من این موضوعه رو خیییییلیییی دوست دارمممم..." و او بخنده. و بعد خیالت رو راحت کنه که باشه باشه باشهههه من تو رو برمیدارم...

- اینکه موضوعی رو که اصلا نمیفهمی و به زور مجبورت کردند دربارش تحقیق کنی رو با نظریه پردازش مطرح کنی و برای شنبه ای که میاد جلسه رفع اشکال باهاش بذاری

- اینکه کلی دوست جدید (هم خانواده ی جدید) پیدا کنی و اسم و فامیلی ت و دانشگاهت رو بپرسن.

- اینکه اکثر اساتیدی که همین چند وقت قبل ازت مصاحبه گرفته اند رو ببینی و به شدت سریع و عااالی بشناسنت و سریع بپرسن که کجا قبول شدی. و برات خوشحال باشن... و هی پز تو رو به هم بدن (با اینکه من رو انتخاب نکردند!!)

- اینکه اینهمه پیرمرد و پیرزن رو یهو به دوره ی دانشجویی برگردونن و اونها به اندازه ی همون ایامشون شیطونی کنن و کل جلسه از صدای قهقهه ی خنده ی خودشون و شاگردهاشون پر بشه

- اینکه گروه "تهران_ الف" رو بشناسی :))

- اینکه برات پانچو جور بشه... (قبل سفر!!)


+

- اینکه تو بیای دنبالم... ولی پخش و پلا باشی.


  • narjes srt

 

نک ناز ز من و نیاز از عشق

قبله منم و نماز از عشق

از لاله نماز صبح خیزد

وز چشم شقایق اشک ریزد

بوی تو تراود از زبانم

ریزد گل یاس از دهانم

خندد در زندگی به رویم

بندد در غم به گفتگویم

ریزد سحر، عطر عشق بر باد

شیرین کند آرزوی فرهاد

آهسته‌ترک، که یار خفته است

ای مرغ! مخوان، بهار خفته است

ای روز! تو را به جان خورشید

ای شام! تو را به جان ناهید

ای تشنه! تو را به آب سوگند

ای عشق! تو را به خواب سوگند

جز عشق دگر سخن مگویید

غیر از گل عاشقی مبویید

هان خسته و مانده در کویر است

آهوی نگاه، اگر اسیر است

زان پیش که سر بریدش از تن

آبی بدهیدش از دل من

آبی که ز چشم عشق جوشید

آهوی دل منش بنوشید

نوشید صدای عشق را جان

پرواز گرفت به سوی جانان

جانان من، آفتاب فرداست

عشقم نفس صدای دریاست

من آب، ز چشم باغ نوشم

تن را به شب، آفتاب پوشم

 

 

سربداران تمام شد...

1.45 بامداد

اونم امشب...

 

 

 

 

 

  • narjes srt

سلام

امروز 8.8 هست.

امروز شنبه ست.

امروز و این هفته حتما پر از اتفاقات فوق العاده خوب هستند.

به یمن و برکت شما آقا جونممممممممممم...


  • narjes srt

سلام

امشب اولین جلسه ی انتخاب موضوع رساله دکتری در محل خانه ی این جانب با حضور همسایه بالایی انجام شد.

اوووف خیلی باحال بود. چه هیجان زده ام. کاش بتونم به چیزی که میخوام برسم. کاش بشه...

یا خداااا...

  • narjes srt

سلام

و نه همین دیوونه...

7 صبح / 4 آبان


  • narjes srt

سلام

امروز گذشت. به دعای تو سهل و یسر و یسیر گذشت.

- یاس از 10 صبح تا 8 شب با من بود. دختر من بود.

- دورهمی دوستان عزیزم رو از دست دادم. بدجور دلتنگشونم.

- پایم رو توی مهمونی مامان نذاشتم.

- یه کمی مشقهای دانشگاه رو جلو بردم.

- عکس فسقلکها رو فرستادم.

- تو دلتنگم شدی!!

- کلاسم کنسل شد.

- خسته ام اما خوبم.

- پرهام زود از حمام آمد بیرون...

و نه همین!


  • narjes srt

سلام

فقط مینوسم که ثبت بشه...

که چقدر روز سختی بود. و چه روز سختی در انتظارمون هست...

آقا سید جواد روحتون شاد...


پی نوشت:

1- توی تب میسوختم و باید تو رو ارام میکردم. یاس من عزیز من فسقلک خوشگل من... هیچی برام به اندازه ی آرام بودن تو مهم نیست...

اینو "اوی قیدارخان" هم فهمیده...

2- خدایا امروز رو (29 مهر 95) رو به خیر بگذرون... تحملم رو ببر بالا... زیاااااد صبورم کن و متوکل... آمیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...ن

 

  • narjes srt

Nouvelle classe

.

.


Nouveau professeur

.

.


Nouveau livre

.

.


Nouveau cours

.

.


Je suis très heureux



  • narjes srt
سلام
شب.................................................................................................................. ساعت 21.24 شد روز...

و نه همین...



  • narjes srt

سلام

دکتر بدجوری بهم امید بسته. بدجوری تابلو محبت میکنه. خدایا نجاتم بده.

مقاله ی چاپ شده توی nature... و نمره ی بیست از همه ی درسها...

هه! به چه قیمتی.

  • narjes srt

سلام

صبح عاشورا وقتی برام دعا کردی که:" این عاشورا آرزو دارم صحنه هایی از واقعه رو به چشم دل نشونت بده. میخوام از خدا که حقیقت روضه برات مکشوف بشه." ، چمیدونستم و چه میدونستی که شب شام غریبان چه اتفاقاتی میفته...

وقتی یاس رو توی جوب دیدم، دنیام سیاه شد.. وای رباب... وای رباب... واااااااااای رباب...


عاشورای 95 و شش ماهگی یاس و ترومای سر، هرگز از ذهن هیچ کدوممنون فراموش نخواهد شد.


پی نوشت:

الهی شکر که به خیر گذشت.

روضه ی رباب تا صبح...

کاش هیچ بچه ای مریض نباشه. هرگز...


  • narjes srt

سلام

اصولا با مراسم شیرخوارگان حسینی مخالف بودم! میگفتم بچه ها اذیت میشن. زیاد اذیت میشن...

اما؛ امسال دو تا شیرخوار توی خونه ی ما بود. یکی دقیقا 6 ماهه و یکی 7.5 ماهه. و مادرهاشون آرزو داشتند که دخترکها توی این مراسم شرکت کنند.

برای کمک رفتم.

همه چی کنار... یه چیزی رو هنوز هم نمیتونم باور کنم، اونم ارامش و سکوت عجیب همههههه کوچولوهایی بود که دیدم. هیچ صدای گریه و شیون و ناله ای از بچه ها بلند نبود. من ندیدم. من نشنیدم...

این آرامش و سکوت از کجا بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟ ...


  • narjes srt

سلام

دیروز روز اول دانشگاه بود. و من باز هم دانشجو شده بودم. بعد از ده سال دقیقا. وارد همون فضا شدم اما چقدر همه چیز متفاوت بود. و چقدر من متفاوت شده ام...

میزان محبتی که دیروز دریافت کردم بی اندازه بود.

من نابغه نیستم آقای دکتر!

فقط معطلم نکنید...

و خواهش میکنم پر و بالمو نشکنید... (امروز حس کردم خیلی آزاد خواهم بود. برای نگه داشتن و ماندن این آزادی هرکاری لازم باشه انجام خواهم داد.)

لحظه ی ورود به سرعت آرزو ها و اعتقاداتم رو مرور کردم. بی حوصلگی و نداشتن وقت و تنبلی باعث شده بود که علارغم توصیه م به همه ی دوستان ولی خودم ننوشتم حالها و حرفهای روز قبل از ورود به داشنگاه رو. ولی صبح سریع مرورشون کردم و خواهم نوشت.. انشالله

اینکه همه ی کارمندها به خوبی و به دقت منو به خاطر داشتند. یا حتی یکشون با چه ذوقی گفت که عکستو هنوز دارمااا و برد نشونم داد... نمیدونم چی بگم... هذا من فضل ربی...

پذیرایی سر کلاس برای رفع خستگی از یه استاد مهربان... نوبره والا. و من آب انار خوردم و عجببببب چسبییییییییییید.. جای شما خالی.

وسط خنده ها و شوخی ها و شیطنت ها... یهو اون روضه اباعبدالله و حضرت عباس چی بود اون وسط... چه اشکی ریختیم و چه حالی بود... آقای امینی شوکه شد...

امتیازات ویژه ای که دیروز بهم داده شد هم بره توی فایل :" هذا من فضل ربی"

و پیام ساعت 6 عصر... در اون خستگی و ناتوانی... دنیام رو عوض کرد...

ممنونم از بودنت...

و نه همین!






  • narjes srt

سلام

امروز من و کیمیا کنار هم عجب ترکیب بی ربطی بودیم!!!!

;))


  • narjes srt

سلام

باز هم افتادم توی دست انداز...  چهل دقیقه ی تمام دخترک توی بغلم زااار زد. تمام صورت و لباسم از اشکش خیس بود...

حمید خطا کرد...


پی نوشت:

چرا این اتفاق باید الان بیفته؟ ذهنم خیلی مشغول این رابطه ست... خییییییییییییلی زیاد...


  • narjes srt

سلام

نمیدونم شاید برای چهارمین بار باشه که این تست رو زدم. نتیجه ش عجیبه عجیب...

این منم: ...

http://www.khodshenas.ir/ArcheTypes/Goddesses


  • narjes srt

سلام

اولین عکس العملم به این اتفاق، فرار کردن مطلق خواب از چشمانم هست...

و دومین عکس العمل؛ بی خوراک شدن! امروز بعد از دو روز غذا خوردم! (1مهر)



* نام پست برگرفته از یکی از ابیات "رهی معیری" ست.


پی نوشت:

بعد سه سال، اصلا انگار نه انگار ... جوری بحث شروع شد که گویی دیشب تمام شده و صبح ادامه پیدا کرده. :)) الهی شکررررررر

  • narjes srt

سلام

بلاخره رسید... روزی که هیچ کدوم از اعضای خانواده دیگه امیدی به رسیدنش نداشتیم فرداست...

خیلی سخت گذشت... خییییییییییلی بیشتر از حدی که روز اول قبول شدن مامان در کارشناسی ارشد فکرش رو میکردیم. اما بلاخره تمام شد...

و یک بار دیگه همون عبارت معروف:" این نیز بگذرد" برام معنی پیدا کرد...

هیچ درد و رنج و سختی ای موندگار و پایدار نیست...

الهی شکر...

پی نوشت1 :

فقط خدا کنه یه نمره ی خوب بیاره که حداقل خودش راضی و خوشحال باشه.

پی نوشت 2: و تمااااااااااااام... و نمره ی کامل رو آورد. آفرین مامانننن


  • narjes srt

سلام

امشب به مناسبت یادآوری فاجعه ی حج سال گذشته، اونقدر زااااار زدم که حالم بد شد.

مطلقا و اصلا آتش قلبم کم اثر و اارم نشده! میسوزم و میسوزم و میسوزم...

ای خدا... من باشم و روز انتقام رو ببینم... ای خدا...

و تو چه سخت انتقام خون مظلوم  رو میگیری...


  • narjes srt

سلام

دوستان خوب و مناظر زیبا و هوای عالی و جای امن و راحت... یعنی حالمان خوب است.

خدا رو شکررررررررررر

  • narjes srt

سلام

در حال تجربه کردن حس "حسادت" با همه ی ویژگی های بد و نفرت انگیزش هستم...

حالم خرابه هااا خراب.

به چی حسادت میکنم؟ به هرکی میره سفر...


نمیدونم مانعم چیه. و پایان نامه ی مامان بهانه ای بیش نیست :(


  • narjes srt

سلام

یه چیزی هست به اسم انتظار... که داره میکشتم...




