سلام
از شب تولدش تا امروز چیزی ننوشته ام اینجا.
انگار که کلا اینجا رو فراموش کرده باشم...
تعلق خاصی ندارم دیگه بهش.
به بیشتر چیزها تعلقی ندارم تقریبا...
این مدت دو ماه، اتفاق کم نیفتاده...
ماجراهای درگیریهای گلباد.
ماجراهای شهادت و له شدن و شلیک و سیل و زلزله و و و و ...
حالا هم نوبت کورناست...
دانشگاه تعطیله..
نشد که پست "فرصت مطالعاتی" رو ارسال کنم...
اصلا هنوز هیچی نشده. و شاید هیچ وقت نشه...
قصه ی تصادف او...
و ماجرای جور کردن پول...
و اون روز صبح عجیب... که شنیدم صداش رو که گفت:" نرجس، بهم اعتماد کن... تو بخواب. من درستش میکنم... بهم اعتماد کن....." و خوابیدم و بیدار شدم و اول از عراق برایم پیام فرستاد و بعد به دست و زبان مهری... و چقدر هر دو گریه کردیم... و چقدر با عشقمون آدمها رو گریاندیم... عجب روزی بود..... روز معجزه ی امیرالمونین.... هزاران مین معجزه ی او به من....
و ماجرای سفر کاری در اوج کرونا به شمال... و ماجراهای بانک ها....
و کار من که راه افتاد.
و کار آنها که غقب افتاد، تا شاهد یه معجزه ی دیگه باشیم... در عرض یک هفته.... به همون اندازه نشدنی، که بار اول بود... و همیشه بوده.... ولی شد...
این روزها خانه نشین هستیم. و به غایت شلوغ هستم. اونقدر شلوغ که به کارهای شخصی ام نمیرسم اصلاا...
چون: مامان جان تدریس مجازی دارند.... و این یعنی ساعتهای بسیار زیادی رو به خودش تخصص میده....
منم مثل همه خیلی خسته ام.
خیلی عصبانی ام.
خیلی خیلی چیزهای دیگه.
و تنها آرزوم: ساحل جنوبه...
1.30 صبح 19 اسفند 98
پی نوشت:
ئهههه!! این پست هزارم وبلاگم هست...
هزاره م مبارک
سلام
یهو دلم برای وبلاگم تنگ شد.
وبلاگ ابلوموف رو خوندم و براش نوشتم و دلم برای خونه ی قدیمی خودم تنگ شد.
یادم آمد که چقدر دوست داشتم توی این محیط و جغرافیا... چقدر همسایه...
خوب بود.
گذشت.
یادش به خیر...
پی نوشت:
من همچنان خوب نیستم... (مثل همیشه!)
سلام
روزهای بدی رو میگذرونیم...
من و ما و همه...
اونقدر تاریک و خراب و بی فروغ... که دیگه هیچی باقی نمیمونه...
اما، این روزها هم میگذره...
نمیدونم بعدش چی میمونه. ولی این روزها هم میگذره...
و ما...
بزرگتر میشیم...
نه، درستش اینه: پیرتر میشیم...
ما دیگه بزرگتر از این نمیشیم. پیرتر میشیم...
هر روز... هر لحظه... هر نفس....
آرهههه....
26 آبان 98
و کلی بهانه داشتم بای نوشتن که، باز هم مثل همیشه حوصله ش نیست...
سلام
امروز تولدمه.
و اول خرداد هم تولد وبلاگم بود. به گمانم 4 ساله شد.
و هشتم خرداد هم سالگرد اولین پیام بود. و نه ساله شد.
خرداد ماه عجیب غریبیه. خیلی شروعها و خیلی پایان ها توی این ماه اتفاق افتاده.
الان که دیگه خبری از امتحان نیست، دوست تَرِش دارم ;)
خلاصه که...
تولدم مبارک
پی نوشت:
امسال هیچ اعلام رسمی در هیچ شبکه ای نکردم. حس بهتریه... حداقل تکلیفت با یه سری آدمها روشن تر میشه :)
سلام
یه روز من با معلمم همکار بودم... امروز* شاگردم با من...
چه دنیای بامزه ای...
بدجور گِرده ;)
پی نوشت:
*چهاردهمین کنگره انجمن جفرافیایی ایران - دانشگاه شهید بهشتی
سلام
بعد از ظهر 16 ام رسیدم خانه.
سفر خوب و پر از اتفاقات جورواجوری بود.
یه خلاصه ای خواهم نوشت ان شاء الله
سلام
اون کار عجیب دوم کنسل شد. ولی یه جور دیگه انجام خواهد شد.
فردا (امروز) هشتم فروردین 98 با رفقا میرم سفر...
نمیدونم کجا!
نمیدونم تا کِی!
نمیدونم با کیا!
نمیدونم هوا چطوریه و چه اتفاقاتی در انتظارمه
ولی...
عشق است همشوووووووووووووووووووو...
پیش به سوی کلی هیجان باحاااال
هورااااااااااااااااا
سلام
به فرموده، باز از اون کارهای اولین باری کردم...
پوستم کنده شد، ولی به موقع رسیدم باغ کتاب.
و...
آشغالهای دوست داشتنی... آره، درست فهمیدی. میفهمیدم قصه ش رو...
قصه ی 5 نسل آدمهای این جامعه...
که چطور مبارزه کردند...
و با چی...
و نتیجه ی مبارزه چی شد...
و تاریخش چطور قصه شون رو روایت کرد...
تا امروز..... (نع، تا اون روز ;)
حالا باتوم و مرتضی و مادربزرگ بماند...
قصه ی عشق و مبارزه بماند...
صداهای ترسناک... حملات پانیک... بماند...
اما، آشغالهای دوست داشتنی من...
...
پی نوشت:
کاش لب خونی بلد بودم ;)
سلام
بلاخره مستقل شد...
خیلی طول کشید ولی بلاخره این اتفاق افتاد.
الان برای همه ی اعضای خانواده کلی تکالیف جدید تعیین شده که فعلا همه به خوبی از عهده ش بر آمده اند.
خوش آمدی مرد
:**
شب اول رجب/ تولد امام باقر
سلام
جالبه که دومین کار عجیب و اولین باری رو برای خودم انجام دادم...
نوروز امسال، با همه ی عمرم متفاوت خواهد بود.
و چقدر هیجان زده ام...
و چقدر امیدوارم که این آغاز اتفاقات هیجان انگیزی که همه ی عمرم منتظرشون بوده ام و اصولا دلیل زندگی کردنم و هدفِ بودنم این مسأله هست، باشه.
خلاصه که خوشا پرواز...
:))
سلام
بعد از نمیدونم چند وقت، دوباره کارتون inside out رو دیدم...
حالا اینکه دوباره اشکم جاری شد و به جزیره هام فکر کردم و اینکه الان فرمون دست کیه... بماند....
متوجه یه چیزی شدم...
میز کنترلم عوض شده...
اینو مطمئنم... چون اصولا شکل احساسات و نیازها و هیجانات و حتی شکل و تعداد جزیره هام خیلی تغییر کرده نسبت به دفعه قبلی...
آقا تماشای این فیلم هر چند وقت یه بار لازمههههه......
پی نوشت:
حدود دو سال هست که در دو پست جداگانه دارم کتابهایی که میخونم و فیلمهایی که میبینم رو ثبت میکنم. عمدتا وقت یا حوصله ی ثبت احساسات یا نظراتم راجع به اون کتاب یا فیلم رو نداشته ام برای همین فعلا صرفا یک لیست هست... که شاید بعدها کاملتر بشه (الان شامل اسم/ سال/ کارگردان یا نویسنده میشه)
فقط خواستم این مسآله رو اطلاع رسانی کنم!!! . همین!
سلام
خودش حالش خوبه اما...
حوضچه ش به حد خطرناکی کم آب شده...
ماهی کوچولو دعا میخواد...
خداااااااااااا...
سلام
مثل ماهی زیر انگشتهام سر میخوره و از اینور به اونور میره...
دلم ضعف رفت براشششششششششششششش....
پی نوشت:
two months later
:**
سلام
در بعضی طوفانهای زندگی،
کم کم یاد میگیری که نباید توقعی داشته باشی مگر از خودت.
متوجه میشوی, بعضی را هرچند نزدیک، اما نباید باور کرد
متوجه میشوی روی بعضی هر چند صمیمی، اما نباید حساب کرد
میفهمی بعضی را هر چند آشنا، اما نمیتوان شناخت
و این اصلاً تلخ نیست، شکست نیست،
آگاه شدن تاوان دارد ممکن است در حین آگاه شدن درد بکشی،
این آگاهی دردناک است
اما هرگز تلخ نیست ...
سلام
تاریخ آغاز کار: 15 ابان 97
تاریخ اتمام کار: 28 دی 97
یعنی، امشب بعد از 73 روز، بلاخره کار (تازه نسبتا) تمام شد. و من تقریبا به آرامش رسیدم...
(هنوز زیر پله و راه پله و پشت بام مونده)
بلاخره تمام شد اما... چی به سرم من آمد توی این مدت....
هووووف... خدایا شکرت... خیلی خیلی خیلی امتحان سختی بود... حس میکنم نا بود شدم... نا بود.....
الهی شکر
سلام
یه سازمانی هست توی این مملکت به اسم "سازمان حفاطت از محیط زیست" ، حالا اینکه چقدر از محیط زیست حفاظت میکنه... الان بحث ما نیست!
من تصمیم داشتم که امروز برای مشاوره ی رساله دکتری م با یک معرفی نامه از دانشگاه، به این سازمان برم و با مسولین یا کارشناسان "کمیته ی گردوغبار" مشورت کنم.
به نظرم رسید که نزدیکترین راه ارتباطی اینه که خودم رو به متروی صادقیه برسونم و بعدش فکر کنم که حالا چکار کنم.....
ساعت 10.30 از قطار پیاده شدم. و از پایانه اتوبوسرانی سراغ یه اتوبوسی که گرفتم که مسیرش پارک پردیسان باشه. که گفتند هیچ اتوبوسی اون مسیر رو نمیره. اما با اتوبوس شهران برو تا میدان رحمانی و از اونحا سوار ماشینهای سیدخندان یا ونک بشو!!!!!!!!
اوکی... آمدم میدان رحمانی و سوار اتوبوسهایی شدم که مسیرشون سمتِ همت شرق بود... و از شیخ فضل الله انداخت توی همت.... ای بابااااااااا جالا چطوری اینهمه راه رو برگردم؟؟
جلوی بیمارستان میلاد پیاده م کرد و گفت برو اونور اتوبان و اتوبوسهای مترو ی پیتگر رو سوار بشو!!!
اوکی. آمدم اینطرف و کلی منتظر ماندم و سوار اتوبوسهای پیتگر شدم ولی راننده گفت: جلوی پردیسان که ایستگاه نداریم! کلییییی دورتره ایستگاهمون!! ولی همین جلو بیاست که پیادت کنم.... و یه جایی وسط اتوبان که برای توقف امن بود نگه داشت و کلیییی جلو آمدم تا به پل عابر رسیدم و آمدم اینور اتوبان و یه ورودی یا زنجیر مقابلم بود. ذوق کردم که: اینجا سازمان محیط زیسته؟؟؟ گفتند نه! یه ربع پیاده روی تا اونجا. باید از در حکیم می آمدید!!! و ساعت 11.30 بود... گفتم خب حالا چه کنم. آدرس داد. راه افتادم که یه ماشینی سر راهش سوارم کرد و من رو جلوی ساختمان اصلی پیاده کرد که کلی راه آمده بودیم.
و من فکر میکردم که: یعنی در سامانی که باید محافظ محیط زیست باشه، نباید راهی برای وسایل عمومی باشه و فقط ماشین دارها یا آدمهایی که هوای پیاده روی خیلی طولانی به سرشون زده باید بیان اینجا؟؟؟؟؟ درسته واقعا؟؟؟؟
حالا داخل ساختمان عریض طویل و تو در تو... یه دفتر ریزگردها معرفی شدم. اما... مسؤلش نبود. گفتند باید دبیرخانه روی معرفی نامه ی دانشگاه دستور پیگیری به مسؤل غایب اینجا بده که فردا تماس بگیری و هماهنگ بشید برای مشاوره... فک کننننننننننننننن....
رگم رو میزدی خون در نمی آمد... به همشون توپیدم. از دبیرخانه و اون خانمه و همه... که یعنی یه نفر آدم نیست که اطلاعات داشته باشه و یه کمی من رو راهنمایی کنه؟؟؟ اینهمه راه اومدم که فقط به معرفی نامه بدم!! همین؟؟؟!!!!
کارم پیش نرفت و از ساختمان خارج شدم. حالا کجا برم؟؟؟
کلییییی راه آمدم تا خروجی که به حکیم میخورد و نزدیک به یک پل عابر بود. ولی اونطرف پل دیگه هیچ راهی وجود نداشت!!!
از پل گذشتم و افتادم توی یک پیاده راه کنار اتوبان.... و.........
7124 متر تا ورودی تونل رسالت از کنار اتوبان پیاده آمدم تا بلکه به یه ایستگاه اتوبوس برسم....................
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
ساعت 3.30 رسیدم خانه!!!
فقط، خاک بر سرتون با سازمانتون... همین
بعدا نوشت:
به لطف آقای هم دانشگاهی... با کلی منت و لطف!!! برای ساعت 9 صبح شنبه برایمان قرار ملاقات با جناب آقای مسؤل گذاشتند.
خب، حالا من چطوری ساعت 9 صبح خودمو به اون خراب شده برسونم؟؟؟؟؟ یعنی اگر گزینه ی اسنپ رو فعلا حذف کنیم، باید یه ساعتی راه بیفتم که 9 اونجا باشم؟؟؟؟؟ ای خداااااااااااااااا....
سلام
اونها رفتند...
و من، موندم هنوز چشم به اون جسد...
پی نوشت:
یه روز خوب میاد؟
سلام
برای اولین بار در عمرم روز شهادت امام رضا جان، مشهد بودم...
اینکه اولین بار، بدلیل اینکه امسال بعد از بیست سال، مراسم روضه خانه مان به علت بنایی تعطیل بود و ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم دادند که امام رضا جان من رو به خدمتشون بطلبند...
اینکه شلوغی خیابانهای مشهد شبیه هییییچ زمان دیگه ای در سال (اطلاعی درباره ی سال تحویل ندارم) نبود
اینکه از سراسر ایران دسه های عزاداری هر کدام به سبک خودشان خدمتشان مشرف شده بودند
اینکه "موکب"... هه هه هه... فقط یه شوخی مسخره ست... همون اسم "نذری" های رایج خودمون رو روش بذاریم خیلی بهتره... بدلیل مطلقا شباهتی که به هم ندارند با نمونه های اربعینی اش...
اینکه این هیئت "یا حسین گویان تبریز" عجبببب عجیب و غریبند... ساعت بعد از 10 شب شهادت کل خیابان امام رضا رو با چرخاندن شمشیرها و دکر "حیدر حیدر" چنان به لرزه انداخته بودند که فقط و فقط من رو یاد خاطرات کودکی حسنیه ی کربلایی های چهارراه گلوبندک می انداخت... و حسی شبیهش رو دیگه هرگز تجربه نکرده ام!!!
اینکه، من مطلقا هیچ کاری حتی طلبی حتی خواسته ای برای این زیارت نداشتم و در نهایت ناتوانی جسمی و روحی و مالی دعوت شدم هم بماند....
اینکه امام رضا جان یه یویو بازی باحال باهامون انجام میداد توی این سفر که باز هم بی سابقه بود برام...
اینکه بلیط رفت و غذای حضرتی و خانه ی تقریبا مجانی توی گرونی و نایاب بودن هر گونه سقفی برای گذراندن یک شب و اون بلیط عجیب و غریب قطار...... که اصلا دیگه اسمی غیر از معجزه نمیشه روش گذاشت، جزور به یاد ماندنی های خاص و فوق تصور و فوق العاده ی این سفر بود
دیدن افسانه در حرم................
خلوتی عجیب حرم و خیابانها در روز اول ربیع و جمعه چقدر عجیب بود برام چون هیچ وقت مشهد رو تا این حد آرام و خلوت ندیده بودم...
بحث شب آخر در حرم با خواهرها.... و چشمکهای دلبرانه ی پشت سر هم به امام رضا... و قلبی که به غایت تند تند میزد از هیجانش و ....
و...
الحمدلله رب العالمین به عدد ما احاط به علمه
سلام
اربعین امسال هم تمام شد...
حالا 365 روز منتظریم برای اربعین سال 98...
ان شاء الله
سلام
این مدت که گذشت، خوش گذشت.
یه سفر ماجراجویانه و باحال.
خاله شدن مجدد
رابطه ی خوب
مسولیت های خانه بخاطر سفر های والدین
و، شاید فردا عمل...
خدایا چنان کن سر انجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار
پی نوشت:
از اخبار بد اینکه:
هیچ خبری از دانشگاه و مدرسه نشده...
موضوع هم به نتیجه نرسیده...
سلام
پیوندهای خونی، بلاخره همدیگه رو جذب میکنن..
همون مثل معروف:" فامیل گوشت همو میخورن ولی استخون رو نمیخورن.."
بعد از ساااالهااا.... الهی شکر
پی نوشت:
خونه ی محمدحسین 97.4.29
سلام
راستی، دیشب نرسیدم که اینجا بنویسم که ثبت بشه...
بابا رفت نجف....
...
بعدا نوشت:
- و هر روز 8 ساعت روی مناره های حرم، خشت طلا کار میذاره...
- حتی تصور کردن موقعیتی که درونش هست، برام غیرممکنه...
- "خوشبحالش" خیلی کلمه ی کم و بی ارزش و پستی هست برای بیان حسم...
سلام
امتحان جامع هم تمام شد.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
نتیجه ش؟
باورت میشه که واقعا نمیدونم!!
خدایا، آخه چطوری ازت تشکر کنم... چجوری؟؟؟
سلام
عمق روحم، روحمان شاد شد...
الهی شکرتتتتتتتتتتتتتتت...
به همین میران جیغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ...
:)))
سلام
وسط جمع و جور کردن فایلهای کامیوتر به یه کلیپ برخورد کردم که نمیدونم چه زمانی دانلودش کرده ام. اما... حین تماشای اون چنان اشکی به چشمم نشست و چنان از ته دل آه کشیدم و چنان غصه ای خوردم و چنان دعایی کردم که...
شاید از آن میانه یکی کارگر شود...
در آستانه جام جهانی، خدایا، حسرت یه شادی عمیق رو به دلمون نزار جانِ عزیزت...
سلام
چهل روز گذشت...
به همین سادگی...
و نه به همین زودی...
که تو چه دانی بر سر عزیزان چه آمده هر ثانیه و هر نفس این چهل روز
خدا بهتون صبر بده...
#شهرام
سلام
وقتی داشت درس ش رو جواب میداد، چنان از نکات کلیدی ای که بهش یاد داده بودم استفاده میکرد و چنان حس خوبی داشت که توی کلمه ها قابل توصیف نیست...
اما...
توی قلب من چه خبر بود...
نهایت شادی، خیلی کلمه ی کمی هست براش...
یه حسی آمیخته به شادی، به غرور، به اعتماد به نفس و اطمینان به خود، به لذت، به رضایت ...
و... یاد خدا افتادم. به زبان آمدم... که خدایا تو دادی. حواسم بهت هست...
و با همه ی وجودم شکر کردم.
و پناه بردم بهش از "کبر"...
حسم به شدت نزدیک بود بهش...
و خدایا پناه بر خودت...
ممنونم واقعا ممنونم...
من یه معلم حرفه ای هستم. و تو اینو بهم دادی. وگرنه هیچی نبودم و نیستم...
سلام
سوال این هفته دکتر چراغی این بود:
شما قدرت خودتون رو در برابر وسوسه ها چقدر ارزیابی می کنین؟
آخ آخ آخ... جون میده یه عمر بی رودروایسی بشینی با خودت بهش فکر کنی.
پی نوشت:
بستگی داره...
اولا هرکی وسوسه های خاص خودش رو داره... و چیزهایی تحریکش میکنه که ممکنه برای دیگران اصلا مهم نباشه. یا هرگز بهش فکر هم نکرده باشند. اما....
حالا، تو چکاره ای نرجس خانم؟؟
فکر کنم اول باید یه لیست بنویسم از حساسیت هام... و بعد ببینم باهاشون چند چندم...
به حق این وقت و ساعت...
یا خدااااااا
سلام
اینکه بیماری و درد رو تا جایی که به جانم برسه تحمل میکنم از قدرت بالای جسمی و روحی و توانایی های خاص فوق بشری و لات بازی و جلب توجه و این چیزا نیست...
از بی کسیه!!
و تنبلی خودم! که به دادم نمیرسم!!
درد به جانم رسیده. و دیگه تحمل کردنش برام غیر ممکن شده...
آه...
سحرِ 6 خرداد
پی نوشت:
رفتم دکتر. خوب میشم ایشالا...
سلام
یک روز مانده به شروع ماه رمضان 97، بلاخره به جنگ یکی از غولهای زندگی م رفتم.
غولی که همیشه از فکر کردن به مبارزه ی باهاش میترسیدم. چه برسه که بخوام باهاش واقعا بجنگم...
بخش ترسناکش، حجم مطالبی بود که باید خونده میشد.
بخش ترسناک دوم، به خاطر سپردن این حجم از اطلاعات قدیمی در ذهن بود...
بخش ترسناک سوم، تحمل شرایط سخت خستگی و استرس و فشار و بی خوابی و همه ی چیزهای دیگه سر امتحان بود، که بتونم همه ی آنچه که خوانده ام و به ذهن سپرده ام رو روی برگه ثبت کنم...
یادآوری خاطرات تلخ گذشته... مقایسه شرایط الان با گذشته و خیلی چیزهای دیگه، باعث میشد که هر روز که به آزمون نزدیک میشدم، حال روحم و به تبعش جسمم بد و بد و بدتر و بدترین بشه...
اما، روز چهارشنبه رسید...
یه چهارشنبه ی دیگه...
یه روز طلایی دیگه...
از 9 سوال، چهارتاش رو بالای نود و پنج درصد عالی و کامل نوشته ام.
سه تاش رو بین 70- 90 درصد نوشته ام
و دوتاش رو.........
آخ کرم... آخ دکتر... نمیدونم چی بهت بگم... ولی هیچ دعایی ندارم که بکنم. و از هرچی از من بهت میرسه، انرژی های منفی و شر هست!!!
میدونم عمدی نداری توی آزار رساندن. ولی آخه این حد از آزار رسانی و گره انداختن توی کار دیگران و بدقلقی و بدی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟
الان خیلی آرامترم نسبت به زمان امتحان... که دور تا دور برگه ی امتحانی فحش پر کردم!!!!!!!!
گذشت... بخش کتبی آزمون جامع هم گذشت... و بخش شفاهی ش رو امیدوارترم...
خدایا، عاقبتمون رو ختم به خیر کن.
فقط همین
دوستت دارم
سلام
روزهای خوب برمیگردن...