خبر از عیش ندارد که ندارد یاری
دل نخوانند که صیدش نکند دلداری
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری
غم عشق آمد و غم‌های دگر پاک ببرد
سوزنی باید کز پای برآرد خاری
می حرامست ولیکن تو بدین نرگس مست
نگذاری که ز پیشت برود هشیاری
می‌روی خرم و خندان و نگه می‌نکنی
که نگه می‌کند از هر طرفت غمخواری
خبرت هست که خلقی ز غمت بی‌خبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری
سرو آزاد به بالای تو می‌ماند راست
لیکنش با تو میسر نشود رفتاری
می‌نماید که سر عربده دارد چشمت
مست خوابش نبرد تا نکند آزاری
سعدیا دوست نبینی و به وصلش نرسی
مگر آن وقت که خود را ننهی مقداری

سعدی عزیز

  • narjes srt

سلام

الان که ماشاءالله دخترک ها برای خودشون خاااانومی شدن!!! اما توی همون روزهای اول توی سرچ و تلاش برای پیدا کردن راهی برای ارام کردن بیتابی هاشون و خوابوندنشون و بعد از امتحان کردن صداهای سشوار و ماشین لباس شویی و جارو برقی!! به یک صدا رسیدیم. و بعدا متوجه شدیم که این صدایی هست که جنین توی رحم مادرش میشنوه. و به همین دلیل توی روزهای اولش به ورود به این دنیا, این صدای آشنای نه ماهه, باش آرامش بخش ترین صداست...

این صدا مثل یک معجزه وارد خونه ی ما شد. و بعد از پخشش حداکثر 5 ثانیه طول میکشید که بچه ها آرام بشن و چشمهاشون رو ببندند...



اما بعد از سه ماهگی، دیگه با این صدا نمیخوابیدند! تا پخش میشد، اتفاقا به شدت هوشیار میشدند و ارام بهش گوش میکردند... دقیق گوش میکردند بهش...
بعد از چهارماهگی، گاهی با همین صدا میخوابند اما دیروز یه اتفاق بامزه ی دیگه افتاد! و اون اینکه با صدای خش خش کیسه ی پلاستیکی دخترک ارام شد و خوابید... خوابیداااا

حس و برداشت اعضای خانواده نسبت به این صدا خیلی متفاوته. یکی صدای آبشار میشنوه/ یکی صدای رودخانه ی خروشان میشنوه/ یکی صدای باد بین شاخه های درختهای بلند رو میشنوه... خلاصه برای ما هم تفریحی شده. و اینکه به هرحال لازمه که برای خودمون یه تصویر زیبا بسازیم چون مجبوریم تا ساعتهااااااا به این صدا گوش کنیم! ;)

شما چی میشنوید؟
  • narjes srt

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

خدایا متشکریمممممممممممممممممممممممممممممممممممم


  • narjes srt

سلام

کیمیا امشب پا به پای تو (توی این اوضاع!!!) جون دادم... نیم ساعت دیگه مونده... برامون مدال بیار دختر... مدال بیار لطفا...


  • narjes srt

سلام

به ماجراهای پست قبل اضافه کنید:

وارد خانه شدم بدترین خبری که ممکن بود توی این موقعیت بشنوم رو شنیدم:

کل فایل پایان نامه ی مامان که آخرین اصلاحات ش هم انجام شده بود، پاک شد...

نمیدونم چی بگم... فقط عزاخونه ست خونمون...


خدایا لطفا به هممون رحم کن. تمنا میکنم...

  • narjes srt

سلام

اینبار چقدر زیارت متفاوتی داشتم!! بی نهایت عصبی بودم!

تا آخرین لحظه ی سفر، حس میکرم یه شاااخ گنده روی کلّه مِ که هر کسی رو وادار میکنه که به هرطریقی که ممکن هست بهم یه جوری گیر بده...

خانم خادم بازرسی درب بست نواب صفوی ساعت 2.30 ظهر یکشنبه، هیچ وقت فراموش نمیکنم که تا چه اندازه ازت ناراحتم...  (ماجرای ساندویچ بسته بندی)

اما

بهترین لحظات یک ساعتی بود که توی تالار عقد نشستیم به تماشای مردم و خانواده ها و عروس و دامادها ...

+ و اون دقایقی طولانی که چسبیدم به چهارچوب در و زااار زدم... : بدترین مهمون تولدت من بودم!! بازم آبرو ریزی کردم... چی بگم غیر از :

" منو به همه ی خوبی های خودت ببخش...." :(((



  • narjes srt

سلام

دارم میام...

تولدت مبارک

 

 

 

  • narjes srt

سلام

چند روزی هست که گروهها پر شده از مطالب و خبرها و تصاویر موقعیت خاص بارش شهابی برساوشی امسال. و طبیعیه که دلم پرکشیده... و کلیییی خاطرات مختلف توی ذهنم عبور میکنند...

امشب کار مامان زودتر از چیزی که فکرش رو میکردم تمام شد. داشتم گزارش المپیک تماشا میکردم یهو یاد مهری افتادم... دلم سوخت... بلند گفتم: خوش بحال مهری اینا... الان یادمه. رفته بارش...

بابا گفت: اااا امشبه؟ میای؟...

سه سوته حاضر شدم. نشستم توی ماشین و راه افتادیم. تا کمر از پشت بیرون پنجره اویزان بودم... اتوبانهای اطراف رو به سرعت عبور کردیم و من فقط نگاهم به آسمان بود اما هیچی نمیدیدم!!

گفتم پیشنهادت کجاست بابا؟؟ گفت "جاده تلو" .

و افتادیم توی جاده. یهو قدر اسمان به شدت زیاد شد... تاریکی کافی بود برای دیدن شهاب ها... اما بابا جاده رو میرفت... یه جایی گفتم همینجا وایستا بابا. و ایستادیم.

حالا ایستادیم به تماشا... و صدای فریادهای شادی مون دشت رو پر میکرد...

بعد مدتی که سگها واقعا داشتند آزار دهنده میشدند یکی دو تا پیچ جاده رو جلوتر رفتیم. و دیدیم دو سه تا ماشین هم توقف کرده اند و سرها به سمت آسمانه.... هورااااا

ما هم همون کنارشون ایستادیم. حالا شده بود یه تجربه ی جمعی هیجان انگیز... تا یک ساعت بعد؛ بیش از ده ماشین همونجا توقف کردند و سرها به سمت آسمان بالا بود و صدای فریاد شادی بلند...


اوناااااا دیدییییییی؟؟؟ ارهههههه.... وووااااااااای چه باحاللللل بوودددددد.........

  • narjes srt

سلام

دیروز توی مسیر برگشتن از باشگاه یهو اتوبوس شرکت واحد به پت پت افتاد و ایستاد. بلاخره راه افتاد ولی با سرعت زیر ده کیلومتر بر ثانیه!! حدود 20 نفر آدم توی اتوبوس بودند. و کسی اعتراضی نداشت. ساعت 5 عصر بود و هوا داغ! آمد و آمد و یهو به خودم آمدم که... وااا این داره کجا میره؟ چرا نپیچید سمت مسیر همیشگی؟!! باز کسی حرفی نزد. اما تقریبا همه متوجه تغییر مسیر شده بودند. رفت و رفت... تا جایی پرت و نزدیک به خارج شهر (که میدونستیم اونجا پارکینگ شبانه ی اتوبوسهاست) پیچید توی یک جاده ی انحرافی و توقف کرد.

راننده گفت:" لطفا پیاده بشید برم بنزین بزنم و بیام" !!!!!!!!!!!!!!!!!!! و همه پیاده شدیم. باز در سکوت نسبی! حالا تازه صدای من در آمد : یعنی چی؟؟  یعنی این یه مدل رو تا حالا تجربه نکرده بودم!! چرا زنگ نزد یه اتوبوس بیاد ما رو ببره؟ چرا هیچ خبری نداد که داره ما رو کجا میاره؟ چرا ما رو نزدیک محل پیاده نکرد که خودمون با یه وسیله ی دیگه بریم سر زندگی مون؟ چرا؟ چرا ؟ چرا؟ دختر بغلی م گفت:" خانم شما چقدر ایده آلیستی!!" بعد فکر کردم... واقعا ایده آلیستم؟ ایا این کمترین حق شهروندی من نیست؟

عجبااا

خیلی به ندرت ماشینی از اون مسیر عبور میکرد. و جالب این بود که اینهمه آدمِ معطلِ کنار بیابون اصلا توجه کسی رو جلب نمیکرد!! داشتم شاخ در میاوردم!! بدتر اینکه یه ماشین پلیس رد شد. بهش گفتم: آقا رسیدگی کنید لطفا! گفت: چی شده؟ گفتم:" اتوبوس ولمون کرده که بره بنزین بزنه. هنوز نیامده!"  گفت: به 137 زنگ بنزنید. به ما ربطی نداره!!!!!     وااای خداااا...

20 دقیقه بعد در زمانی که داشتیم با همسفرانِ آرام و صبور و خوش اخلاق فکر میکردیم که خب حالا چکاری میشه انجام داد؟ آقای اتوبوس تشریف آوردند!! همه که سوار شدیم، عذرخواهی کرد بلند. و راه افتاد. همه خندیدند...

همه ی مسیر رو برگشت و از ابتدای مسیر ایستگاه به ایستگاه مسافر تخلیه کرد. و من داشتم فکر میکردم که چقدررر از این شرایط راضی نیستم...

تصمیمم رو به خانم بغلی گفتم. گفتم که :" من نمیخوام کرایه بدم! ولی اگه توهین کنه, کرایه م رو میدم. (و توی دلم گفتم: در اون صورت راضی نیستم و کرایه دادنم از ترس بی ابرویی هست!)" چیزی نگفت.

ارام بودم. هیچ خشمی نداشتم. همه ی مسافرها کرایه شان را (با وجود غر های اولیه) پرداختند. رسیدم به ایستگاه م... کیف پولم رو گرفتم دستم و رفتم جلو.

کنار دستگاه کارت زدن ایستادم. خسته نباشید گفتم. عذر خواستم و گفتم: با اجازتون من نمیخوام کرایه بدم! راننده یه نگاهم کرد. سکوت کرد. لبخندی زد و با مکثی طولانی گفت: خواهش میکنم. هرطور میلتونه! (حس کردم اعتراضم رو نفهمید!) گفتم:" ان شاء الله دیگه از این جور اتفاقها نیفته!" چیزی نگفت. گفتم:" ببخشید!" و پیاده شدم.

تا خونه فکر میکردم که: خداقلی کاری که میتونستم برای اعتراض به بی توجهی مردم به مسولیتشون و حقی که به گردن دیگران دارند نشون بدم؛ همینی بود که کردم!

حالم خوب بود و حالم بد بود...


  • narjes srt

سلام

سنت همیشگی هدیه دادن به خانمهای خانه، از زمانی که روز دختر گرامی داشته میشه در این روز برگزار میشه.

و حالا این مامانِ که به همه ی دختراش هدیه میده. تنها مناسبتی که هدیه هاش مختص به یک نفر نیست . و همه به نوبه ی خودمون درش سهیم هستیم...

دیروز عصر هدیه بارون بود خانه. امسال شدیم 5 تاااا


  • narjes srt

سلام

فکر میکنم اگه امشب و همین الان این رو ننویسم میمیرم!!

از شدت هیجان هنوز نفسم بریده بریده میاد و به زور میره!

داشتم از خستگی بیهوش میشدم ولی میدونستم چیزی که در انتظارمه ارزش بیدار موندن رو داره...

و او آمد.

حافظ ناظری، چند باری عکسش رو دیده بودم و همین!

و فقط میدونستم یه آدم باحاله. و میدوسنتم که هنرمند ارزشمندیه. و صدای بی نظیر پدرش، لحظه های بی نظیر سلف دانشکده ادبیات و طعم خوب همبرگرها و نوای تار و ... اووووه فکر کن پشت یه دعوت چقدر خاطره بود.

آمد نشت و صحبتهاش رو شروع کرد. خیلی رسمی و جدی. و حالا دیگه تخصص رامبد بود که جلسه رو اونجوری که خودش میخواد پیش ببره.

مدتها بعد متوجه شدم که مدت طولانی ای هست که دارم عمیقا لبخند میزنم.

در تمام بخش اول صحبتهاش اونقدر گفتگوی درونی داشتم. اونقدر داشتم غبطه میخوردم. اونقدر داشتم با خدا حرف میزدم. اونقدر داشتم تند تند یادآوری میکردم که چیاااا میخوام و تازه اول راهه... و وااای خدا خدا خدا خدا خدااااااااااااااا...