ماه رمضون نزدیکه...
همه اینها یعنی:
تحمل کن نرجسم تحمل کن...
فقط دو روز دیگه تحمل کن
سلام
به هیچی فکر نمیکنم.
هیچی برام مهم نیست.
هیچی...
پی نوشت:
1- سالها طول کشید تا ایران و غرب بلاخره به یه توافقی برسند.
اینکه اون توافق چطوری بود و چقدر به نفع یا ضرر کشورمون بود الان کاری ندارم. اما..
امشب رئیس جمهور آمریکا از اون قرارداد خارج شد...
خب، یاد صدام افتادم و پاره کردن قرارداد 1957 و ...
2- با همزمانی این اتفاق و این قسمت سربداران " آغاز قیام و... حیدر... حیدر..." یه حال عجیبی داره قلبم...
سلام
نیمه شعبان
محاسبه ی طاقت فرسای خمس
تولد مریم
وضعیت دیوانه کننده ی اینترنت و فیلترینگ و غیره
تموم شدن ترافیکِ اینترنت خونه
کارهای معمولیِ خونه
اولین جلسه ی ... مریم
نرسیدن به حتی یک پیام تبریک خشک و خالی به معلمها و اساتید خوب و عزیزم
همه ی این سختی ها و فشارهای روحی، با یه "دوستت دارم" مثل نمک توی آب، حل شد :*
منم دوستت دارمممممم...
یک سال جدید شروع شد... الهی که سال پر از خیر و برکت باشه برای همه
ای خدااااااااااااااااااا
تولدت مبارک "نرجس" خانوووم
سلام
ماجرای فیلتر شدن یا نشدن تلگرام یه چیزیه که حوصله ندارم دربارش حرف بزنم.
اما، حس تنگ شدن حلقه ی محدودیت...
و حس فشار هرچه بیشتر روی گلوم...
روز به روز داره بهش افزوده میشه...
و، نمیدونم تا کِی میتونم تحمل کنم این وضعیت رو.
خدایا، میشه یک روز فقط یک روز طی 24 ساعت، هیچ اتفاق بدی نیفته ، هیچکی حال آدمو نگیره، غمی وجود آدم رو پر نکنه ، و ......
میشه عایا خدایا؟؟؟؟؟
نوشته شده در:
اولین ساعات روزِ
97/2/11
شب نیمه ی شعبان... و روز معلم...
هه!
سلام
...
امروز بلاخره سَر رفتم...
...
;(((((((((((((((((
پی نوشت:
چه دردها که نمیکشم...
آه
ثبت شود در تاریخ: 97/2/8
لج بازی نکن
سلام
با یازدهم ها رفتیم باغ کتاب و "به وقت شام" را دیدم...
این جمله ی بالا فقط یه گزارش نیست... یک روز درد کشیدن عمیق عمیق عمیق است... که آرزو میکردم کاشکی به بهانه ی فیلم گریه کنم و تخلیه بشم اما...
با احترام به همه ی علاقمندان به این فیلم، در بیشتر لحظات فیلم از خنده روده بر شده بودم!!!
چیزی که ما از داعشی ها دیده ایم و شنیده ایم، این کاریکاتوری که جناب حاتمی کیا ساخت نبود و نیست... اونها به غایت هیولا هستند... با هر توجیحی که بیاورید، باز هم نمیپذیرم که چهارتا دلقکِ خُل رو به عنوان وحشی ترین دشمن دوره ی حاضر معرفی کنند.
یادم میفته به فیلمهای اوایل جنگ که عراقی های بعثی رو یه مشت خل و چل دیوانه که همش در حال خنده های مستانه بودند تصویر میکرد...
اگه دشمن ما اینقدر خل و چل بود که اینهمه جنگ و درگیری و شهید مسخره بود....
البته هااا... منِ بچه ی جنگ، ذهنم خیلی چیزها رو به سرعت تحلیل منطقی و آنالیز میکرد و اصلا اجازه نمیداد که احساسات درگیر بشه...
آخه واقعیت میلیونها بار متفاوت با این چیزهاست.... خیلی فیلم بود خیلی...
:(
حیف!
سلام
خدایا خودت میدونی چقدر این کار برام سخت بود...
خدایا خوب میدونی از لحاظ روحی چقدر تحت فشارم قرار دادند...
فقط بخاطر تو...
آخرین تکلیف مدرسه (موسسه کوثر) الان ارسال شد...
11 شب اول اردیبهشت
سلام
شهرام رفت پیش خدا...
رفت پیش امام حسین...
به همین سادگی...
صبح جمعه
31 فروردین 97
3 شعبان
سلام
از بعد از تعطیلات مدام روزها رو میشمردم تا کی بشه که وقت کنم و به دیدارش برم.
ولی وقتی به نیمه ی سوم فروردین رسیدم... دیگه زنگ خطر به صدا در آمد...
چندین روز هم که برنامه ها رو توی ذهنم مرتب کرده ام تا به امشب برسیم. و از قبل با همه ی خانواده هم هماهنگ بودم.
عصر مریم کیک پخت و برای تزئین کمکش کردم.
گل خریدیم و فشفشه...
و شب رفتیم خونشون
تولدتون مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خب، مطمئنم که انتظار نداشت... اما اصولا هیچ وقت هیجانش رو نشون نمیده.
ولی خوشحال شد. خیلی خوشحال شد.
پیشرفت کرده از هر نظر.
هیکلش رو آمده.
حالش خوب و سرحاله
و هر دو به یاد پارسال همین روزها افتادیم...
عجب سال سختی گذشت.
الان توی اسنپ کار میکنه.
یعنی ممکنه شمای خواننده ی این وبلاگ سوار ماشین او شده باشی.
ماشین خریده. گوشی خریده. و به فکر خونه ست...
وای خدااااا جونمممممم
من و اینهمه خوشبختی؟؟؟
الهی شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
پی نوشت:
اما مریم...
خیلی غصه خورد. باورش نمیشد این کارپسند خودمونه... میگفت اون کاریزما، اون اعتماد به نفس، اون شکوه و ابهت و عظمت... آخه چرا اینجوری شده؟؟؟
و من مطمئنم که خیلی زود به همون حال و روزها بر خواهد گشت...
فقط یه کاری در شأن و مناسب روحیه و احوالش پیدا کنه، حله
خدایا باز هم متشکرم
بعدا نوشت:
یادم رفت که بنویسم که: تغییری که در احوالم پیدا شده و تعهدی که در این سطح پیدا کرده ام، خیلی خیلی برام عجیب و جالبه...
چه میکنی ای عشق...!!!
سلام
فردا یه روز مهمه.
اولین روز کاری سال 97 که باید برای خیلی چیزها تصمیم بگیرم..
تصمیم به ادامه همکاری یا قطع همکاری با مدرسه ای که از ابتدای سال هنوز قراردادم رو نهایی نکرده اند و هنوز یه قرون دریافتی ازشون نداشته ام...
تصمیم برای پذیرفتن یا نپذیرفتن چند پیشنهاد کاری جدید که طی همین چند روز بهم شده (که مزایا و معایبی هم دارند طبیعتا)..
و...
رب اذخلنی فی لجة بحر احدیتک......
پی نوشت:
درباره ی خیلی چیزها باید بنویسم. ولی... وقت ندارممم!!! :((
از سال جدید
از بچه ها
از مجید
از سفر
از خوزستان...
از عشق...
از لذتهای خوب تو
هنوز گزارش اربعین پارسال مونده!
از آزمون زبان و قبولی ش و روزه ی نذر ش
از آژمون پیش رو
از تجربه ی یه رابطه ی خوب و دوستانه با دکتر ص
و...
مینویسم...
سلام
خب بلاخره سفر طولانی ما هم تمام شد.
حدود 3400 کیلومتر در ایران چرخیدیم.
و لبریزم از حال خوب و لذت...
و آماده ام برای یه سال فوووووق العاده
الهی به امید تو
پی نوشت:
و ممنونم از تو، که 13 امسال رو هزار بار متفاوت تر از پارسال همین روز کردی.
متشکرم
سلام
امروز که توی آلبومهای قدیمی دنبال یه عکسی میگشتم که قبل یک ماهگی توی بغل مامان باشم... چه حالِ بدی داشتم که یه عکس درست و حسابی در همه ی کودکی پیدا نکردم که توی بغلت باشم مامان...
ولی بعدش...
این عکسی که از بین چند تا عکس دیگه انتخاب شد، واقعا حس مادرانگی کوچولوت رو میرسونه...
چقدر خوبی تو
سلام
فکر میکردم امروز مرور ترم قبل هست و دیدن تکالیف بچه ها و احتمالا خیلی حوصله کلاس ماز رو نخواهم داشت. توی دفتر بودم و مشغول مطالعات خودم، که...
شنیدم یکی از بچه ها داره درباره ی چیزهایی که دوست داره و نماد اونها توی "جعبه ی علایق ماز" داره صحبت میکنه. پریدم توی کلاسشون...
و فکر کردم که چقدر دلم میخواد این جعبه رو داشته باشم. و حتی نگران شدم که اونوقت این جعبه میشه همه ی زندگی م... و دور شدن ازش یا اینکه تصور اینکه هر اتفاقی که بخواد براش بیفته, عصبی و ناراحتم خواهد کرد. و مثل همه ی مواقع در این زمانها، ترجیح دادم که اصلا نداشته باشمش که نگران از دست دادنش هم نباشم... (تله ی رهایی)
بحث امروز کلاس اما درباره ی نقطه ضعف هامون بود...
و این جدولی بود که باید پرش کنیم و دربارش کلی صحبت خواهیم کرد...
اینکه بدونی دقیقا نقاط ضعفهای متنوعِت چیا هستند؟ اینکه بدونی احساست نسبت بهشون چیه؟ اینکه تا حالا چکار باهاشون کردی؟ اینکه چه خاطره ها و اتفاقاتی رو برات ایجاد کرده اند؟ اینکه آیا امکان داره یک نقطه ضعف مشخص رو به نقطه قوت تبدیل کنیم؟ آیا مثالهایی براش می شناسید و و و و ... حرفهای امروز کلاس بود.
و مسأله مهم این بود که اصولا این برگه یک برگه ی خصوصی بود و با این توضیح که: " نقاط ضعف ما مال خودمون هستند و به کسی دیگه هیچ ربطی ندارند" میتونست مطلقا سکرت باشه.
و من... درگیر نقطه ضعف خودم بود... آدم صبوری که خودش میدونه که چقدر بی صبر هست... و چقدر بابت این بی صبری ها درد کشیده... و با اینکه هزاران بار تجربه کرده، اما آدم نشده هنوز... که صبر کن و تماشا کن که همه ی خواسته هات در بهترین زمان ممکن و به بهترین شکل ممکن برآورده میشن...
صبر کن خب لامصب....
پی نوشت:
امروز سر کلاس صبح ِ خودم بدترین حس ها رو تجربه کردم. اونقدر که بی اختیار اشکم چکید...
و سر کلاس ماز به شدت بسیار زیادی نوازش مثبت شدم...
و سر کلاس آخر هم بچه ها یه معلم بسیااار متفاوت رو تجربه کردند ;))
خلاصه که روز عجیبی بود...
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا
إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا
به یقین با (هر) سختى آسانى است!
(آرى) مسلّماً با (هر) سختى آسانى است...
آیات 5-6 سوره ی شرح
سلام
برای اینکه بلند بشی و بپّری
یا باید بالهای بزرگ و قوی داشته باشی،
یا باید سبک باشی...
سلام
من ایمان دارم که در سخت ترین لحظه هام، و بدترین حالِ روحی م باید منتظر یه اتفاق و گاها یه معجزه باشم.
و این ایمان از جایی بدست آمده که، بارها و بارها و بارها تجربه شده و نتیجه داده.
فقط باید به خودم یه زمانی رو بدم که بگذره. و خیلی زود، گاها کمتر از یک روز، اون معجزه اتفاق میفته..
تماس امروز و صحبت امروز، اگر چه که یه اتفاقِ عالیِ عالیِ عالی بود. اما معجزه نبود...
معجره، الان اتفاق افتاد...
در حین مرتب کردن ویدئوهای روی کامپیوتر، به یه فایلی که سمانه ( خانم معلم ماز مدرسه) بهم داده بود برخورد کردم و فرصت داشتم که تماشاش کنم.
سخنرانیِ TED دکتر صاحبی در کیش بود.
سالهاست که دکتر صاحبی رو میشناسم و کتابهاشون رو خوندم و با تئوری انتخابشون زندگی کرده ام.
اما...
معجزه، یادآوری و مرور آموخته های گذشته بود. در زمانی که به شدت حس عجز و ناتوانی برای بهبودی شرایط میکردم.
الان، کاری که باید انجام بدم، اول سجده ی شکر هست. و بعد تغییر فکر و عمل... باید چرخهای جلوی ماشینم رو راه بیندازم به جای اینکه سعی کنم دنده عقب حرکت کنم...
خدایا، متشکرم
سلام
هر روز توی مدرسه یه اتفاق جدیدی میفته که با یه بخش جدیدی از خودم مواجه میشم.
گاهی حالم گرفته میشه و گاهی حالم خوش میشه.
اینکه خیلی خیلی راحت میتونم با بچه ها ارتباط برقرار کنم و خیلی زود علایقشون رو کشف کنم برام خیلی جذابه و خوبه.
امیدوارم از این تجربه بتونم به بهترین وجه ممکن توی تدریس دانشگاه استفاده کنم.
چون به نظرم دانش جو ها، فقط یه کمی از دانش آموز ها بزرگ تر هستند... و در واقع همون آدمها هستند. فقط یه کمی اجتماعی تر و باز تر. همین!!
و آموخته ام، که تنها راه اثر گذاری روی مخاطب (اعم از دانش آموز و دانش جو و همه چی...) نفوذ در قلبه...
اگر وارد شدی، حله... دیگه هیچ مشکلی سر راهت لاینحل باقی نمیمونه.
اما اگر وارد نشدی... وامصیبت است...
یهو دلم برای مختارنامه تنگ شد...
هه!
سلام
بزارٍ و زارٍ و زارٍ و زار...
اینم جواب آقای حافظ:
آن ترک پری چهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت
تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم
سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بمردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
پی نوشت:
هه!
یک آقایی به نام کمال، در توضیحات این غزل توی سایت "گنجور" نوشته:
…یک فال مربوط به این غزل آمده که:
شخصی را که به آن علاقمند بوده اید، یکباره شمارا ترک کرده است و شما بسیار ناراحت و شُک زده شده اید. از این اتفاق ها برای اکثریت رخ می دهد و باید ناامیدی و گوشه گیری را گنار بگذارید و خود را برای یک زندگی جدید آماده کنید. به او رجوع کنید و بخواهید که با شما بار دیگر از روی محبت رفتار کند، امید به خدا داشته باشید.
تا فالی دیگر شما رو بخدا میسپارم...
هه هه!!
چرا باید اسم آدمهای کتابت منو تا این حد آتش بزنند آقای نادر ابراهیمی عزیزِِ عزیز
سلام
یادم اومد به اونشب که برای تماشای نزدیک ترین موقعیت مریخ به زمین، ساعتها توی رصدخانه ی زعفرانیه، چشم به آسمان و تصویر مریخ از داخل تلسکوپ دوخته بودیم...
فیلمی که تیتراژ نهایی نداشت...
احتمالا همه ی رفقای اون روزها، امشب هم داشتند تماشا میکردند که علم بشر به کجاها رسیده...
و نمیدونم ماها زنده هستیم یا نه، که شاهد اولین پرتاب انسان به سمت مریخ باشیم و .......
یاس همراه ما پخش مستقیم رو تماشا میکرد. چشم میدوخت به عکس العمل های ما و با هر حرکت یا ری اکشنی به هر اتفاقی که میدیدم، سعی میکرد تقلید کنه...
بهش گفتم:" خاله؛ تو میری مریخ؟؟" و باز غم عالم ریخت توی قلب مریم که:" یعنی میخوای ازم دور بشی؟؟؟ اونم اینقدرررر دور؟؟؟؟"
من به اون دختر و پسر ایرانی فکر میکردم که الان توی چه حالی اند.
و مریم به اینده ی نسل ش...
و علم پیش میره... و ما پیشرفتش رو تماشا میکنیم... با عشق
پی نوشت و توضیح خبر:
- #موشک "فالکون هوی" برای بردن #بشر به #مریخ! قراره امروز نخستین پرتاب آزمایشی آن انجام شود! 27 موتور از نوع "مرلین" قدرتی معادل با 18 بوئینگ 747 رو به اون میده!
- اگر در لحظات اولیهی پرتاب منفجر نشه، قدرتمندترین موشک حال حاضر خواهد بود. قراره هر سه بوسترها [۲ کمکی+ ۱ اصلی] رو در سکو و دریا فرود بیارن. در هر صورت فیلم علمی-تخیلی-واقعی خواهد بود امشب!
- برنامه پرواز بعد از چند بار تعویق در حال حاضر برای 00:15 به وقت تهران تنظیم شده.
- این راکت 70 متری در زمان پرتاب وزنش به 1,420,788 کیلوگرم میرسه! و هسته مرکزی شامل دو مرحله است. هر سه قسمت این راکت قرار هست مشابه #Falcon9 به زمین فرود بیان، یک مرحله برروی قایق/سکوی رباتیکی برروی دریا و دوتای دیگه روی زمین! این فرودها به صورت تمام خودکار هستند!
- از همه هیجانانگیزتر :: معمولامحموله پرتابهای آزمایشی بلوک سیمانیه، این بار: یک خودروی آلبالویی #تسلا رودستر متعلق به #ایلان_ماسک موسس #اسپیس_اکس و تسلا!
- محموله با موفقیت در مدار از پیش تعیین شده قرار گرفت تا وارد مسیرش بسمت #مریخ شود. خودروی ایلان ماسک برای همیشه در فضا خواهد ماند.
اخبار همه برگرفته از توتئیتر
ساعت به وقت تهران: 00.45 بامداد
18 بهمن 96
سلام
بعد از 5 ماه "امیرکبیر" بودن پشتِ کلاسِ ماز* خانم کمالی، امروز دیگه رسما رفتم نشستم توی کلاس و توی همه ی فعالیت ها و بازی ها شرکت کردم.
کلاش هشتم بودند. و چه حالی میکردند که یه معلم دیگه سر کلاسشون مثل خودشون نشسته و داره به تمرین های معلمشون گوش میده و عمل میکنه.
ولی، حد و اندازه ی هیجان و شعف و حالِ خوب خودم توی این کلاس، غیر قابل توصیف و بیان هست...
موضوع امروز ادامه ی بحث " خودآگاهی" بود. و درباره ی علایق خودمون و دوستانمون (همکلاسی ها) مینوشتیم و حرف میزدیم.
چنان به هیجان آمده بودم و چنان ذوقی توی حرفهام بود که حال خودم خوب شده بود و تا مدتها انرژی زیادی داشتم.
بهم گفت:" ساعت بعد که با نهم ها کلاس دارم هم بیا. بحث اونها با محوریت "دوستی" هست و امروز درباره ی قضاوت میخواییم حرف بزنیم..." آخ... که چقدر دلم میخواست. اما یازدهم هام........
پی نوشت:
* ماز: یه درس جدید در دوره ی اول متوسطه (همون راهنمایی قدیم خودمون) که مخفف "مهارت های ارتباطی زندگی" هست.
اینکه کنار دختر منصوره نشسته بودم... نشون میده چقدر دنیا کوچیکه. چقدر کوچیکککک...
سلام
امروز آخرین امتحان عمرم رو دادم...
یعنی اگه هرچی بعد از این هم بخوام درس بخونم، دیگه از این مدل امتحانهای ترم تحصیلی و این چیزا نخواهم داشت...
خدا وکیلی نباید از شادی این اتفاق یک هفته جشن و پایکوبی راه بندازم؟؟
به خصوص که با این برف خوشگل و تعطیلی فردا، بهترین هدیه ای که میشد رو خدا بهم داده
خیلی خوشحالم
خیلی خوشحالم
خیلی خوشحالم خیلییییییییییییییییییی خوشحالممممممممممممممممممممممم
سلام
اجازه میخوام یه کمی بی ادب باشم!
یعنی خاااااک بر سرتون کنند با این مدریت تون...
روزی که میشد به یه شادی واقعا عمومی... چیزی که جامعه ما تشنه ش هست تبدیل بشه رو، تبدیل کردید به یه بجران احمقانه!
امروز همه جا به غایت زیبا بود
امروز همه به غایت شاد بودند
امروز همه به غایت مهربان بودند
امروز همه لبخند میزدند
امروز عید بود...
پی نوشت:
96/11/8
سلام
دارم به اتفاقات شاد ی که طی عمرم برای مردمم افتاده فکر میکنم...
یه اینکه آیا واقعا روز خوش ندیده ایم؟؟؟؟؟!!!!!!!
من زمان انقلاب نبوده ام و نمیتونم درباره ی آنچه که دیده و شنیده و خوانده ام در اون ایام حرفی بزنم...
روز فتح خرمشهر هم هنوز نبوده ام!
ولی، وقتی سال 1998 رفتیم جام جهانی... تنها روزیه که تک تک آدمها از عمق جانشون خوشحال بودند. اون روز هیچ تفاوتی بین آدمها وجود نداشت. همه با هر نوع فکر و نظر و سلیقه، عمیقا شاد بودند. همههههه...
و بعدش... دیگه یادم نمیاد!!!
یعنی 20 ساله که ما واقعا و عمیقا شاد نبوده ایم!!!
:(((((
هه! مثلا قرار بود پست شادی باشه!
مخاطب گرامی، شما چیزی یادته که بگی و یادم بیاد؟!
اینکه همه عمیقا خوشحال باشند؟
سلام
شاید اولین باری که با فاجعه مواجه شدم، زلزله ی رودبار بود... فرودگاه مهرآباد همراه بابا... و درد و رنج و غم و بی کسی رو با همه ی وجود کودکانه م حس میکردم.
و این جدای از زندگی کردن با جنگ بود... که روزمره ی زندگی مون شده بود با همه ی ابعاد متفاوت و مختلفش...
و حتی غیر از بی پدر شدن و بعدش (توی کشتار مکه) بی مادر شدنِ همکلاسی های دبستان...
اینا رو، همه رو میذارم به حساب روزگار بچگی که درک شخصی و عمیقی از وقایع نداشتم... (که البته میزان این درک در واقع اونقدر زیاده که حتی الان بعد از سااااااالها... همچنان گاه به گاه میاد و بیخ گلوم رو میگیره و فشااار میده...)
جتی ماجرای شهدای مکه و ایرباس رو هم میذارم توی همون گروه بالا.
اما...
زلزله ی بم، شاید اولین بارم بود که یک هفته پای تلویزیون نشستم و فقط زار زدم... نه خوردم نه خوابیدم نه درس خوندم و نه هیچی... و ایام امتحانها بود...
و بعدش سقوط هواپیمای C130 که باز یک هفته فقط اشک ریختم...
بعد طی سالها از این اتفاقها نداشتیم...