و وقتی از سفر دور ایران گفت و گفتگو با مردم و معاشرت با اونها و نزدیک شدن هرچی بیشتر با اونها, هم یاد سفرهای ایرانگردی مون افتادم و هم باز کلییییییی آرزو و خواهش و درخواست و تمنا از خدا داشتم...

و لبخند... و وای از لبخند... شوکه شدم وقتی هیچ لبخندی نزد. و چشمم افتاد به چشمهاش... و جنان حجمی از آرامش وارد تک تک سلولهای وجودم شد که... وای این پسر یه قهرمان واقعیه...

و همش نگران بودم که جناب خان میخواد چطوری از پس این پسرک جدی و فعال و عااااالِم بر بیاد؟ میزان هوش این پسر (محمد بحرانی) فوق العادست اما خب دلم شور میزد. همش میترسیدم کم بیاره. اما...

وای خدای من... چی بگم؟ چی بنویسم... اونقدر هیجان زده ام. اونقدر حالم عجیبه که مطمئن هستم اگه یه مدت دیگه این پست رو بخونم خندم میگیره... ولی نمیخوام هیچی ش رو تغییر بدم. بذار بمونه همینجوری. با همه ی این هیجانهایی که کلمه برای ثبتش پیدا نکردم...

با همه ی وجودم امشب هزاران حس ناب رو تجربه کردم. و خدا رو بخاطرش خییییلی شاکرم.

ممنونم رامبد و ممنونم محمد و ممنونم همه ی کسانی که کمک کردید برای تجربه ی اینهمه حس فوق العاده... حس غرور/ حس شادی/ حس دوست داشتن/ حس اعتماد به خود/ حس امید به آینده/ حس شکرگذاری/ حس دلم میخواد بجنگم با مشکلات/ حس میخوام برات یه کاری بکنم وطنم/ حس.........

هووووووف... نه نمیشه، آروم نمیشم...

حافظ ناظری، ممنونم که هستی. خدا حفظت کنه. اینو با همه ی وجودم آرزو میکنم. بالا برو. بالا و بالاترررررررررررر...

تولدت مبارک

  • narjes srt

سلام

خواهرزاده ام امروز 95/5/5 صد روزه شد.

دوستت دارم خالههههه :))

  • narjes srt

سلام

امروز چهارشنبه 30 تیر 95, بعد از ده سال انتظار و همه ی اتفاقات خوب و بدی که توی این ایام افتاد. ساعت 12.07 ظهر با موبایلم تماس گرفتند. مشخصاتم رو چک کردند و خبر دادند:

" خانم srt تبریک میگم شما در این دانشگاه قبول شده اید."

لطفا طی امروز تا یکشنبه برای دادن تعهد تحصیلی به دانشگاه مراجعه فرمایید.

و این شد که...

صبور شبها

به صبح تابان

رسیدی آخر...


  • narjes srt

سلام خدایا

میشه دنیا رو نجات بدی؟؟؟



توی همین دو هفته چند تا آدم بی گناه توی دنیا به طرز وحستناکی کشته شدند؟؟ :((((

  • narjes srt

سلام

سخته که هیچ جوری به وی خودم نیارم که آرزوی شب تولدم و هدیه ای که منتظرش بودم، توخالی بود...

sbu نشد...

  • narjes srt

سلام

شبهای قدر امسال با همیشه متفاوته...

چون، یه دختر کوچولو یا توی بغلمه یا روی پامه. و همراه خاله ش کل مراسم رو برگزار میکنه...


  • narjes srt

سلام


پی نوشت:

- با اینکه با یه حال خوش عجیب! برای اولین بار! خودم به همه ی کانتکتهام اعلام کردم که امروز تولدمه. اما به طرز مسخره ای از صبح منتظر پیام تبریک بانکها و همراه اول بودم!! راستش دلم به حال خودم سوخت!!

-  پیامک منصوره اول صبحی حالمو ریخت بهم... بی نهایت عاشقانه بود! هِی نگاهش کردم و باز دلم بحال خودم سوخت!!

- وا!!!! چرا اینجوری شدم؟ این خاصیت این روزه انگار؟! :(


  • narjes srt

سلام

این اولین پست با لپ تاپ جدیدم هست.

از این اتفاق بی نهایت خوشحالم.

  • narjes srt

سلام

دختره اومد و گفت:" اوووووووه چه خبره... چقدر هم استاد نشستند!!" گفتم چند نفر؟ گفت:" هفت هشتایی بودند. همه هستند." گفتم میشناسیشون؟ میگی کیا هستند؟ گفت:" دکتر فلان و بهمان و بیسار و ...... و دکتر م  و دکتر د  "  ...

تا چند دقیقه دیگه صداشو نمیشنیدم... نمیدونستم الان باید چکار کنم...

دکتر م دفاع دکتری ش با دفاع ارشد من توی چند روزِ نزدیک بود. بی اندازه محترم بود و بسیار بهم محبت داشت. بعدها هم بارها توی کنفرانسها دیده بودمش. میگفت خانم srt , فردوسی هستم. اومدید در خدمتیم! یادم رفته بود تاااا...

دکتر د هم که... زانو به زانوی من مینشست و از مشکلات زندگی ش میگفت... گریه میکرد که نمره ی زبان پدرشو در آورده و نمیذارن آزمون جامع بده. میگفت میخوام نامزد کنم... همه منتظر من هستند... و حالااااا...

هنوزم باورم نمیشه توی اون اتاق چی گذشت... فقط رئیس گروهشون گفت:" خانم نمره ی مصاحبه ی شما خیییلی خوبه!"


  • narjes srt

سلام

شب مصاحبه اصرار کردم که یه سری بریم حرم... دیر بود. اما آمدیم. دلم میخواست یه جای جدید رو امتحان کنم.

کلی گشتم و به نظرم یه جای خوب پیدا کردم که هم میشد کل ضریح رو تماشا کرد و هم به سمت قبله بود و هم دیوار داشت و میشد عقب تکیه داد. رفتم اون عقب عقب داخل فرورفتگی عجیبی که توی دیوار بود به یک در شیشه ای تکیه دادم و استادم به جامعه خواندن.

یه کمی بعد یه خانم تهرانی آمد و کلی شلوغ کرد که یه جایی بدید من نماز بخونم. جا باز شد. یهو برگشت به همه ی کسانی که توی این بخش فرو رفتگی نشسته بودند با یه لحن هشداری گفت:" میدونید کجا نشستید؟" من هِی نگاه کردم. به راست به چپ به بالا... خب پشت امام هستیم. هووووووم... نمیدونم!!! گفت:" توی نماز خونه ی امام رضا نشستید." نگاه کن... و به اون در شیشه ای پشتمون اشاره کرد... گفت ببنید... پنجره فولاده. شما توی پنجره فولاد نشستید. صدها ساله مردم میان اینجا و شفای مریضهاشون رو از امام رئوف میگیرند. الان شما داخلش هستید... بگیرید هرچی میخوایید... و یهو جو عوض شد... اصن یه وضعی.......


  • narjes srt

سلام

فردای مصاحبه ی کرمانشاه از مرزهای غربی کشور قشنگمون, در مشهد در شمال شرق ایران عزیز آزمون داشتم! خب؟ هواپیما اختراع شده...

غروب رسیدم مشهد. قبلا خانواده مستقر شده بودند. رفتم خانه! غسل زیارت و ... ای جااااااااااااااااااان...

خب, تا حالا هیچ وقت نیامده بودم زیارت اونم در اولین زیارت که فرداش امتحان داشته باشم... برای همین برنامه های همیشگی م عوض شد و  بهم ریخت. سعی میکردم فقط به لحظه ی حال توجه کنم. فقط تشکر کنم. فقط نگاه کنم... اون شب هیچ کاری نکردم! هیچی...

فقط تا جون داشتم قربون صدقه ی امام رضا رفتم و تماشاش کردم و تشکر کردم...


پی نوشت:

ده سال آمدم اینجا و چیزی رو خواستم که الان بدون هیج زحمت خاصی درونش هستم... آخه چی بگم؟... کلمه ندارم...



  • narjes srt

سلام

بلاخره فرصت شد که درباره ی بقیه ی مصاحبه ها بنویسم:

چون مصاحبه ی "دانشگاه رازی" افتاده بود وسط بقیه ی مصاحبه ها, هماهنگ کردنش خیلی وقتم رو گرفت. شهری که آشنایی در اون نداشتم. و دلیل انتخاب شدنش کلی خاطره ی خوب از سفر یه هفته ای به این استان بود و همین!

توی هماهنگی های اولیه, توی تماس با دانشکده ها, خوابگاهها, اتوبوس رانی و ترمینال. و بعدش طی سفر دخترک دانشجوی ژنتیک دانشگاه آزاد تهران و خانواده فوق العادههههه مهربانش که من رو تا ورودی خوابگاه رسوندن ... و بعد دختر پاوه ای که منتظر خواهرش بود در ورودی خوابگاه که چمدان سنگینم رو آورد, و بعد پریسا و نعیمه دانشجویان دکتری که شب مهمانشان شدم... خلاصه هرچی دیدم محبت و مهربونی بود در حدی که کمتر کسی به یک غریبه اینجور محبت میکنه. برای همین وقتی اساتید توی اتاق مصاحبه با تعجب و برای سوال دم ازم پرسیدند:" آخه چرا کرمانشاه زدی؟؟؟" چشمهام برق زد و با ذوق گفتم:" آخه کرمانشاه و کرمانشاهی ها رو دوست دارم..."


  • narjes srt

سلام آقا جان

بلاخره ی دوری ما هم نزدیکه به وصال. بی تاب زیارتتونم...


  • narjes srt

سلام

آخه من در جواب سوال بالا که توی جلسه ی مصاحبه ی عجیب دکتری دانشگاه خودمون ازم پرسیده شد, چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این روزها دارم مدام به جمله ی حبیبه فکر میکنم:" تو خودِ معجزه ای..."


  • narjes srt

سلام

قبلا درباره ی احساسم نسبت به جلسه ی مصاحبه نوشته بودم. اینکه از اینکه توی موقعیتی قرار بگیرم که مجبور باشم از خودم تعریف کنم و منتظر بشینم که دیگران درباره م قضاوت کنند، متنفرم!

اما...

این روزها مطلقا در این فضا قرار دارم. و حس بدی هم ندارم! چون دیدگاهم نسبت بهش عوض شده. نیازی ندارم که حتما به هر طریقی خودم رو بهشون ثابت کنم. سعی میکنم خودم باشم. و اونها اگر از خود من خوششون آمد, انتخابم کنند...

امروز اولین مصاحبه بود. اون هم توی دانشگاهی که خییییلی دلم میخواد همونجا قبول بشم. امروز یک تجربه ی جالب کردم. برای اولین بار بود که توی فضایی که باید قضاوت میشدم، به طرز بی نهایت تابلو و شدیدی آنچنان موج مثبتی از جمع اساتید گرفتم که حتی باعث خندم شده بود!!

چطور میتونم حس و حالم رو توصیف کنم وقتی دکتر نصرتی ازم پرسید:" خانم شما چطوری اینقدر روحیه ت خوبه؟"

بعد از اینکه هر کدوم از اساتید نظرشون رو درباره ی این دلیل این سوال گفتند, یک ثانیه سکوت کردم و گفتم:" چون پشتم به کسانی گرمه که هیچی توی دنیا تکونشون نمیده. این بهم آرامش و اعتماد به نفس میده..."


دوستتون دارمممممممممممممممممممممم


  • narjes srt

سلام

بعضی وقتها به بهانه ی بستن درهای بازِ یک رابطه ی قدیمی، انگار لجن بهم خورده و بوی مشمئز کننده ش همه ی فضا رو پر میکنه.

این اتفاق معمولا وقتی میفته که یکی از طرفین رابطه فرصت بیان حرفهای نگفته و خشمهای فرو خورده ش رو پیدا میکنه و طرف دیگه نه...

ده سال گذشته... چرا همه چیز به ذهنم هجوم آورد...

یه غلطی کردیم تموم شد رفت دیگه... اه... نمیخوام هیچی از اون روزها یادم بیاد...


پی نوشت:

- مربوط به تماس 917

  • narjes srt

سلام

امروز تولد وبلاگم بود. یک ساله شد.

و من یادم نبود!!!

حالا الان شب نیمه ی شعبانه.

شب تولد امام زمانم...

یه جورایی شب تولد خودم هم هست.

و همه ی اینها چه خوبه.

مبارک بادت این روز و همه روز

مبارک بادت این سال و همه سال


  • narjes srt

سلام

امروز باز برای انجام کارهای اداری و نامه نگاری هایی که این روزها مهمترین مشغله ی فکری م شده دانشگاه بودم.

اما بار اولی بود که بعد از مدتها گروه شلوغ بود. نه، شلوغ نبود! خییییییییییییییییلی شلوغ بود!! و من عجیب به سکوت و ارامش قبلی عادت داشتم!

امروز چیزی که در این گروه بسیااار شلوغ و پت و پهن شده ندیدم، چیزی بود به نام:" روح علم"!!!

از استاد و دانشجو و کارمند، هیچ خبری از جستجو برای علم نبود... و من چه حیفم آمد!! میخوام وارد چه فضایی بشم؟!!

  • narjes srt

سلام

صرفا یه خطای دید بود! اتفاقی که چند روز گذشته م رو تلخ و پر استرس و زجرآور کرده بود!

توی خیابانهای شلوغ و گرم و پر ترافیک تهران دنبال مدرک و مشاور و استاد و اینجور چیزها گشتن... همش خطای دید بود.

دو شب زحمت برای ورود به سایت داتشگاهشون... همش خطای دید بود.

و وقتی فهمیدم اصلا مجوز ورود نداشته ام!!! اوووووووووووف... یه جس فوق العاده از یک شکست!! یه حال خوب که با دنیا عوضش نمیکنم...

باورت میشه, این منم. نرجس... نرجسی که حس میکنه بار یک فیل از روی دوشش برداشته شده وقتی که مجوز مصاحبه برای فلان دانشگاه را از اول هم نداشته و همش یه خطای دید بود!!

خنده دار ترین تشکر رو ازت میکنم ای خدای خوبمممممممم :)))





  • narjes srt

سلام

الان دیدم که بیش از نصف انتخاب هام رو برای مصاحبه دعوت شده ام!! خب شاخ که درآورده ام هیچی... اما....

گوشه گوشه ی ایران...

توی یک هفته...

هر دانشگاه بالای 50 هزار تومن ورودی میگیره!!

امتحان کتبی هم جداست...

روز مصاحبه همزمان با مهمانی بزرگ تولد کوچولوهاست...

و...

چه کار کنم؟؟/

الان مغزم کاملا مختل هست.

فقط نوشتم که این لحظات ثبت بشه.

همین!!

...

  • narjes srt

سلام

این چند روز شاید بیشترین شباهت رو به پادوهای بازار داشته باشم...

کی بیشتر کار میکنه؟ پادو؟ یا اوستا؟

در واقع پا به پای هر کی که در حال انجام کاری هست, منم دارم کار میکنم و میدوم...

البته, با لبخند و ... عـــــــــــشـــــــــــــــــــــق


  • narjes srt

سلام

باز هم یکشنبه، باز هم همون ساعت صبح. باز هم دختر...

خاله جون به دنیا خوش آمدیییییییییییییییییییییییی

  • narjes srt

سلام

من تا حالا درد زایمان ندیدم. یعنی شایدم دیده باشم اما یادم نمیاد. اما... دلم براش میسوزه...

خدایا کمکش کن...

بهش گفتم:" این تنها درد دنیاست که آدم انتظارش رو میکشه..."

و بهشت زیر پای مادران است...


  • narjes srt

سلام

بعد از چهل روز از بجنورد آمد... چقدر عوض شده... چقدر بزرگ شده... فقط دلم میخواد تماشاش کنم...

الهی قربونت بشم عمههههه

  • narjes srt

سلام

روزهایی که تصمیم گرفتم مستقل بشم و به خانه ای جدید منتقل بشم روزهای سخت و پراسترسی بود. همزمان شدنش با روزهای آمادگی برای کنکور و شرایط خانواده و انتظار برای تولد کوچولوها و درگیری های ذهنی همیشگی خودم باعث سخت تر شدن این ایام شده بود.

الان که حدود یکماه از اون روزها میگذره و ارامش برقرار شده, راحتتر میتونم دربارش بنویسم.

هدفی رو که برای خودم تعیین کرده بودم "ادامه تحصیل در یکی از بهترین دانشگاههای دنیا" بود. تا یه پل بشه برای رسیدن به اهداف بزرگ و عظیم زندگی م که فکر میکردم بدون این ابزار دست پیدا کردن به اونها غیر ممکنه! سالها گذشت. روزهای سخت... تلاشهای ناکام. حق خوری های عجیب. افسردگی های طولانی. مشغولیتهای مختلف ( که به رغم موفقیتهای چشمگیر در همه شون! هرگز راضی م نمیکردند و فکر میکردم دارم رسما بازی میکنم و همه ی اینها داره منو از هدفم (تحصیل آکادمیک و رسمی) دور میکنه). درآمدهای نامطمئن و مشاغل ناامن. خلاصه که خوشحال نبودم. اصلا خوشحال نبودم. اینکه توی این مسیر هربار به طرز وحشتناکی سرم به دیوار محکم میخورد و نمیتونستم از این مانع (آزمون ورودی به دوره) عبور کنم این بدحالی رو بد و بدتر میکرد. اما روزها میگذشت...

تا یه روز (بعد مشاوره با استاد دکتر ع و سید م) وقتی به خودم آمدم و واقعیت محکم توی صورتم خورد که:" برای رسیدن به اون اهداف بزرگ, دیگه خیلی دیر شده که از روی این پل رد بشی. حداقلش اینه که به فرض عبور از پل دیگه نمیتونی به اون اهداف برسی" انگیزه ی زندگی کردن و تلاش و امید روبطور کامل ازم گرفت.

دیگه فقط هر روز بلند میشدم کارهای روتین رو انجام میدادم بدون اینکه هدفی داشته باشم. بدون هیچ امیدی...

حتی وقتی برای کنکور 95 صبت نام کردم, مطلقا هیچ حسی نداشتم. زمان درس خوندن و مرور کتابها هیچ استرسی نداشتم. استرس های مفصلی که در اطراف صفحات کتابهای منبع نوشته شده بود برام به طرز عجیبی مسخره می آمد. من دیگه حتی دلم نیمخواست دکترا قبول بشم!

کنسل شدن ماجرای کار کردن توی یه کارخونه دور از تهران در رشته ی تخصصی و حقوق مکفی و سوئیت اجاره ای ضربه ی محکم بعدی بود...

حالا چکار کنم؟ ...

فکر کردم میخوام برم. فقط میخوام برم. حجم کنتاکتها با خانواده خیلی زیاد شده بود. حیف بود. ما هیچ مشکلی با هم نداشتیم. در صلح و آرامش مطلق بودیم اما به دلیل حساس شدن روحیه ی هر کدوممون, به طرز مسخره و الکی ای پَرمون به پَر هم گیر میکرد و الکی دعوا میشد. و اینها اصلا خوب نبود...

مریم... همه ی چیز داشت من رو به سمت او هدایت میکرد. خیلی عجیب بود اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودند که من بهش پیشنهاد بدم. پیشنهادی که توی اون شب بارانی توی کارگاه تجریش او پیش قدم شد و من بیشتر از قبل شوکه شدم...

همه ی سنگها رو با هم واکندیم. و قرار شد برای 4شنبه همون هفته. یعنی سه روز بعد...

اون روز صبح خیلی عادی کلاسم برگزار شد و بعد از نهار و حتی استراحت در زمانی که تنها در خانه بودم شروع کردم به جمع کردن وسایلم... همه چیز. برای یک زندگی حداقل سه ماهه... قلبم داشت از جاش کنده میشد. حجم غمی که تحمل میکردم در عمرم بی سابقه بود!

به طرز عجیبی دیگه به هیچی وابستگی نداشتم. به اتاقم به گلهام به کتابهام به هیچی. هرچی توی اون چمدون بزرگ جا نشد برای همیشه ازش دل کنده بودم!

کم کم سرو کله ی اهل خانه پیدا شد. هر کدوم با تعجب و شوک به چمدان بزرگ نگاه میکردند. چه خبره؟؟؟

میخوام برم... جاااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟

و بحثها شروع شد... اون شب در جمع خانواده حرفهایی رو زدیم که هیچ وقت به هم نگفته بودیم. عجب شبی بود. اون شب یه نقطه ی عطف توی زندگی همه ی ماست به خصوص من...

قرار شد بمانم. فکر کنم و به پیشنهاد م فکر کنم. معلوم بود که انتخاب کم خطر تری هست...

توی مهمونی 5 شنبه ی خانه ی مریم, حرفهای زده شد و چیزهایی دیدم که... فقط دلم میخواست م رو ببوسم...

خببب, حالا دیگه قرار خونه ی جدید آماده بشه. و منم خبرم بشینم درس بخونم. اما مگه میشه... آخرشم نشد. همون وسطهای درس خوندن میرفتیم خرید. جابجایی اثاث. سفارش سرویس چوب و سایر مایحتاج. در امدن جهاز از انباری و... حال خوب. حس خوب. چیزی که هیچ وقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم اما الان که درونش افتاده بودم به شدت برام دوست داشتنی و لذت بخش بود.

1.5 ماه طول کشید تا کارها انجام بشه. بی اندازه فرسایشی شده بود و کُند پیش میرفت و روحیه ی همه خراب شذه بود.

اما بلاخره بهار آمد...

و با خودش همه ی خوبی ها رو اورد. کم کم به روال جدید عادت کردم. کم کم جابجا شدم. کم کم به اندازه ی یک نفر غذا درست کردم. کم کم مسول خرید و بردن آشغالهای خانه ی خودم شدم. و همه ی اینها چون کم کم بود خوب بود...

نمیدونم چی پیش میاد. اما مسیر و هدف زندگی م عوض شده. و این خوبه. وقتی به عقابم فکر میکنم میبینم حالش خوبه. بندی به پاش نیست. و داره قوی میشه تا بتونه بپره... بالا و بالاتر...

الهی به امید خودت...

:)




  • narjes srt

سلام

بلاخره!! با یه رتبه ی هیجان انگیز! مرحله اول رو مجاز شدم!

هه!


  • narjes srt

سلام

همه چیز اونقدر کُند و کشدار پیش رفت که با همه ی تصورات ذهنی م برای شروع زندگی جدید متفاوت شد!

یک و نیم ماه طول کشید و هنوز آشپزی نکرده ام. چون هنوز آذوقه ها مهیا نشده!

ولی امشب اولین مهمونی خونه ی جدید برگزار شد. و اولین ظرفهایی که افتتاح شد, برای پذیرایی شیرینی خواستگاریِ صبا بود.

خدا رو بابت همه ی محبتهای بی حسابش شکر و شکر و شکر....



  • narjes srt

سلام

جوجه یه روزه دیدی؟ امروز ما توی خونمون یدونه جوجه یه روزه داشتیم. اما نمیدونم چرا صداش مثل بچه گربه ها بود!


  • narjes srt

سلام

امروز 16 اسفند 94 ساعت 10 صبح فاطمه خانوم srt به این دنیا قدم گذاشت.

خوش آمدی عمه جوووون


  • narjes srt

سلام

حرفهای پیرمرد ِ کماندو (استاد آ...د) باعث شد همه ی تلاشم رو بکنم تا به او و به همه ی فدراسیون از خود حاج آقا تا عوامل اجرایی هیئت تهران ثابت کنم که لیاقت "استاد شدن" رو دارم.

تا اینکه بلاخره شد و مدرکش رو گرفتم. یکسال گذشت...

اما بعدش گویا یه اتفاقی در قلبم افتاده که نه کسی میدونه و نه باورش میکنه. اون هم این بود که:" واقعا از پسش بر نمیام!" نه تنها مربی گری رو. بلکه همـــــــــــــــــــــــــــــه ی کارهای دیگه ای که میکنم و میکردم و یا حتی ارزو دارم که انجامشون بدم!