تا نوبت به آوردن قواصها شد... و گریه ی مدام من فقط برای فکر کردن به این بود که چطوری جون دادن؟...
بعد ماجرای منا..........
بعدش نوبت پلاسکو شد... یکسال پیش همین رو. و چشمم به صفحه ی تلویزیون بود وقتی ریخت. و از صبح مدام با مهدی در تماس بودیم و آخرین اخبار رو میگرفتیم اما... هنوز جای سیلی ای که به صورتم زدم درد میکنه...
و این آخری هم سانچی...
این پست رو نوشتم که هم خاطره ی اون روز وحشتناک رو زنده کنم و بگم که با دیدن تصاویر اون روز همچنان به شدت قلبم مچاله میشه و آبش از چشمهام جاری میشه... و هم برای عزیزان اون فاجعه طلب مغفت و رحمت و لطف و مهربانی خاااص الهی رو درخواست کنم.
و هم بگم که، خسته م..
واقعا خسته ام از درد...
خدایا... به این برف زیبای امروز و این لحظه قسم... خدایا، راه گشایشی برای عالم برای ما باز کن لطفا...
خداااااااااااا
سلام
صبح توی اتوبوس داشتم فکر میکردم که: قول میدم بعد از امتحان هام گزارش اربعین امسال رو تکمیل کنم و پست کنم...
که ظهر بعد از امتحان خبر سانچی، اساسی ریختم بهم...
ولی، مینویسمش... حتما... بارش داره آزارم میده. باید زودتر بذارمش زمین.
سلام
اینکه آدم توی آتش بسوزه و بمیره...
توی آب خفه بشه و بمیره...
با اسید بسوزه و بمیره...
با گاز سمی خفه بشه و بمیره...
اکسیژن بهش نرسه و بمیره...
از شدت حرارت، آبِ بدنش خشک بشه و بمیره...
یا شایدم، با انفجاز توی یک لحظه تیکه تیکه بشه و بمیره...
یا حتی ترس... سنگ کوب... ایست قلبی و تمام...
کدومش؟؟؟
چجوری مرده اید؟؟؟؟
....
عاخ... فقط عاخ...
پی نوشت:
1- همه ی این ده روز رو به یاد پلاسکو بودم و آنچه که بر خانواده ما گذشت... فقط میگفتم: وای بیچاره خانواده هاشون... حالا چی بگم؟؟؟... نه جسدی، نه جنازه ای، نه خبر دقیقی... هیچی... آی خدااااا.....
2- همه ی این ده روز و حتی از ظهر تا الان دارم سعی میکنم خیلی خیلی فانتزی به قصه نگاه کنم که... شاید همون اول پریده باشند توی آب و شنا کنان و با معجزه نجات پیدا کرده باشند... مثل قصه ی فیلم بازمانده... یا قصه رابینسون کروزوئه... هه... خدا شفا بده منو... (حتی به اون فرض هم... باز بیچاره خانواده هاشون.... وای خداااا...)
3- حس بی پناهی دارم... حس بی کسی... حس بی صاحابی....
4- آیا این دنیا صاحاب داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کجاست پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
...
5- الان این توئیت دیوانه م کرد:
توییتر فارسی, [۱۴.۰۱.۱۸ ۱۹:۵۷]
غواصای دست بسته، پلاسکو، زلزله، سانچی...
دیگه دعای خیرمون شده «انشالله که موقع مردن، زجر نکشیده باشن».
》بابک《
@OfficialPersianTwitter
سلام
بعد از اینهمه ناله های امروز... و پست های رمز دار پر از درد...
ممنونم آقای حافظ. ممنونم با این وعده های خوب...
صبورانه منتظر میشینم...
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
گر ز مسجد به خرابات شدم خرده مگیر
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود
چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
سلام
آقا من عذر میخوام که کل یک صفحه ی اول وبلاگ همش خصوصی شد.. !!
خب چه کنم... گاهی اینجوری میشه دیگه...
یه مناسبتهایی باعث میشه آدم حرفهای توی قلبش خیلی بیشتر از حرفهای روی زبانش و سر انگشتهاش بشن
;)))
سلام
چهارشنبه که شورای دبیران بود توی مدرسه، بعد از سه ساعت شنیدن و تماشای آدمها.. معلمها.. در حالیکه از شدت خشم و غم فقط دلم میخواست که زودتر از اون فضا خارج بشم، کل جلسه رو اینجوری خلاصه کردم.
معلمهای مدرسه ما دو دسته اند:
1- دهه شصتی ها
2- بزرگترهاشون...
که تفاوت دیدگاه و عمل و همههههه چی این دو گروه، فاصله ای بین زمین تا آسمان داره.
اینکه بچه آیا نیاز به هیجان، شیطنت، مخفیکاری های ریز و کنترل شده، شادی، تشویق، بروز احساسات و بیان نیازها، حمایت شدن، شنیده شدن و و و ... داره یا نداره، تفاوت بین این دو گروه رو به شدت نشون میده...
یه نکته ی دیگه که، همشون میفهمند و میدونن که فلان بچه واقعا مشکل اساسی داره هااا... ولی راه حلهاشون هییییییچ کدوم ریشه ای نیست. فقط ظاهر رو پاک و مرتب کنند کافیه...
عااااخ...
پی نوشت ها:
1- این طبقه بندی لزوما بر اساس سن نیست. و میتونه یه دهه شصتی تفکر و منِشی بزرگرترانه داشته باشه یا بالعکس.
2- به شدت فکر میکنم که این دقیقا همون مشکلی هست که بر کل جامعه ما حاکم هست...
3- خاطره ی بد اولین شرکتم در شورای دبیران در سن 18 سالگی مرور شد... :(
4- عبارت شورای شهر و روستای تو/ و شورای حل اختلافِ خودم رو برای این تیتر بیشتر می پسندم! :(
بهش گفتم: من همه ی حرفهاتو قبول دارم. خیلی خوب گفتی...
گفت: پس چرا هیچی نگفتی؟ چرا هیچ عکس العملی نشون ندادی؟
سرم رو بردم نزدیک گوشش و گفتم: آخه ، نرود میخ آهنین در سنگ... این تجربه ی خودمه... as a student...
سلام
این اتفاق معمولا برام میفته، اما الان و توی این موقعیت.... خب واقعا شوکه ام از اینهمه ربط و همزمانی..
ماجرا اینه که: خیلی وقتها پیش میاد که ماجرای کتاب یا فیلمی که به تازگی خوانده یا دیده ام، توی زندگی واقعی م اتفاق میفته. اما اینبار دیگه نوبرهههه...
کتاب "دموکراسی یا دموقراضه" رو توی دو روز طی مسیر کلاسهام و توی اتوبوس خوندم...
و با فاصله ی خیلی کمی بعدش، این اتفاقات اجتماعی داره میفته. و برای من انگار که یه قصه ای تکراری باشه و بدونم آخرش چی میشه، اگار میدونم که آخر این قصه ی اخیر چی میشه... از بس همه چی شبیهههه!!!!!!!
آقای سیدمهدی شجاعی... علم غیب داری؟ یا چی؟؟
چطوری آخه تا این حد دقیق؟
و من البته، برای آخرش نگرانم هااا
از اول هم خیلی به این فکر میکردم که آیا مردم ما، الان و توی این دوره زمانه، شده اند شبیه آدمهای دوره ی پادشاه بیست و پنجم؟
و البته اینجوری که داره پیش میره، انگار که........ :(
سلام
اینکه بخوای اخبار رو از تلویزیون و سایتهای خبری دنبال کنی، به نظرم مسخره ترین کار دنیاست!
سلام
وبلاگ مریم رو که خوندم ( بیشتر از همه ی این چند روز) خاطرات 88 از جلوی چشمم عبور کرد.
نمیتونم و نمیشه که فراموش کنم چه اتفاقاتی که نیفتاد.
نمیخوام هرگز که دوباره اون روزها تکرار بشه. نه برای خودم/ نه خانواده م / نه فامیل و بستگان م / نه دوستانم/ نه همشهری هام / نه هموطنان م/ و نه عزیز عزیز عزیزممم...
من آرزوی آرامش و عشق و صلح و امنیت و وسعت همه جور رزق برای همه میکنم
پی نوشت:
1- مریم نوشت:" من عوض نشده ام" اما، من عوض شده ام... ولی، نیازم به آرامش و امنیت اونقدر زیاده که فقط به همینها فکر میکنم و تنم نمیخواره برای هیچ جورررر تنش...
2- اینکه از دو ساعت قبل تلگرام و اینستاگرام فیلتر شده اند، هیچ خوب نیست
8 شب 96.10.10
سلام
در مورد هرچیییزی که حس خوبی نسبت بهش نداریم( حالا اون یه آدمه/ یه مکانه/ یه حسه/ یه اتفاقه/ یه موقعیته/ یا هرچییییییی دیگه) این چهارتا عبارت رو پشت سر هم تکرار می کنیم:
1.متاسفم و مسئولم : بابت افکار و ارتعاشاتی که داشتم و بروی جهان هستی اثر گذاشتم و باعث این رخ داد شدم .
2 .لطفا منو ببخش : منو ببخش خدای مهربانم . من مسئولیتش رو می پذیرم . و از تو طلب بخشش و مغفرت میکنم .
3.سپاسگذارم : که من رو بخشیدی و این عامل رو پاک کردی. و مشکل رو حل کردی. حس کن که مشکل حل شده (تجسم خلاق)
4.دوستت دارم : دوستت دارم خدای مهربان، دوستت دارم کائنات، دوستت دارم (اسم خودتان جان )
❤️
سلام
اخبار رو میخونم.
فیلمها رو نمیبینم.
قلبم تند تند میزنه.
میدونم از توی شلوغی هیچی درست نمیشه.
دلم شور میزنه.
نمیخوام برگردیم به عقب.
نمیخوام چیزهای تجربه شده رو دوباره تجربه کنیم.
جامعه من نیاز به عشق داره نه نفرت
خدایااااااااااااااااااااااااا من عشق را برای مردمم. برای دنیام طلب میکنم
خدااااااااااااااااااااااا
پی نوشت ( برای اینکه فراموش نکنم چه خبر بود):
شبِ نه دی 96 و شلوغیِ سراسری...
سلام
خدا:
خب...
به اینم رسیدی...
دیگه چی میخوای؟
سفارش بعدی رو ارسال کن
من:
ممنونم و میدونی که این کلمه هیچی از حسم رو بهت نمیرسونه.
ولی...
سفارش بعدی قبلا ارسال شده است ;)
:))))
خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
پی نوشت:
نمیتونم فراموش کنم که به اندازه ی موفقیت خودت، برام خوشحال و شاکر بودی.
و نمیتونم مقایسه ت نکنم با اون موجود که گفت:" هرچی درس خوندی به خودت مربوطه ها! وارد زندگی ت نمیکنی ش!!!"
سلام
دیشب (29 آذر) تهران زلزله آمد.
من متوجه نشدم. مشغول کارهای مامان بودم. ولی مامان صدای بلندی رو حس کرده بود که فکر کرده بود طوفان شده... ولی صدای زلزله بود... مثل همیشه مامان صداش رو شنید!!
در نهایتِ آرامش و خنده و شوخی، کارهایی که لازم بود انجام بدیم رو ، انجام دادیم.
و تا خود صبح، در حالت آماده باش، جک خوندیم و جک فرستادیم و قاه قاه خندیدیم...
به عمرم تا این حد شب تا صبح نخندیده بودم! اونم به زلزله!!!! فک کنننن....
به خیلی چیزها فکر کردم...
شب عجیبی بود...