این چیزها مدام توی ذهنم میچرخید تا اینکه این پیام آمد:" با سلام استاد ... مهلت ثبت نام آخرین آزمون کمربند قرمز تا پوم و دان 2 در سال 94 برای استانهای متقاضی تا ساعت 12 شب ..... می باشد. فدراسیون تکواندو"

به خودم آمدم...

دیدی میتونی...

:)

  • narjes srt

سلام

این پست را از خانه ی خودم که همچنان به شدت آشوب بازار هست مینویسم. (توضیحات بیشتر در پستهای بعدی)

امروز برای چهارمین بار کنکور دادم. و... هیچی نمیدونم... فقط اینو میدونم که شاید برای اولین بار (غیر از کمتر از ده دقیقه و اون هم بخاطر شنیدن حرف اون خانمی که از شرایط خاص این آزمون برای دوستش حرف میزد) مطلقا استرس را تجربه نکردم و قلبم بی نهایت آرام و متین و موقر کار عادی خودش رو میکرد. اونقدر آرام بودم که خندم میگرفت!!

غیر از حیاط, تقریبا بقیه ی خانه بلاخره شبیه خانه ی آدمها شد!!! (این فرایند حدود یک ماه طول کشید و همه اهل خانه خیـــــــــتلی صبوری نشان دادند!!)

هنوز کلییی کار باقی مانده و یه حس گنگ و هیجان دارم.

توی 24 روز گذشته این بار چهارم هست که به نت متصل میشم! هیـــــــــچ اتفاق بدی هم نیفتاده. هیچ فاجعه ای هم رخ نداده. تازهههه، فقط هم دو بار تلگرام چک کرده ام. یکی همون پست قبلی و یکی هفته ی قبل برای فرستادن سوالات امتحانی بچه ها. خیلی هم خوب ;))

+ عمه جان دیگه جدی جدی منتظرتیم :*



  • narjes srt

سلام

امشب بلاخره تلگرام رو باز کردم. وسوسه ی باز کردنش دیگه داشت آزار دهنده میشد.

با 4618 پیام مواجه شدم که...


فقط یدونه این بود.

همین!


پی نوشت:

البته توی انی دوهفته حسام/ شیلا و سمانه جویای اوحوال شدند که چرا نیستی؟

اینم خوبه دیگه :)

  • narjes srt

سلام

از سال 89 که ADSL وارد خانه ی مان شد تا همین ده روز قبل، غیرممکن بود که ارتباطم با فضای مجازی بیش از 30 ساعت قطع بوده باشه. حتی در سفر. حتی در شلوغترین روزها. حالا خبر خاصی هم عمدتا نبودها. اما انگار یه بخشی از زندگی بود که حذف شدنش بی معنی بود و شاید محال و غیرممکن.

اما شد...

اولش به اجبار درونش هُل داده شدم اما بعد دیدم واقعا اونجا کاری ندارم ...

یه حس تنهایی عمیق همه ی قلبم رو پر کرد اما روش همیشگی م رو استفاده کردم و برای اینکه این "تنهایی" رو بیشتر به رخ خودم بکشم گوشی م رو هم خاموش کردم...

جالبه یا حتی برای خودم هم عجیبه اما این کارها یه حسی بهم میده مثل بازی کردن با زخم! درد داره. خون میاد اما یه لذتی درونش هست که نمیدونم ناشی از چیه.

خلاصه که کلی اتفاقات این مدت افتاد که دلم میخواست بنویسم اما انگار (حتی بعد از وصل شدن اینترنت) قراره مرتکب یه عمل حرام بشم!! با این بهانه که:" که چی؟"/ "برای کی؟"/ "چرا؟"/ " مگه کسی هم میخونه؟"/ حالا بخونه مگه مهمه؟" و اینجور نشخوارهای ذهنی ( که ماشالله این ایام به طرز وحشتناکی باهاشون دست به گریبانم! هضم هم نمیشن لامصبا که راحت بشم!)

حالا که آمده ام. چقدر حس غریبگی میکنم! دو تا آدرس ایمیل چک کردم که خالی بودند! فیس بوک باز نشد! سایت خبری همیشگی رو اصلا باز نکردم! سایت سینمایی رو باز کردم اما هیچ حوصله ی دیدن و خوندن گزارشهای جشنواره رو نداشتم! هیچ کدام از اینستاها باز نشد! از هفت وبلاگی که دنبالشون میکنم دو تاشون هیچی جدید نداشتند و بقیه کلی مطلب گذاشته بودند. تلگرام رو هم هنوز باز نکرده ام!!

اگه خبری باشه اونجاست... ایا اونجا سراغی ازم گرفته شده؟ اوووه چقدر پی ام حتما توی اون دو سه تا گروهی که عضو هستم رد و بدل شده. پی ام خصوصی هم اِاِی ممکنه چندتایی داشته باشم. هرچی هستند مطمئنا چیز مهمی نیستند!! نمیدونم چه مرگم شده؟!! مسخره ست که میخوام چک کنم و نمیخوام!! اسم این حس چیه؟؟؟؟

من یه آدم هستم. وسط دنیا. که حسهاش پشت پنجره ی مرکز کنترل ذهنش دارند نگاه میکنند که ایا جزیره ای باقی مونده؟؟!! (مربوط به کارتون insid-out). مطمئنا حداقل دیگه چیزی به اسم جزیره ی دوستی ندارم. اینو مطمئنم. چون حتی دوستی های بیرونی هم وارد محیط مجازی شده اند و اونجا هم همه چیز الکی و غیرواقعی هست! و من این الکی ها رو هم از خودم گرفته ام...


  • narjes srt

سلام

این روزها که میگذرد اونقدر توی سرم صدا هست/ اونقدر بحثه/ اونقدر محاکمه و صدور حکمه/ اونقدر توضیح مسائل مختلف برای آدمهای مختلفه/ اونقدر نوشتن پستهای مختلف وبلاگ هست/ اونقدر.... که صداهای واقعی از فضای اطرافم به شدت تکونم میده. حتی میترسم!! بعد فریاد میزنم: اروووووومتر... چه خبره؟؟؟ و اون آدم شوکه میشه و فقط نگاهم میکنه...

کسی چه میدونه این روزها چه میکشم؟؟ کسی چه میدونه؟؟

  • narjes srt

سلام

توی این ده سال اخیر آدمهای زیادی رو از زندگی م حذف کردم از بس بهم آسیب زده اند. از دوست و فامیل و خویشاوندان گرفته تا آدمهای فضای مجازی.

اما این اواخر هر از چند وقت یکبار با برخی از اون آدمها مواجه میشم و انگار نه انگار که چی سرم آورده اند! هیچ حس نفرتی ازشون ندارم. یه حس مسالمت آمیز آرام. یه چیزی که خوبه. و آرامه. و آرامش بخشه.

نفرت چیز بدیه. و من دوست ندارم این حس رو نسبت به هیچ کسی داشته باشم.

اصلا، حیف حجم قلب و احساس آدم نیست که از نفرت پُر بشه؟!


پی نوشت:
البته به تجربه بهم ثابت شده که اگه اجازه بدی که حس نفرت رو با همه ی وجودت تجربه کنی و بچشی. و مانعش نشی، بر اثر گذشت زمان (که خیلی هم زود اتفاق میفته) به کلی از بین میره و جاش رو یه حس خوب میگیره.




  • narjes srt

سلام

امروز چهارشنبه 7 بهمن 94 هست.

تا چند ساعت دیگه خانه ی پدری ام را ترک میکنم. شاید برای همیشه!

حسهای عجیبی رو تجربه میکنم. حسهای گاها متضاد. توی سرم اونقدر صدا و حرف هست که حد نداره!

نمیدونم چی در پیشه. فقط میدونم ابر و باد و مه و خورشید و فلک طی عملیاتهای بسیار پیچیده ای و طی سالیان درااااز در کار بودند تا امروز این اتفاق بیفته.

بهش میگن:" سفر قهرمانی"

برای خودم آرزوی روزهای خوب را میکنم.

یا امام رضا جان، مثل همیشه تو ضامنم هستی. خیلی مواظبم باش. خییییلی.


  • narjes srt

سلام

سالهای سال بود که بسیاری مواقع آرزو میکردم ای کاااش یه نفر رو داشتم که باهاش حرف میزدم. که حرفهام رو بدون هیچ قضاوت و افاضه ی فضلی میشنید. (یه سنگ صبور مثلا!)

این دقیقا همون سالهایی بود که خودم شنوای حرفها همــــــــــــه بودم. این همه یعنی هر کس و ناکسی که متوجه میشدم نیاز به یک جفت گوش مفت داره و من همیشه آماده به خدمت بودم!

مدتها گذشت و همین کس و ناکسها هم دیگه نبوند. یعنی حالا نه تنها شنیده نمیشدم بلکه حتی نمیشنیدم.

مدت کوتاهی هست که یه جمعی هستند که میدونم اگه بخوام کسی باشه که حرفم رو بشنوه؛ حتما یکی دو نفری پیداشون میشه. کسانی که دوستم دارند و دوستشون دارم. و این خیلی خوبه. گرچه که ترجیحم ملاقات حضوری و حرف زدن چشمهاست و لمس دستها خیــــلی بیشتر از استفاده از کلمه ها که خیلی خیلی کم و محدودند...  ولی خب، این همیشه به فوریّت مقدور نیست.

ولی, باز هم جای شکر داره.

الهی شکر

  • narjes srt

سلام

اون روزی که خیلی خیلی اتفاقی حبیبه من رو در حال عبور از پارک نزدیک مرکز دید و یه ماجرای جدید توی زندگی م شروع شد، فکرش رو نمیکردم که زمان به این سرعت بگذره.

الان ساعت 2.10 بامداد پنج شنبه است. و تایپ و ترجمه ی پایان نامه ی حبیبه همین الان تموم شد.


عنوانش بود:

The Jews and Christian religion in Shiite Hadith in the kulainis compilation Al- Kafi and Saduqs compilation  Al-Tawhid


به قول خودش، کاش صاحابش خوشش بیاد و نمره ی قبولی بهمون بده.

همین...


  • narjes srt

سلام

وقتی بعد از سالها توی دانشکده میچرخیدم و توی هرگوشه ش کلییی خاطره داشتم که دیدنی و شنیدنی و بوئیدنی و لمس کردنی بودند...

وقتی تارهای سفید روی سر و صورت سهم استادهای جوون و بازنشستگی سهم استادهای پیر شده بود...

وقتی هیچی عوض نشده بود و خیلی چیزها عوض شده بود...

وقتی دوباره توی اون فضا نفس کشیدم...

وقتی یاد عاشقی ها و دلشوره ها و درگیری ها و هیجان ها و غیره افتادم...

دلم گرفت...

الهم، العوده ثم العوده ثم العوده...

  • narjes srt

سلام

توی موقعتیهای مختلف ازشون خواسته ام که خودشون رو بهم نشون بدن. حسشون کنم. اما هر دو تاشون سر به سرم میذارن و تا حالا بیشتر از یه حرکت کوچیک که بیشتر شبیه نبض هست رو حس نکرده ام.

دیشب هم از همون روش وارد شدم و همون نتیجه رو گرفتم! مامانش گفت خجالتیه... بعد بهش گفت:" ببین خاله دوستت داره. خودتو به خاله نشون بده عزیزم. و گفت بیاد دستتو بذار روی شکمم..." گذاشتم. یکی دو تا تکون کوچولو خورد که باز شبیه حرکات عادی بدن یا حتی نبض بود اما یهو... شروع کردن به ارتباط برقرار کردن هرچه تمام تر با خاله... و من یهو از جا پریدم... اشکم یهو چکید... واااای... واقعا و با چه قدرتی داشت خودشو بهم نشون میداد. الهی قربونت برم. ای جون دلم... عشقک کوچول خاله...

مامانش گفت: حرکات مامانش رو حس کرده بودی، حالا حرکات خودشو حس کن..." و یهو حس خواهر بزرگتر بودن یه غروری بهم داد که....

یه حس خوب :))


  • narjes srt

سلام

هر دو تاشون دخترند...

ای جااااانم

  • narjes srt

سلام

دیشب بیمارستان در حال آماده باش بود. بلافاصله پزشک دمای بدنم رو گرفت و گفت:" خب خدا رو شکر خطرناک نیستی!"

روی تخت اورژانس دراز کشیدم و چندین تا آمپول ریخت توی سرم و آرام آرام میرفت توی خونم... که... دخترک آمد...

های های گریه میکرد ناله میکرد و یه حرفهای نامفهومی رو میگفت. روی تخت کناری من خواباندنش... گاها میفهمیدم کلمه هایی رو که میگفت. ولی نمیفهمیدم جریان چیه. کلمه ها اما برای من یه ربط عجیبی داشت. ذهن خودم هم درگیر ماجرای خودم بود.

وقتی به بابا گفتم که:" فکر میکنم مُهر قبولی با پیوستِ یه جور حال بد و کسالت و بیماری و بهم ریختگی توی پرونده مون گذاشته میشه، بغض کرد و گفت:" اینم همینجوریه... و اشکش ریخت"

روضه ی باز شد تخت سه و چهار اورژانش بیمارستان..." زار میزدیم... تا خوابمون برد.

عباس رو دیدی؟؟؟... دستاشو دیدی؟؟؟... میزدن... دیدی؟؟ بچه ها رو میزدن... همه رو میزدن... دیدی؟؟ ... دیدی؟؟؟ و او همه رو دیده بود...

  • narjes srt

سلام

چی بهتر از اینکه پرده رو بزنی کنار و ببینی همه جا سفیده سفیده سفیده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مثل یه بچه ذوق زده ام...


  • narjes srt

سلام

این روزها خیلی دارند سریع و سخت میگذرند.

1- پروژه ی سینمایی آرام آرام جلو میره و مروز مجله های سینمایی شصت سال قبل بی نهایت برام جذابه و قابل تحلیل و بررسیه. اگر از معدود مطالب مرتبط با خودِ سینما بگذریم, بقیه ی تبلیغه س..ک..س.. هست!! دارم فکر میکنم الان اوضاع بدتره یا اون موقع؟ الان این چیزها در دسترس تره یا اون موقع؟ اگه کسی نخواد با این چیزها مواجه بشه, الان سختتره یا اون موقع؟؟ خلاصه که خیلی ذهنم رو مشغول کرده.

2- هنوز هیچی نخریدم چون هیچی پول ندارم. رسما قید کفش خریدن رو زده ام چون باید حداقل یکماه باهاش راه برم تا بهش عادت کنم اما کمتر از یک هفته وقت دارم و ...

3- درگیر ماجراهای داخل خانه ام. از یک طرف کوچولوهای توی راه. از یک طرف ماجراهای تلخی که با پدر و مادرشون دارم... امروز ظهر بدی بود.

4- دلشوره ی سپردن کلاسهام به یک آدم معتمد پروژه ی سختی بود که تمام شد. البته هنوز همش نگرانم.

5- کار حبیبه داره میره جلو. از طرف او هیچ استرسی بهم وارد نمیشه اما همش حس میکنم عقبم عقبم عقبم. در حالیکه هیچ عقب افتادگی ای فعلا ندارم.

6- کلا همیشه سفر برام به همراه همه ی هیجانهای وصف ناشدنی ش همراه با میزان بسیار زیادی از استرس هست که ... کاش نبود. البته شاید جذابتش هم به همین باشه... نمیدونم.

7- خسته ام. دلم شمال میخواد!!


بعدا نوشت:

این صدمین پستم بود!! خودم که باور نمیکنم!!

  • narjes srt

سلام

وقتی برای یک مصاحبه ی کاری پای حرفهای آدمی که شصت سال در سینمای ایران کار کرده نشستم، او حرف زد و فریاد زد و پشت هم سیگار کشید و سرخ شد و رگهای گردنش داشت پاره میشد و آه کشید و اشک در چشمهایش جمع شد و...، فکر کردم باید هر کاری رو سپرد به آدمهایی که نسبت بهش غیرت دارند. بی غیرتها به راحتی میتونن هرچیزی رو بفروشند. هرچیزی رو...

امروز روز خوبی بود. از همنشینی با آدمهای  عاشق و غیرتی بی نهایت خوشم میاد...

ممنونم آقای منوچهری...



  • narjes srt

  • narjes srt

سلام

بلاخره بعد از 15 سال امروز آرشیو روزنامه ی جام جم م رو (شامل اولین شماره در اردیبهشت 79 تا زمستان 82 بعلاوه ی چندین تک شماره از سالهای بعدی) به یک جای امن و مطمئن (مرکز خودمون!) سپردم که هم ازش نگهداری کنند و هم ازش استفاده بشه.

در تمام پروسه ای که طی شد تا از مالکیت من درآمدند, جان دادم...


  • narjes srt

سلام

وقتی توی روضه ی شب سوم محرم که روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها رو میخونن برای اولین بار یه حس جدید رو تجربه کردم... حس عمه ی یک دختر بچه بودن... اینکه حاضری هر کاری بکنی که بهش هیچ صدمه ای نرسه......

وقتی بهش گفتم بیا اینجا. گفت نمیتونم مهمون دارم، خاله زهرا آمده نی نی م رو ببینه, حسودی م شد که؛ ااااااااااا خاله ش منم. هیچیکی دیگه نباید خاله ش باشه...

این حسهای جدید برام بی اندازه ارزشمند و خوشاینده.

الهی شکر.....

  • narjes srt

سلام

دیشب برای بار n ام مختارنامه را دیدم(قسمت اول).

بدلیل اینکه حالا به طور کلی با همه ی همه ی همه ی گذشته ی مختارنامه ایم قطع ارتباط کرده ام, اینبار یه حس جدیدی رو تجربه کردم.

و حتی, هوس کردم اینبار فقط فقط برای دل خودم همه ی اون نوشته ها رو اینجا توی وبلاگم بذارم. شاید انگیزه ای شد که بلاخره بعد از شش سال تمامش کنم!!

ااَاااَاااااَ، شش سال گذشت!!!!!!! هِی هِی هِی... چه ها که نکشیدم با اون جماعت...



  • narjes srt

سلام

از فردا دوره ی سه شروع میشه. این یعنی شروع یه فصل جدید از زندگی من.

هیجان زده و نا آرامم.

برای خودم و همه ی هم دوره ای ها یه سفر پربار و باشکوه رو آرزو میکنم.

موفق باشی نرجس جان :)



  • narjes srt

سلام

بعد از اینهمه درد غم غصه رنجی که توی این روزها تحمل کرده ام، چی میتونه بهتر از تماشای آسمان باشه در یک صبح خنک...

همچنان خوابم نمیبرد و اگر هم میخوابیدم با خوابهای آشفته میپریدم. خیلی زودتر از قرار بیدار بودم و منتظر...

اول از توی کوچه دیدمش... بزرگ و درخشان در افق غربی درست وسط کوچه...

بعد رفتم پشت بام. موکت پهن کردم. هوا خنک بود. نماز آیات زیر آسمان خیلی چسبید. (یادم افتاد به حرف عزیزی که میگفت:" وقتی روی چمن سجده میکنی انگار سرت رو روی پای خدا میذاری. ته ته ته آرامشه...")

تکیه دادم به دیوار خرپشته و چشم دوختم به ماه. که کم کم داشت محو میشد. هزاران خاطره از ذهنم عبور کرد. از پشت بام خانه مان که گاه به گاه رصدگاه بچه ها میشد. از بچه ها که الان هر کدوم یه جای دنیا هستند. خاطره اولین تجربه ی روئیت خسوف در جمع منجمان آماتوری در محوطه موزه دارآباد. خاطره ی کلاسها کارگاهها برنامه ها. خاطره های خوب و دلتنگ کننده.

آرام بودم آرام... و تماشا میکردم به سایه ی زمین که داره چطوری ماه زیبای بزرگ رو قورت میده!!

کمتر خسوفی رو به خاطر دارم که اینقدر تیره بوده باشه. وقتی برخورد دوم کامل شد دیگه کاملا گمش کردم. اصلا ندیدمش و طلوع شد...

آمدم پایین و خوابیدم.

آرام...

خدایا ممنونم که اون جایی. که هستی. که داری همه چیز رو میبینی. لطفا ظرفیت قلبم رو زیاد کن زیاااد...

دوستت دارم...


منبع عکس:http://parssky.com/view/6614.aspx

94.7.6

  • narjes srt

سلام

- عید قربان نامزدی پسرکمه ... چه ذوقی کردم که وقتی برنامه ش قطعی شده به خانوادش گفته:" بذار کارمون انجام بشه، دستشو میگیرم میریم پیش خانوم S " هِی آروم اشک رو از گوشه ی چشمم پاک میکردم مادرش نبینه. الان فکر میکنم اگه ببینمش بپرم بوسش کنم!!

- امروز فیلم "محمد رسول الله" را دیدم. باید برایش یک پست مفصل خیلی طولانی بنویسم. فقط اشک امانم نمیداد... اشکی از سر عشق...

یه رفیقی بهم گفت:" زیارت قبول...  و

عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد


شعر کاملش نهایت احساسمه:

عاشق شده ای، ای دل سودات مبارک باد
از جا و مکان رستی، آنجات مبارک باد
از هر دو جهان بگذر تنها زن و تنها خور
تا مُلک و مَلَک گویند، تنهات مبارک باد
ای پیشرو مردی، امروز تو برخوردی
ای زاهد فردایی فردات مبارک باد
کفرت همگی دین شد تلخت همه شیرین شد
حلوا شده ای کلی حلوات مبارک باد
در خانقه سینه غوغاست فقیران را
ای سینه بی‌کینه غوغات مبارک باد
این دیده دل دیده اشکی بد و دریا شد
دریاش همی‌ گوید دریات مبارک باد
ای عاشق پنهانی آن یار قرینت باد
ای طالب بالایی بالات مبارک باد
ای جان پسندیده جوییده و کوشیده
پرهات بروییده پرهات مبارک باد
خامش کن و پنهان کن بازار نکو کردی
کالای عجب بردی کالات مبارک باد
از دیوان شمس
  • narjes srt

سلام

باز بلاگفا بهم ریخته و بخش نظراتش باز نمیشه. برای من که این وبلاگ سوت و کور رو اداره میکنم و مخاطبی هم ندارم که نگران پیام گذاشتن و نگذاشتنش باشم و کسی هم سراغی ازم نمیگیره، نمیدونم که این خوبه که اینجا کوچ کرده ام یا نه.

اما یه حس حسرتی همیشه نسبت به بلاگفا داشته ام...

این حس شاید شبیه باشه به زمان جابجایی به این خونه ی الانمون:

یادمه وقتی بعد از 5 سال سکونت در یک مجتمع آپارتمانی (که دوران دبستانم بود و یکعالم اتفاقات باحال و تکرار نشدنی برام افتاده بود) به این خونه آمدیم که دقیقا نقطه ی مقابلش اونور شهر بود، تا چندین سال همچنان بهانه ی خونه ی قدیمی مون رو میگرفتم. سالها گذشت که به اینجا عادت کردم.

الان بعد از بیش از بیست سال زندگی در این خونه خب تصور جایی غیر اینجا برام ناممکنه!!


  • narjes srt

سلام

دیشب داشتم توی وقت پیش آمده با لپ تاپ ور میرفتم که ببینم آیا امکان اینکه نرم افزارهای موبایل رو روی اون نصب کنم وجود داره یا نه. از همون اول هم میدونستم دنبال هیچی نیستم غیر از تلگرام و اینستا. چون به نظرم همه ی اونهای دیگه بی خودند و این دوتا شامل حال همه ی چیزهای مورد نیاز میشه.

خلاصه، با راهنمای نرم افزار پیش رفتم و تا یه گزینه ای رو کلیک کردم یهو.....

وااااااااااااااای... حجم پیامهای هیجان زده ای که برام می آمد شوکه م کرد. شبیه ادمی که افتاده توی هچل و بلد نیست ازش بیاد بیرون. دنبال دکمه ی غلط کردن میگشتم که آخرش هم پیداش نکردم.

پشت سر هم پیام. حالا از کی؟؟ از کسانی که سالهاست هیچ خبری ازم نگرفته اند! کسانی که پیامک هام رو بی جواب گذاشته اند! کسانی که بعد از تخلیه کردن چاه دلشان در روح من برای همیشه گذاشته اند و رفته اند. کسانی که...

اوووووف... حالم بد بود. بد شد. بدتر شد...