پی نوشت:
نوشته بود:" یادتون باشه که اولین نفر کی بود که حالتون رو پرسید..."
و فراموش نخواهم کرد که 5 دقیقه بعد از وقوعش، پیام ارسال شد... و اینکه چطوری تموم شد هم بماند.......... ...
و فراموش نخواهم کرد که با چه حال خراب و اضطرابی از یزد زنگ زد... که فقط بگو خوبی؟؟ و داد زد که: چرا گوشی ت رو چک نمیکنی خووو؟؟؟
پیام سحرگاه عمه رو هم فراموش نخواهم کرد...
سلام
امروز (18 آذر! ) بلاخره حرف آخر رو به مدیر گفتم.
که:
1- امضاش نمیکنم چون حس حقارت بهم میده.
2- موفقیت هام چشمگیر و فوق العاده و به شدت قابل مشاهده ست.
3- دلیل اینکه از اینجا نمیرم، فقط و فقط بخاطر شماست.
4- اما حاضر نیستم بخاطر شما، پای اون برگه ی ظلم رو امضا کنم. که این کار یعنی پذیرفتنش. و من هیچ جوره زیر بار این ظلم نمیرممممم..
پی نوشت:
حالم خوبه
;)
سلام
دیشب کشف کردم که یاس نمیتونه حرف ح/ه رو تلفظ کنه.
بسته به جای این حرف در کلمهف اون رو حدف میکنه یا "خ" تلفظ میکنه.
حالا از کجا فهمیدم؟
یه شامپو دارم که عکس باب اسفنجی روش هست و یابه عنوان اسباب بازی ازش استفاده میکنه. چون من از این موجود خوشم نمیاد، و چون داره به شدت میخنده، بهش میگم: happy هروقت یاس اینو میخواست میگفت: خپی! من نمیفهمیدم. دیشب یهو حواسم به این جلب شدو شروع کردیم اسمهایی که توشون حرف ح/ه داره رو میگفتیم که تکرار کنه. و کاسکو کوچولو هرچی رو تکرار میکرد صدای جیغ و خنده ی ما بلند میشد...
خپید / خسن / خسین/ متی/ اما...
یهو مریم اسم تو رو آورد... عااااخ....
فقط چشمهام چهارتا شد و نگاهش کردم.. تکرار کرد.. و یاس، اسمتو درست گفت...
و من...
مُردم...
پی نوشت:
امشب این بازی رو با فاطمه هم انجام دادیم و نتیجه مشابه بود.
سلام
پیش نوشت:
امشب در جمع خانواده، پیشواز شب یلدا رفتیم و همه فال حافظ گرفتیم.
نیت من : ماجرای قرارداد مدرسه بود... و این شعر آمد:
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر
قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر
در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر
ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر
دلم از دست بشد دوش چو حافظ میگفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
سلام
دخترک هام بزرگ شده اند.
خیلی بزرگ شده اند...
جفتشون نزدیک به دو ساله هستند. و به شدت جی جی باجی...
ساعتها با هم بازی میکنند بدون هیچ مشکلی. و یک بند و بی وقفه هم دارند حرف می زنند... (گرچه که ما خیلی توجه مفهوم حرفهاشون نمیشیم اما خودشون کاملا حرف همو میفهمند)
ارتباط شون با آدمهای اطراف هم که جای خودش...
عاشقشونم...
امشب مدت زیادی با هم بودیم. و مثل دوقلوها شده بودند...
پی نوشت:
(این پست رو نوشتم که خاطره امشب ثبت بشه)
به مناسبت تولد داداش و زن داداش
سلام
امروز از صبح دارم به این فکر میکنم که:
" بیشترین عیدی رو امروز کی میده؟"
+
آن سلطان ملت مصطفوی، آن برهان حجت نبوی، آن عامل صدیق، آن عالم تحقیق، آن میوه دل اولیاء، آن جگرگوشه انبیاء، آن ناقد علی، آن وارث نبی، آن عارف عاشق: جعفرالصادق رضی الله عنه.
چون ذکر او کرده شود از آن همه بود. نبینی که قومی که مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند. یعنی یکی دوازده است و دوازده یکی
پی نوشت:
و ممنونم از تو
سلام
با اینکه سه ماه هست که درگیر ماجرا قراردادِ مدرسه هستم، اما...
انگار با نوشتنش دیشب، اینجا... به غول ش اجازه دادم که خودش رو بروز بده!
یادم نمیاد که آخرین بار چه اتفاق بیرونی ای باعث شده بود که کابوس شبانه ببینم. اما دیشب با صدای جیغ و گریه خودم از خواب پریدم!!!!!!!
*** در جوابِ اصلا قراردادم رو بدید برم، لیلا گفت:" قراردادت که امضا شده بود!" و من، فریاد میزدم که:" من که امضاش نکرده بودم!!!! دروغگوهااا دروغگوهاااا ... یعنی چی این حرفی که تو میزنی؟؟؟؟ و بعدش توی همه ی کمدها و کشوهای دفترِ مدیر رو میگشتم بدنبال قرادادی که نمیدونم کی امضاش کرده بود!***** و توی همین حال جیغ و گریه ی عجز از خواب پریدم! و سحر بود...
وااااا به حق خوابهای ندیده و نشنیده!!!
تا مدتها داشتم به این فکر میکردم که یعنی این مسأله تا این حد داره روح من رو آزار میده و من دارم فقط سرکوبش میکنم؟؟؟؟؟
بعد از نماز صبح، قرآن باز کردم...
این آیه آمد...
بسم الله الرحمن الرحیم
مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَیرٌْ مِّنهَْا وَ هُم مِّن فَزَعٍ یَوْمَئذٍ ءَامِنُونَ - کسانى که کار نیکى انجام دهند پاداشى بهتر از آن خواهند داشت و آنان از وحشت آن روز در امانند!
وَ مَن جَاءَ بِالسَّیِّئَةِ فَکُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فىِ النَّارِ هَلْ تجُْزَوْنَ إِلَّا مَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ - و آنها که اعمال بدى انجام دهند، به صورت در آتش افکنده مىشوند آیا جزایى جز آنچه عمل مىکردید خواهید داشت؟
آیات 89 و 90 سوره نمل
یه لبخند زدم و آرام خوابیدم... مسیری که میرم درسته :)
پی نوشت:
دوستانی که خصوصی نظر میذارید، خب چطوری جوابتون رو بدم؟
سلام
امروز 14 آذر هست. و من هنوز اون قرارداد لعنتی رو امضا نکرده ام..................... ...
نمیخوام با این شزایط امضاش کنم... مطلقا نمیخوام...
سلام
ال نود سفید با یه پلاک جدید... خوش آمدی به خونمون...
ایشالا چرخِت برامون بچرخه و باهات سفرهای دوردنیا بریم... جاهای دور و عجیب و جالب...
پی نوشت:
خوشحالم که حسم رو نسبت بهش مفصللل برات نوشتم و بعد گفتم...
سلام
از زمان برگشتن از سفر اربعین، اونقدر فشار کاری م زیاد هست که هنوز فرصت نکرده ام که هیچ گزارشی از اون سفر بنویسم...
تکالیف دانشگاه / طرح سوالات و آزمون های جورواجور مدرسه / کلاسهای پشت سر هم/ و... کمترین فرصت رو برام ایجاد کرده.
هنوز ایام امتحانها نرسیده. و من مثلا امیدوارم که توی هفته ی آینده یه کمی خلوت تر بشم!
یعنی ممکنه؟
پی نوشت:
حالا توی این اوضاع، فکرم عجیب درگیر تدارکات مراسم تولدته...
سلام
اونقدر مریض هستم و اونقدر بی حالم که هنوز به شرایط عادی زندگی برنگشته ام.
همه توصیه ها رو انجام بدم که کمی انرژی درونی م زیادتر بشه که بتونم به بیماری غلبه کنم.
تنهایی بد دردیه...
امروز عصر اونقدر لاجون بودم که آرزو میکردم کاشکی یکی بود یه لیوان آب میداد دستم...
تو از دور حرص میخوری و کاری ازت بر نمیاد...
امشب خوش بگذره ;)
سلام
روزی که پست "کرمانشاه دوستت دارم" نوشتم، شاید هرگز تصورش رو نمیکردم که ماجراهای دیشب و این روزها پیش بیاد...
قلبم فشرده و غمگینه.
این مردم خیلی خوبن خیلی خوبن خیلیییییییییییی خوبنننن.... حقشون نیست اینهمه بی لطفی و بی مهری...
دلم میخواد دونه دونه شون رو بغل کنم و همه ی محبت و ارامشم رو بهشون منتقل کنم. اما...
خدایا، لطفا تو این کار رو انجام بده...
دستت بذار روی قلبهای مهربان این مردم عزیز. و ارومشون کن...
حیف شماست که غم ببینید. حیفید شماهااااااااااا...
:((((
سلام
یکی یکی کارهام رو انجام میدم...
روحی و قلبی هم کم کم دارم آماده میشم...
این خیلی خوبه...
دلشوره و ناآزامی هام شروع شده...
فکر اینکه الان همه راه افتادن و ما موندیم، اذیتم میکنه و نا آرامی رو بیشتر و بیشتر میکنه.
امروز افسانه با علی شکرچی و ابوحیدر و آمنه اوضاع جوی کربلا رو چک کرده و اعلام کرد که امروز هوا بهتر شده (توی روزهای گذشته میزان گردوغبار اونقدر زیاد شده بود که یک روز کامل پروازها رو تعلیق کرده بود...)
اینجا مینویسم و آرزو میکنم که: بتونیم امامَین عسکریین/ امامین کاظمیین / و امیرالمونین رو؛ زیارت کنیم.. دستم به ضریح هاشون برسه... و اربعین هم برسیم به کربلا...
خدایا، الان فقط فقط فقط همینو میخوام
پول هم میرسه دیگه ایشالااا....
سلام
گفتی: تو که زائر اربعینی. زائر امام حسینی. تو چرا آخه؟؟ بجای این حالِ بد، زیارت عاشورا بخون. روزه بگیر. نماز بخون...
گفتم: هه! دیگه چکار کنم؟؟؟؟
پی نوشت1:
تو درست میگفتی...
از دیشب، اصلا حالم عوض شد. هیچ غلط خاصی نکردم. اما مثل یه چَک محکم... تازه به خودم اومدم که اوئئئئئئئهههه چقدر دورم...
خیلی اوضاعم خرابه...
خدایا، لطفا کمکم کن آماده بشم.
هیچ جوره و مطلقا، آماده نیستم :((((
پی نوشت 2:
آقای امام حسین، سلام.
صرفا جهت یادآوری، 4 روز مونده هااا.. چکار کنیم؟؟
میشه لطفا بداد برسید؟؟
:(((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((( ...
سلام
وقتی هر کی منو میبینه و هرکی بهم میرسه، با تعجب میپرسه: " ئههه!! تو که هنوز ایرانی! " ...
دیگه این لحظه ها و روزها، برام مثل یک عمر میگذرند...
خیلی دیره. خیلییییییییییییدیرهههه. خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
دقیقا حالِ جامونده ها رو دارم
:(((((
پی نوشت:
سال اول، چنین روزی توی حرم امیرالمونین بودیم و عجب عزایی بود.... برای سبط اکبر...
و همون روز جوونها داشتند میرفتند جبهه
و شهید آورده بودند، یکعااااالم...
سلام
چه تلاشی کردی که هیچ حرف بدی رو مستقیم به من نگی.
مثلا رعایت ادب رو نسبت به من بکنی اما...
هرچی گفتی حق بود به مولا
حق بود به خدا
حق بود به قرآن...
میخوام سیفون رو بکشم...
به درک همشون...