شاید کلا دو ساعت طول کشید و من توی یک ساعت اول (فکر میکنم) فقط جیغ میزدم و از تنها گروهی که باهاشون حس امنیت رو تجربه میکنم تمنای کمک میکردم.

شب سختی بود. خیلی سخت. فشار عصبی وحشتناکی رو تحمل کردم. و

+ نمیدونم که ایا بخاطر این مدت مچاله شدن روی کامپیوتر اون هم با بالاترین حد فشار عصبی بوده. یا چه دلیل دیگه ای داشته که، دچار چنان دلدرد شدیدی شدم که از کار و زندگی انداختتم. امروز باشگاه هم نتونستم برم.
یه جایی درد میکنه که بی سابقه است!! سمت راست زیر قفسه ی سینه دقیقا زیر دیافراگم و حتی توی پهلو. با هر دم و بازدم درد بسیار شدیدی رو تحمل میکنم.

اینجا کبده؟؟؟ و الان چه بلایی سرم آمده؟ :((

الان دلم میخواد فقط بگم: لعنت به شبکه های مجازی!


بعدا نوشت:

همه ی علائم نشانه ی اتفاق ناخوشایندی در کیسه ی صفرا داشت. آماده ی هر اتفاقی بودم. سونوگرافی دادم. گفتند کاملا سالم هستی. گفتم پس این درد کشنده چیه؟ گفت: "اسپاسم عضلانی بخاطر فشار شدید عصبی..."

3 تا آمپول و چند جور داروی دیگه. به امید بهبودی.

الحمدلله که چیز خطرناکی نبود.

  • narjes srt

سلام

صبر کردم تا مطمئن بشم.

امروز مطمئن شدم. عکس فسقلی ش رو هم دیدم.

مامانش صدای قلبش رو هم شنیده.

باور کردیم که...

دیگه واقعا واقعا من دارم خاله میشمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم :)))


پی نوشت:

کاش می شد موسیقی ای که الان دارم میشنوم رو پیوست به پست میکردم.

بعدا نوشت:

پیوست شد :))

  • narjes srt

سلام

این روزها که میگذرند اونقدر همه چیز بهم ریخته، اونقدر آشوبه. اونقدر مبهمه که...

فقط خوبیش اینه که میگذره. و هزار هزار هزار بار شکر که همه ی این شلوغی ها خیره.

همش آرزو میکنم کاش یکی بود یه کمی بار دوشم رو کم میکرد.... یا حداقل میشد حرف زد باهاش بی دغدغه...

همه خسته ایم. و مدام بهم میگیم:" تحمل کن... صبوری کن... این نیز بگذرد..."


پی نوشت:

چرا مدام تأکید و تکرار میکنه که:" اگه نرجس عقل داشت، این دنبال علم و دانش دویدن رو ول میکرد و میرفت سراغ زندگی؟!"

ای خدا مگه اینها زندگی نیست؟ :(

مگه زتدگی ِ همه باید مثل هم باشه؟

اصلا مگه یه برنامه نوشته شده که همه باید از روی اون زندگی کنند؟

حرص میخورم. غصه میخورم. غصه میخورم و...


  • narjes srt

سلام

همیشه از مصاحبه میترسیدم. از مصاحبه یا هرچی که شبیه اون باشه. اینکه تو مجبور باشی خودت رو عرضه کنی و دیگران اجازه داشته باشند که تو رو قضاوت کنند و بهت نمره بدهند.

اغلب مصاحبه های وحشتناک عمرم را به بهترین وجه ممکن قبول شده ام! اما همچنان ازش میترسم! (بهش میگن حس طرد شدگی...)

امروز هم علی رغم وحشتِ وحشتناکی که ازش داشتم، عالی گذشت. نمیدونم آخرش چی پیش بیاد و من در سال تحصیلی آینده چه جایگاهی رو پیدا کنم اما مثل همیشه بهم حس اعتماد به نفس داد. حس امنیت. حس خوبی بود.

شاید همش بخاطر اون تابلو بود. مثل برق گرفته ها روش موندم... اشکم چکید...


پی نوشت: جانِ جانانم. دوستت دارم. دعام کن عاقبتش به خیر باشه. شهران خیییییلی دوره. خییییلی :((


  • narjes srt

سلام

دارم میام پیشت...

عزیز ترینم

تولدت مبارک


تویی که داری اینجا رو میخونی، دلتو بفرست. سبدم جا داره، می رسونمش... :)

  • narjes srt

سلام

بلاخره امروز هم گذشت.

امروز روزی بود که بسیار مضطربش بودم.

امروز کلا روز خوبی بود و تمام شدن این اضطراب لعنتی بهترش هم میکرد.

امروز اتفاقی حبیبه رو دیدم. کلی حرف زدیم. ساعتها. و بهش گفتم:" من الان کجای گذشته ی توئم؟"

او هم بهم گفت:" برو. چون هرچی بهت بگم درک نمیکنی. باید بری, تجربه کنی و بعد تصمیم بگیری که چطور ادامه بدی."

و درباره ی اون مانع بزرگی که برام غول هفت سر شده هم مثل خیلیای دیگه با نهایت آرامش و اطمینان گفت:" خب بگیرش..."

و من با دهن باز فقط نگاهش میکردم...

خب بگیرش.......

  • narjes srt

سلام

امروز به گلی گفتم:" متأسفم که بارها و بارها این اتفاق برام افتاده... اینکه فکر کردم کسانی رو که خیلی دوست داشته ام رو به یه کسی که بیشتر از من دوستشون داره یا بیشتر از من وقت داره یا بیشتر از من درکشون میکنه یا بیشتر از من... سپردم و بعد از مدتی که معمولا دیر شده فهمیدم هیچ هم نمیشد عزیزت رو به اون آدم بسپاری" و این یعنی تجربه ی یه حس افتضاح...

متأسفم که کم گذاشتم و فکر کردم دیگران جبران میکنند...

متأسفم که برات نبودم رفیق...

متأسفم که...

متأسفم...

کاش بشه جبران کنم...




  • narjes srt

سلام

بلاخره بعد از شش ماه انتظار امروز عصر جوابها آمد.

کوتاه نوشته:

" شما در دوره ی 359 مربیگری درجه سه قبول شده اید. فدراسیون تکواندو"

...

و این یعنی، دارم از ذوق منفجر میشم. بی اندازه خوشحالم. خبر رو به همه دادم.

یه بار به یه نفر گفتم اسم سرخپوستی م :" دخترک سخت جان" هست.

چشم استاد آ....د روشن. دیدی میشه جکم "وتو" ت رو هم وتو کرد استاد بزرگ ;))))

الهی هزاران بار شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...


  • narjes srt

سلام

من خیلی از امتحان میترسم. در آماده ترین حالت ممکن هم باشم بخاطر این اضطراب احمقانه رسما گند میزنم به امتحان و نمره ی بی خودی میگیرم. همه راههای انرژی مثبت فرستادن و حرفهای گل و بلبل زدن هم تا بحال هیچ فایده ای نداشته.

گاها این ترس از امتحان مسیر زندگی م رو عوض کرده. و حتی شرایط بسیار خطرناکی رو برام ایجاد کرده که خدا لطف کرده و خطر از سرم گذشته.

حالا اینبار:

Je l'ai testé français l'autre semaine. J'ai peur. Que dois-je faire?

  • narjes srt

سلام

در روزهایی که به شدت کارها و کلاسهای عقب مانده ذهنم رو مشغول کرده بود، سه روز لذت و خوشی و شادی و آرامش عمیق در طبیعت غنیمت بزرگی بود که خدای مهربون بهم هدیه داد.

میترسیدم خاطرات اون ایوان و اون فضا حالم و خراب کنه و دلتنگی م رو بیشتر، اما خدا رو شکر ترس بیهوده ای بود. چون میم باعث میشد اصلا نتونم به هیچی غیر از آرامش فکر کنم.

شاید توی این مدت به هیچی به این اندازه فکر کردم که:" داشتن مایملک، یعنی ریشه دواندن در خاک. و من آدم خاک نیستم. بال پروازم شکسته میشه. و چقدر دوست دارم این رهایی رو... رها رها رها من..."

به یاد:  پرنده ی سفید و آزاد دره که خاطره ی عقاب بلند پروازم رو برام زنده کرد...



  • narjes srt

سلام

وقتی معلم خصوصی ش شدم ده سالش بود. تازه رفته بود کلاس چهارم. پسرک شیطون، با ادب , عاقل و بسیاااااار باهوشی بود. ایام خوشی رو باهاش گذروندم. اونقدر عاقل بود که بیشتر رابطه مون دوستی بود تا یه معلم و شاگردی با فاصله ی سنی زیاد. خیلی با هم حرف میزدیم. حرفهایی که مامانش معتقد بود فقط با من میزنه. همیشه بعد از کلاس یه زنگِ بازی داشتیم. انواع بازی های کامپیوتری که انگری برزد بیشتر از همه مورد علاقه ی من بود. به هر مناسبتی برام هدیه می آورد. با الفبا شروع کردیم و به تافل رسید. پسرک جلوی چشمم بزرگ شد. اولها توی سرو کله ی هم میزدیم و آخرها مشخصا حریم محرم و نامحرم رعایت می شد. پسرکم تا همین چند ماه قبل هم باهام کلاس داشت. البته دیگه زبان نبود...

یه روز اما مامانش زنگ زد و با عذرخواهی بسیار: "که میم دیگه نمیتونه کلاس رو ادامه بده. با وجود علاقه ی بسیار زیادی که به شما داره اما حس میکنه که معذبه. سختشه. با شما خیلی بهش خوش میگذره. میگید و میخندید و حس میکنه اینها براش خوب نیست. پس عذر خواست و میخواد که خودش این کلاس رو ادامه بده. و اگر سوالی یا اشکالی داشت ازتون راهنمایی بگیره."

خدا میدونه چه حالی شدم. رفیق کوچولوی من یعنی اینقدر بزرگ شده و من متوجه نبودم. دلم شکست حتی. میزان علاقه م بهش شمردنی نبود. پذیرش این حرف برام سخت بود. اما سعی کردم بفهممش. و بپذیرم که واقعا پسرم بزرگ شده ...

من همچنان توی اون خونه رفت و آمد میکنم. برادر کوچکترش الان شاگردمه. خیلی با هم متفاوتند. میم برام یه چیز دیگه بود. دلم میخواست گاه به گاه حداقل ببینمش. دلم برای اون دوستی های خوبمون تنگ شده. اما تا حالا فقط دو بار دیدمش. اون هم خیلی رسمی...

حالا امروز وقتی اومدم کلاس رو با داداش کوچیکه شروع کنم صدای مامانش که با تلفن صحبت میکرد توجهم رو جلب کرد:" الو سلام علیکم. حال شما؟ خوبید؟ فلانی خوبه؟ بهمانی خوبه؟ الهی شکر سلام برسونید. والا راستش رو بخواهید مزاحمتون شدم که ح رو برای میم خواستگاری کنم. و........ ... ... ...

خب من دیگه هیچی نمیفهمیدم... فقط مدام میپریدم مامانش رو بوس میکردم و برمیگشتم... قلبم داشت از ذوق کنده میشد از جاش. داشتم میمردم از خوشحالی. باورم هم نمیشد...

تا بلاخره کلاس تمام شد. و مامانش کل ماجرا رو برام تعریف کرد...

خیلی خوشحالم خیلی. یه حسی که نمیتونم توصیفش کنم. کلمه ندارم براش. آخر ماجرا به مامانش گفتم:" حسم به بچه هاتون شبیه یه خاله ست. یا یه خواهر بزرگتر مثلا. و هرجور هر نوع کاری از دستم بر بیاد حتی اگر در حد همین شنیدن حرفهاتون و تیکه هایی که خواهید شنید باشه، مشتاقانه میپذیرم. و گفتم:" دلم میخواد لپ میم رو بکشم." مامانش گفتند:" دستکش دستتون کنید و بکشید لپشو..."

فقط ای جااااااااااااااانم.....

و خدایا بهترین ها رو براش مقدر کن. بهترینِ بهترین ها که لیاقتش رو داره.

  • narjes srt

سلام

خاله که نشدیم :(((

اما داریم عمه میشیم :*

دیگه فحش خورم ملسه!!