خدایا، ای رازق، ای رزاق... جبران کن این صدمه ی عمیقی که روحم خورده رو.
درد میکشم.
درد عمیقی میکشم
روحم چنان درد میکنه که اشک از چشمم میریزه...
این جور دردها، خیلی عمیقند خیلی
و من الان دچار این دردم...
عاااااااااااااخخخخخخخخخخخخخخ..........
پی نوشت:
تا روزی که قرارداد جدید رو بذارند جلوم صبر میکنم.
یا پیشنهادم رو برای تمام ساعتها قبول میکنند
یا خداحافط و نگهدار شما
و منتظرم ببینم جواب طلمتون رو کِی مشاهده می کنید.
سلام
ریحانه از اون دانش آموزهایی بود که در یکماه گذشته، بیشترین انرژی رو ازم گرفته...
اصلا حرفم رو گوش نمیکرد.
اصلا تمرین هام رو انجام نمیداد.
اصلا پیشرفتی نداشت.
و من به شدت نگرانش بودم... و هر جلسه اعصابم بابتش خرد بود...
هیچ روشی روش عمل نمیکرد. و حس ناکارامدی شدید میکردم...
سکوت و آرامش مطلقش هم مزید بر این حال من بود.
چندین بار به مدیر تذکر داده بودم که این دانش آموز خیلی عقبه هااا... و خبری از پیگیری اونها هم نبود!
امروز،
وقتی بخش اول درس تموم شد و با فاصله ی خیلی خیلی خیلی کوتاه داوطلب شد که به عنوان اولین نفر جواب بده، من و همه ی کلاس تعجب کردیم. اولش که جدی ش نگرفتم . اما دیدم نههه اصرار داره که بخونه.
گفتم:" خب، بخون..."
و خوند... نهههههه نخوند... جوشید... جوشید... جوشید.... مثل چشمه. مثل رود ازش آیات قرآن فوران میکرد...
شوکه شدم. چشمهام چهارتا شده بود...
باز خوند. هِی خوند... و دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم... از بقیه اجازه گرفتم و پریدم بوسیدمش...
وای دختر... تو عااالی هستی......
همین دخترک، بارها امروز باعث شد اشکم جاری بشه.
باورم نمیشه...
گفت:" خانم امروز پیشخوانی کردم"
اونقدر امروز تشویقش کردم که خودم داشتم میمردم...
و بعد کلاس فکر کردم....
چه قیمتی روی این اتفاق میذاری نرجس خانم؟؟؟؟؟
چند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
وقتی قرارداد رو گذاشت جلوم، اول هیچی ازش سر در نیاوردم...
شروع کردم به خوندن جداول و دسته بندی ها... باز هم نفهمیدم.
هِی عدد ها رو خوندم، هِی دست گذاشتم روی صفرها هِی سه تا سه تا جدا کردم تا بفهم... ولی باز هم نفهمیدم...
هی بالا پایین کردم... ولی گویا واقعا داشتم درست میدیدم...
برگه رو برداشتم و رفتم پیش مدیر.
عذر میخوام این چیه؟؟؟ گفت: امضا کردی؟ گفتم: نه! امضا نمیکنم! گفت: واقعا؟؟ گفتم: نمیدونم! گفتم: ولی واقعا نمیفهمم اینو...
و از حسش فهمیدم شکست رو...
صبح هم قیافش رو بعد از اون جلسه ی طولانی و شدید دیده بودم... انگار از جنگی مغلوبه برگشته...
سکوت کردم.
دیگه هیچی نگفتم.
آمدم خانه...
و حسم شبیه آدمی بود که توی خیابون یک با لبخند به صورتش تُف کرده! یا همه ی محتوای معده ش رو روش بالا آورده... یه همچین حسی.....
تنها کسی که میتونه آرامم کنی خودتی...
و چه خوب آرامم کردی...
سکوت کردم.
آرامم و عمیق...
تو هستی. میبینی. مینشنوی. و من همشون رو به خودت واگذار کرده ام... و تو عجب وعده هایی بهم دادی... به شرطی که سعی کنم....
وَ کَمْ أَهْلَکْنَا مِنَ الْقُرُونِ مِن بَعْدِ نُوحٍ وَ کَفَى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبَادِهِ خَبِیرَا بَصِیرًا
مَّن کاَنَ یُرِیدُ الْعَاجِلَةَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاءُ لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلَئهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا
وَ مَنْ أَرَادَ الاَْخِرَةَ وَ سَعَى لهََا سَعْیَهَا وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُوْلَئکَ کَانَ سَعْیُهُم مَّشْکُورًا
کلاًُّ نُّمِدُّ هَؤُلَاءِ وَ هَؤُلَاءِ مِنْ عَطَاءِ رَبِّکَ وَ مَا کاَنَ عَطَاءُ رَبِّکَ محَْظُورًا
انظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلىَ بَعْضٍ وَ لَلاَْخِرَةُ أَکْبرَُ دَرَجَاتٍ وَ أَکْبرَُ تَفْضِیلًا
چه بسیار مردمى که در قرون بعد از نوح، زندگى مىکردند (و طبق همین سنت،) آنها را هلاک کردیم! و کافى است که پروردگارت از گناهان بندگانش آگاه، و نسبت به آن بیناست. (17)
آن کس که (تنها) زندگى زودگذر (دنیا) را مىطلبد، آن مقدار از آن را که بخواهیم- و به هر کس اراده کنیم- مىدهیم سپس دوزخ را براى او قرار خواهیم داد، که در آتش سوزانش مىسوزد در حالى که نکوهیده و رانده (درگاه خدا) است. (18)
و آن کس که سراى آخرت را بطلبد، و براى آن سعى و کوشش کند- در حالى که ایمان داشته باشد- سعى و تلاش او، (از سوى خدا) پاداش داده خواهد شد. (19)
هر یک از این دو گروه را از عطاى پروردگارت، بهره و کمک مىدهیم و عطاى پروردگارت هرگز (از کسى) منع نشده است. (20)
ببین چگونه بعضى را (در دنیا بخاطر تلاششان) بر بعضى دیگر برترى بخشیدهایم درجات آخرت و برتریهایش، از این هم بیشتر است! (21)
آیات 17 تا 21 سوره اسراء
سلام
اربعین نزدیکه...
و بعد از این به بعد، پستهای مربوط بهش سرو کله شون پیدا میشه...
هرکه دارد هوس کرب و بلا بسم الله
سلام
فردا نوبت درمانگاه داره. امروز از بیمارستان زنگ زدند که هماهنگ کنند و یادآوری کنند که باید همراه باهاش باشه.
شب زنگ زدم که مادر باهاش برو. گفت پا ندارم. گفت تو برو. گفتم کلاس دارم. گفت بابات بره. گفتم هیچی از ایرج خان نمیدونه سوال کنند چی بگه؟
گفتم علی بره. گفت نمیره. گفتم بگید باهام تماس بگیره.
و تماس گرفت. گفتم لطفا با علی آقا برید. گفت چشم. هماهنگ میکنم.
بابا مکالمه م رو میشنید. متعجب و چهارشاخ!
گفت: چون کارپسند خارج بوده با این طرز حرف زدن نرجس هیچ مشکلی نداره.
بی رودروایسی. بی تعارف
گفتم: چیزی یا کاری رو که نخوام، انجام نمیدم. و اگر بخوام چیزی رو... حتما انجام میشه.
سلام
توی روزهایی که علیرضا مسؤل خریدهای خانمِ کارپسند بود، نمیدونم چی بهش گذشت که روز تصفیه حساب به بابا گفته بود:" من فهمیدم، پسره از دست مادرش کارش به دیوونه خونه کشیده..."
حالا امشب مادر بهم زنگ زده و شماره ی دکتر روانشناس گرفته که بعد از بیست سال، توهم ها و حالهای بد ش برگشته. و دلیلش رو فشار شدید روحی ایام بیمارستان پسر میدونه...
خدایااااا........
سلام
از روز ترخیص تا امشب، هیچ فرصتی پیدا نکرده بودم که زنگ بزنم و احوالش رو بپرسم (علارغم تماسهای مادرش و اصرارش برای ایجاد رابطه ی دوستانه زیاد!)
ساعت 9.30 شب تماس گرفتم و خودش برداشت.
صداش یه جوری بود! و گفت خواب بودم!! (اوه وای! و البته، چه خوب که میخوابی...)
چنان با محبت و چنان با حال خوب و امیدوار و مسلط به احوال باهام حرف زد، که حالم خوب شد.
بارها و بارها و بارها خدا رو شکر کردم.
حالش خییییییییییییییییییییلیییییییییییییییییییییییییییخوبه. خیلییییییییییییییییییییی...
البته همچنان تِراپی و مشاوره نیاز داره. اما اصلا قابل مقایسه با یک ماه قبل نیست. مطلقا
خدایا شکرت عزیزم شکرت خدا جونممممم
سلام
امروز دورهمی با همکلاسی های دبیرستان بود.
بعد از 17 سال...
البته چندتا از بچه ها رو توی این سالها بارها دیده بودم اما چندتایی جدید هم به جمع اضافه شده اند و یکی یکی داریم کل کلاس رو پیدا میکنیم و به گروه اضافه میکنیم.
یه حس خوب دارم از اینکه دوستانی که چهارسال همه ی زندگی مون با هم گذشت رو دوباره در کنار هم دارم.
اینکه بعد سالها همه چقدر عوض شده و نشده ایم.
اینکه همه با شوهر و بچه، همچنان وقت شوخی و بازی همون دخترکهای شلوغ و شیطون میشن...
اینکه، کاش مدیر میدونست که نتیجه ی اونهمه سختگیری های احمقانه، شده این دخترها. ( و البته فکر کنم قبلا درمورد یه گروه دیگه که شاگردان همون دبیرستان بودند اما چند سال قبل و من معلمشون بودم ، هم توی یه پست نوشته باشم. که چه اوضاع و احوالی دارند این ایام...)
اینکه چقدر دغدغه های من باهاشون متفاوت شده.
اینکه...
اما به هر حال و کلا، خوشحالم و شاکر از داشتنشون
سلام
بچه های کلاس سه شنبه آدمهای باحال و عجیبی هستند. هیچ وقت شاگرد اینجوری نداشته ام.
هرررر بار دست پر میان با کلییی خوراکی! و اصولا هیچ خرجی برای من ندارند.
باهاشون کلی خوش میگذره و کلی حس دوست داشته شدن بهم میدن.
خدا رو شکر میکنم که اینها رو نصیبم کرده. و بهترین آرزوها رو برای تک تکشون دارم.
امروز به مناسبت دان 4 برام اینها رو آورده بودند...
پی نوشت:
اینکه خونه م (مون) حس آرامش بخش و صمیمیت داره و آدمها درونش حس خوبی دارند، از نعمتهاییه که خداوند به ما داده. الهی شکرررررررررت
سلام
دیشب یک سال گذشت از ماجرای سقوط یاسِ شش ماهه به جوب و ضربه به سروصورت و بیمارستان...
شب بدی بود که همش رو به یاد کربلا گذروندیم.
دیشب خیلی یادتون بودم...
صلی الله علیک یا اباعبدالله
پی نوشت:
الان اگر میثم بود، یه مشت مزخرفات میگفت که عشق که شاخ و دم نداره. همینه دیگه. اینکه تو دیشب اونقدر حالت بد باشه که کارت به آمپول و کمکهای تقویتی برسه و فشارت اونقدر پایین باشه که نتونی از جات تکون بخوری، بخاطر نزدیکی روحت با امام حسینه...
ای بابا... خودم میدونم چه خبره... با این اراجیف، هیچ نزدیکی ای نه اتفاق میفته و نه ثابت میشه.