  • narjes srt

سلام

دلم میخواد اونجا بنویسم.

اینجا اصلا چیزی که میخوام نیست. قالب. موسیقی. فضا. و...

دوستهام رو گم کرده ام. غریبه م اینجا. تنهام.

هر روز یه خبر جدید میشنوم.

دیشب فهمیدم گویا چون آخرین بار توی 94 وبلاگ باز کرده ام. کلا نابود شده.

هیچ ارشیو و چیز مهمی نداشتم اونجا. اما آدرس دوستهام همه اونجا بود. که دیگه نیست. این بده. خیلی بده.

دلم گرفته. غمگینم.

بهانه ی تو رو هم که همیشه دارم به خصوص این روزها... داره میشه یکسال....

  • narjes srt

سلام

ما برگشتیم.

الهی شکر به عدد ما احاط به علمه...

حرف که زیاده اما...

آیا مسلمانان عالم عادت کرده اند که این سالها افطارهایشان طعم خون بدهد؟؟؟

این حرف توی دلم مونده بود :(

  • narjes srt

سلام

این اولین باره. حداقل 17 روز. میام پیشت میمونم. این خیلی خوبه. یه حال خوب بهم بده. و حرفهام رو گوش کن و اجابتشون کن امام رضا جون جون جوننننننننننننننننننننم...

  • narjes srt

سلام

یه سید داره بهمون اضافه میشه.

این یعنی یه آرزوی برآورده شده.

این یعنی هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا...

همه در انتظار.

  • narjes srt

سلام

میگن بلاگفا درست شده.

خب این خبر خیلی خوبی بود. حتی برای من که اونجا خونه ی قدیمی ای نداشتم و خونه م هم درست و عادی باز نمیشد. اما خب بلاخره خونه م بود.

اینکه همه ی شب رو توی فایلها و فولدرها و توی ایمیلها گشتم دنبال "رمز ورود" به خونه م و از همه ی دعاهای شب موندم,خودش حس بدیه. چه برسه به اینکه آخرش هم پیداش نکردم.

من الان اون کسی هستم که پشت در خونه ش مونده و کلیدش رو گم کرده. نه کسی داخل هست که در رو براش باز کنه. نه راهی از بیرون براش وجود داره.

خیلی غمگینم...

  • narjes srt

سلام

بیست و پنج سال بعد، همچنان تماشای فیلم "گلنار"  به ذوقم آورد، آواز خوندم و اشک ریختم.

هیچ فیلمی رو به اندازه ی گلنار ندیده ام. حفظمش. و کلی خاطره به یادم میاره. دلم تنگ میشه برای کودکی م.

  • narjes srt

سلام

بی نهایت خوشحالم.

هنوز شوکه ام.

و خدا را بی نهایت شکر.

31 خرداد روز شکست های آمریکا...

عکس خوب پیدا نکردم. بعدا اضافه خواهد شد.



  • narjes srt

سلام

دیشب وقتی میخواستم بخوابم دلم تنگ شد برای اون حس بی نظیری که توی اون گرفتاری مشرف به مرگ جلوی خروجی متروی بهارستان تجربه کردم.

آرزو کردم کاش گاه به گاه مرورش کنم و یادم نره امروز چیا دیدم و حس کردم:

- دیروز آدمهای زیادی رو دیدم که سر ظهر داغ داغ به مترو هجوم آورده بودند. و توی خیلی از ایستگاههای مسیر به اندازه ی یک قطارِ پر ، آدم منتظر بود.

- دیروز همه جور آدم دیدم. از آدمهایی که اغلب در مراسم های ملی و مذهبی دیده می شوند تا آدمهایی که در مراسمهای هنری و فرهنگی نمود بیشتری دارند.

-دیروز توی مسیر خروج از مترو وقتی فشار جمعیت و کمبود اکسیژن همه رو کلافه کرده بود, راه حلِ صلوات موزون عجیب سرگرم کننده و آرامش بخش بود.

- دیروز یکعااااالم بچه دیدم توی سن های مختلف که واقعا شرایط سختی رو تحمل میکردند. و توی اون فشار کلی خاله و عمو ی مهربان برای حمایت از اونها دست به کار شده بود. (دو تصویر: 1- بچه بی تابی میکرد و مامانش گیر افتاده بود. یه آقایی بچه رو از مادرش گرفت تا خودش رو جمع و جور کنه. بعد مامانه از روی موتور آقاهه پرید. وارد اورژانسمون شد. بچه ش رو بغل کرد و رفت.  2- دخترک کلافه بود و بلند بلند گریه میکرد. آقاهه میخواست آرومش کنه. هرکاری کرد تا دخترک آروم بشه. آب داد بهش. هِی میپرسید الان خوبی؟ جات راحته؟ گریه نکن عمو. اروم باش. همه سختشونه. اروم باش الان درست میشه.)

- دیروز مردم به طرز عجیبی با هم مهربان بودند. واقعا شرایطی که درونش افتاده بودیم نوعی بحران به حساب می آمد و هرکی هر کاری از دستش بر می آمد برای بقیه ی اطرافیانش انجام میداد تا شرایط یه کمی قابل تحمل بشه. (دو تصویر: 1- خانمه از حال رفت. دختر کناری شالش از سرش افتاد. حالا بال بال می زد که برای این خانم آب جور کنه, شکلات جور کنه, بادبزن جور کنه. مراقبش بود به شدت و هیچکی تذکر نمیداد بابا شالت رو بنداز سرت.  2-  اواسط مراسم ملت مجبور بودند از روی نرده ها بپرند تا به بتونن تکون بخورند. یه دست با ناخهای بلند و خیلی نارنجی! مسول کمک به حاج خانمها بود که به زحمت از روی نرده ها عبور کنند ;))

- دیروز دیدم مردممون چقدر صبور و نجیب اند. لمس کردم. حس کردم. چقدر خوبند. خوب...

- دیروز مدیریت شهری افتضاح بود. نمیتونم توجیح کنم که حضور مردم فراتر از انتظارشون بود. این توجیح خوبی نیست. مشخصا تدبیری برای نصف این جمعیت هم دیده نشده بود. مثلا تعداد زیادی اتوبوس و تاکسی که وسط جمعی گیر افتاده بودند و راه عبور شهدا رو هم بسته بودند. یعنی نکرده بودند زودتر خیابان رو ببندیند. در ضمن محوطه خیلی تنگ بود. خب اینهمه میدان وسیع توی تهران داریم. بد بود بد.

- دیروز کلی مرد غیرتمند دیدم. هیچ جوره هم ظاهرهاشون لزوما نشون نمیداد.

- دیروز خیلی از مردم روزه بودند...

- در ازدحامی که ما بودیم مطلقا صدای بلندگوی جایگاه شنیده نمیشد. بنابر اصلا نمیدونم کی چی گفته!

- 5 نفر در اطرافمون حالشان بد شد. کمتر از 10 قدم با آمبولانس فاصله داشتیم اما نمیشد تکون خورد... مثلث دیواره ی موتورهای گیر افتاده وسط جمعیت، بخش اورژانس محدوده ی استقرار ما شد ;)

- دیروز متوجه شدم خدا لطف کرده و هم بهم صبر زیاد داده. و هم تحمل درد زیاد. الهی شکرت.

- وقتی بحران اتفاق میفته، بازار شایعه داغ میشه. شایعه ی دیروز این بود: کاروان شهدا به سمت جنوب (خیابان مصطفی خمینی) رفته اند!!! اما ملت تکون نمیخوردند! 2 ساعت بعد بلاخره وقتی راه کمی باز شد، اولین ماشین حامل شهدا از مقابلمون عبور کرد.

- اون حس آشنا رو باز هم تجربه کردم . بسیار به یاد علی هاشمی و فیض الله عاطفی بودم ;)   (تسبیح فیروزه ای...)

- ماشینهای بلندگو... آزار دهنده بودند به شدت مگر اینکه روضه میخواندند یا شعار خوب میدادیم. همـــــــــــــــــــــ..ه :) (مرگ بر ال سعود  + یا حیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ...ر (ای جان دلم))

- تکلیف جمعیت روشن بود که برای چی اینجاست. خوشم نمیاد از این جور مراسم استفاده ی گروهی بکنند. (+ من هیچ نوشته ای درباره ی مسابقات والیبال ندیدم!) 

- این عبارت را خیلی دوست داشتم:" آنها با دست بسته مقاومت کردند. ما با دست باز چه میکنیم؟"

- آقاهای مهربان کنار تابوت شهدا خودشون حال خوبی داشتند. اما یکیشون (من فقط اینو دیدم شاید دیگرانی هم بوده باشند) با بقیه یه فرق بزرگ داشت که هرگز فراموش نخواهم کرد. حرکت اضافی دستش ،وقتی ملت پارچه های مختلفی رو برای تبرک میدادند، توجهم رو جلب کرد. دقت کردم دیدم یه شیشه ی عطر دستشه، به پارچه ها عطر میزنه و پس میده. این ذوقش خیلی خیلی به دلم نشست.

- جلوی ما یه ماشین بزرگ حامل خبرنگاران و عکاسان داخلی متوقف بود. یه سری از مردم هم ازش بالا رفته بودند. تفاوت شدیدی بین این دو گروه توی تمام مدت عبور شهدا دیده می شد.

- بعد عبور آخرین ماشین به سرعت آمدم سمت مترو. که خلوت نبود اما به نسبت رفت عالی بود.

- اخبار ساعت 9 گفت تازه الان اولین ماشین رسیده معراج شهدا. داشتم از هوش میرفتم اما, دلم خواست کاش اونجا بودم...

- و نه همین...

اینهایی که نوشتم فقط فقط فقط یه بخش از چیزهاییه که منِ یک قطره از اون دریای عظیم و عجیب ، درک کردم. فکر کن که درک یک قطره از یک افیانوس چقدر میتونه باشه؟؟؟


پی نوشت: نظراتی رو که در فضاهای مجازی میخونم، قلبم رو به درد میاره...

  • narjes srt
سلام
امروز/ کوه/ رفقا/ آب/ آغوش آرام/ حرف ت را بفهمند/ نور....

خدا اما کلمه ی غربیی نیست...

متشکرم مهربان خدای


  • narjes srt

سلام

بعضی وقتها حس میکنی دیگه تمومی. یعنی هیچ انرژی ای نمونده برات که به مبارزه ادامه بدی. اون موقع ها چکار میکنی؟؟؟؟

Je parle France????!!!

Je comprends France???!!!

پی نوشت یک هفته بعد:

میدونی چکار کردم؟

1- صدقه دادم.

2- اسفند دود کردم.

3- تقسیم بندی کردم و شروع کردم به خوندن و نوشتن و تمرین کردن.

4- تا فردا چی پیش بیاد...

یا علی

  • narjes srt

سلام

یغذ از کلی کلنجار با خودم و دلم بلاخره از اول فروردین نود و چهار وبلاگم رو عمومی کردم. اون چهارمین وبلاگم بود. و اولین بار بود که میشد مخاطب داشته باشه. البته بابتش هیچ تبلیغی نکرده بودم.

ساختمش اما نمیشد به نمایش بیاد. یعنی یه پیغامی میداد که شبیه ف..ل..ت..ر شدن بود!! در هر حال ادامه میدادم.

از اوایل اردیبهشت بحمدالله کلا بلاگفا پوکید. میگن آه من گرفتتش!! الله اعلم. دلم میسوزه برای اونهایی که سالهاااا خاطره ی ثبت شده دارند اونجا. فعلا که هنوز درست نشده. کاش مطالبشون برگرده  :(

ولی من کوچ کردم. آمدم اینجا. دلم برای اون قالب و موسیقی تنگ میشه اما فعلا که اینجا ادامه میدم. تا خدا چه خواهد.

آرزو میکنم کلی اتفاقات خوب و پیشرفتهای خوب رو اینجا ثبت کنم. خیلی آرزوهای بزرگ براش دارم. الهی که بشه...

یا علی گفتیم و عشق آغاز شد...

یا علی

  • narjes srt

سلام

عصر روز جمعه, سوم شعبانِ خرداد ماه , تو در اینجا بدنیا آمدی. 

اعیادت مبارک.

تولدت مبارک.

بمان...


  • narjes srt