والا
اَه!
سلام
دیروز بدون حضور من، آقای کارپسند از بیمارستان مرخص شد.
زحمت کارهای ترخیص با بابا بود.
و درخواست کرده بودم که طوری رفتار کنه و حرف بزنه که این پرونده بسته بشه. برای هممون بسته بشه.
همه ی امانتی ها رو تحویل دادم. و همه ی راههای وابستگی رو هم نسبتا مسدود کردم!
حساب با علی هم صاف شد ( و بنده ی خدا پسر دایی بیچاره م رو هم مادر بیچارهههه کرده بود!! )
الان او خانه ست. و نزدیک به 24 ساعت هست که هیچ تماسی از اون طرف نداشته ام.
الان حس یه بیمار رو دارم که بعد از یه عمل سخت، توی ریکاوری به هوش آمده... و باورش نمیشه که:" یعنی تموم شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟"
پی نوشت:
هرگز فراموش نخواهم کرد ناله های مادرش و تمناهاش رو برای اینکه:" میشه تو رفیق ایرج باشی؟ میخوای بری کوه با هم برید. میخوای بری گردش با هم برید... ....
ای بابا..... اون روزها که برای یک ثانیه دیدنش چنان برخوردی باهام میکرد که پشیمون دو عالم بشم، کِی فکرش رو میکردم که یه روزی به اینجاها برسیم...
گرچه که توی این فشارها و رابطه های نزدیک، به طرز وحشتناکی نگران درخواستهای جدی تر هم بودم!! :((
سلام
روزها چنا پرمشغله و با شتاب میگذرن که اصلا وقت نمیکنم بهشون فکر کنم...
اصولا این مدت وقت نکرده ام به هیچی فکر کنم.
شاید نزدیک به سه هفته ست که دفترم رو ننوشته ام!
حتی وقت نمیکنم که دلتنگت بشم. گرچه که دلخورم به شدت...
بلاخره برنامه ی نه ماه آینده ام مشخص شد.
شش روز هفته صبح و بعد از ظهر کلاس دارم.
و امیدوارم که پربرکت باشه این زحمت شدید.
مشغولیاتم ، همه علاقه های همیشگی و خیلی زیادم بوده. و امیدوارم که شرایط محیطی هم کمک کنه که لذت ببرم...
شب چهارم محرم هست و پر از آرزوهای خوب هستم
فردا آقای کارپسند مرخص میشه و من نمیرم! (بابا میرن)
فردا اولین جلسه ی حفظ.. با چهارتا دخترک معصوم. بهترین آرزو ها رو برای خودم و اونها دارم.
امروز چند ساعتی رفتیم لواسون و واقعا خوش گذشت. همین که هوایی به کله م خورد خودش کلیییییییییییییییییییییه...
روزهای پیش رو سخت و پر تلاطم هستند. خدایا توی این آزمون هم کمکم کن لطفا
هنوز پیرهن مشکی ها رو بهت نرسوندم. عصبانی ام. خییییلی عصبانی ام....
دیگه... همین فعلا
سلام
چهار سال قبل، وقتی توی همین ایام، بیشترین فشار ممکن از هر نظر که فکرش رو بکنید تحمل میکردم که بتونم مهمترین مانع پیش رویم برای ادامه ی تحصیل در خارج از ایران (یعنی آزمون TOEFL ) رو با موفقیت و نمره ی خیلی بالا ، بگذرونم شاید هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم که این آزمون میتونه چه تأثیر عمیقی روی زندگی و اینده ی من بذاره.
البته فکر میکردم تأثیر میذاره، ولی نه اینجوری...
شدت و میزان و درجه و حد استرسم در روز آزمون در اسفند ماه 92 به حدی بود که علارغم آمادگی خیلی زیاد، نتونستم به نحوی که نیاز داشتم و دوست داشتم از پسش بر بیام و نمزه ای که در فروردین ماه اعلام شد، چنان شوک عظیمی بهم وارد کرد که تا همین چند ماه قبل اصلا سراغ زبان انگلیسی نرفتم و دوره های درمانی و مشاوره ی مفصل گذراندم که بتونم به خودم بیام و به زندگی عادی برگردم...
طبیعتا اون نمره رو دانشگاه نپذیرفت. غیر از اینکه مهلت اعتبارش هم گذشته بود. و من مجبور بودم که قبل از آزمون جامع، نمره ی زبان به دانشگاه ارائه کنم...
اینکه کلی معطل کردم و طفره رفتم و دنبال راه فرار گشتم و دنبال آسونترین آزمون ممکن گشتم، بماند...
حالا فردا، روز آزمون TOLIMO م هست... و من، اونقدر خونده و آماده ام که هیچ نگرانی ای بابتش ندارم.
اما، طی این مدت آماده سازی، خیلی به گذشته فکر کردم... به مسیری که آمده ام. و به جایی که هستم. و به آنچه که پیش رویم هست...
اینکه مهمترین عالم برای موفقیت و شاید بشه گفت، تنها تنها تنها تنهاااااا دلیل موفقیت، آمادگی روحی و ذهنی هست. و نه هیچی دیگه. این رو برای هر جور موفقیتی به ایمان قلبی رسیده ام...
حالا به یه حد کمی از استرس، و میقداری هیجان، منتظر فردا هستم.
و آرزو میکنم که به بهترین شکل از پسش بر بیام و با خیال راحت ترم آخر رو شروع کنم و برای جامع و پروپوزال آماده بشم...
الهی، مددی
سلام
زنگ گوشی م که توی این 8 سالی که دارمش، فقط منتظر تماس تو بوده تا به صدا در بیاد...
این روزها به طرز فجیعی برام آزار دهنده و عصبی کننده شده...
هر بار صداش میاد، رسما هیستریک میشم!!
و فقط دنبال راه فرار میگردم.
میدونم که طرز برخوردم و رفتارم و حرف زدنم باهاش خوب نیست پیرزن بیچاره... ولی دیوانه دارم میشم... و او میگه:" مادر نشدی که بفهمی..."
فقط دنبا راه چاره ام... و نمیدونم اون راه چیه.
پی نوشت:
وقتی تصور کنی که تنها پناهِ یه آدم بی پناه هستی و به قول خودش تنها آدم اطرافش... میفتی توی شرایطی که من افتاده ام...
نجات میخوام نجااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت...
سلام
پاسخ دادن به تلفن توی جمع همان و حساس شدن همه ی بچه ها به این ماجرا همان...
وقتی قطع کردم، گوشی رو پرت کردم و اشکم چکید...
یکصدا سرم فریاد کشیدند... آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
الان ایستاده ام در جایگاه قربانی...
و زجر میکشم... با هر تماسش...
* ناجی -- زجردهنده
/ \
قربانی
آرزو میکنم بتونم دیگه هرگز وارد این چرخه نشم و برای ابد از این بازی بیام بیرون...
آرزو میکنم....
پی نوشت:
سلام
اینکه همیشه فکر میکردم که بلافاصله بعد از مشاهده ی چرک توی ترشحات بینی، به سرعت باید دست به دامن سفالکسین بشم ( با اینکه بارها دکترها گفته بودند که بی تأثیره و فقط یه جور تلقین هست برات!) باور نمیکردم...
تا الان!
سرچ کردم و مطمئن شدم که خودش خوب میشد اگر آنتی بیوتیک نمیخوردم...
حس شکست خوردن از خودم رو دارم و غصه دارم!!
سلام
نرجس یاد بگیر که وقتی توی فشار زیاد هستی، کمتر حرف بزنی. اصلا کمتر حاضر باشی و اگر مجبوری به حضور در جمع ها، اعم از حقیقی و مجازی، یا در سکوت و خوشی و شادی و برخورد باز و خوب و شاد. یا که اگر نمیتونی ظاهر رو حفظ کنی، نرو...
دوست ندارم غر غرو به نظر بیام.
و فشارها داره بیشتر از حد توانم میشه.
و اطرافیان هم شاکی شده اند. و پیام: خودتو نکش... آرام باش. به تو چه... و غیره رو مکرر میشنوم.
خودم رو نمیکشم ولی شرایط اینجوریه خب. دست من نیست که.
بیشتر کلاسهام توی این هفته، یا کنسل شده و یا نمیتونم و نتونستم برم. و اینا خوبه. اما وقتی میپرسند که چرا، چی بگم خب؟؟ مجبورم بگم بیمارستان هستم و..... این شروع ماجراست...
سخته.. خدایا کمک کن لطفا
دوستت دارم
سلام
امروز بلاخره.......................... بستری شد...
و من....
پی نوشت:
1- حواسم به همه ی حرفهایی ک بهم زدی هست. حواسم هست که هرچیزی یه "تا" داره...
و هرچیزی یه "دلیل بوجود آمدن" داره... (مبدأ داره...)
و...
2- مبدآ ما... خدا؟ یعنی هروقت منو اذیت میکنی، برای رضای خدا ست؟؟ :I
سلام
تا عصر موند خانه. و عصر یه پیامک دید و باز زد بیرون...
و ناله و زاری مادرش...
و تماسهای پشت سر هم...
و دو ساعت بعد، دوباره زنگ زد و ضجه میزد و شیون میکرد پیرزن...
بوسیدم و خداحافظی کرد و رفت...
یعنی لباس به تن امیرالمونین نذاشتم من توی این عید غدیری... یعنی اونقدر دامنشون رو چنگ زدم که پاره پاره شد...
خدایا چه کنم من؟؟؟
و الهام رسید...
پیام به مهناز و دکتر، و برای فردا وقت اورژانسی گرفتم.
و ...
خدایا کمکهات رو قطع نکن. واقعا هیچ کاری از من بر نمیاد اگه تو نباشی و هدایتم نکنی
آه خدایا...
دوستت دارم ...
یا علی مددی...
پی نوشت:
مریم میگه طرز حرف زدنت باهاش دقیقا شبیه یه دوست صمیمی با یه پسر بچه ای هست که ازش بزرگتری. و او هم مثل یه پسر بچه ی حرف گوش کن، دقیقا به حرفهات گوش میکنه و بهت پناه آورده..
یا خدااا... پناه ما باش
سلام
دو روزه که با صداهایی که میشنوه، یهو از خونه میزنه بیرون.
و ...
ساعتها بعد برمیگرده.
منتظره که بیان ببرنش..
و برای من وقتی حرف میزنه، گریه میکنه...
تو اسطوره ی من بودی مرد...... چرا گریه میکنی آخه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..
خدایا، به حق امیرالمونین به حق امروز به حق این ساعتها... خدایا، کمکم کن. کمکش کن...
خداااااا...
مدد به غیر تو ننگ است یا علی مددی
سلام
یه گزارشی گذاشت شبکه ی دو از ماجراهای حج 94 و بازگشت و خاطرات حجاج امسال (96)...
مثل همون موقع و با همون داغ، زار زدم زار زدم زار ردم...
این زخم چنان عمیق و دردناک بوده که فکر نمیکنم هرگز التیام پیدا کنه...
آخ...
سلام
بلاخره بعد از سالها پرس و جو و گشتن و پشت گوش انداختن (حتی!) بلاخره در تاریخ امروز... 96.6.13 خودم رو بیمه کردم.
بیمه پاسارگاد رو انتخاب کردم.
توی پروسه ی انجام کار هم کلی تحقیق کردم و بلاخره انتخابش کردم.
اولین و مهمترین و اصلی ترین هدفم برای این کار، ایجاد یک پشتوانه ی مطمئن برای آینده ی زندگی م بود.
وقتی هیچ ضمانت و پشتوانه و آینده ی روشنی رو پیش رویت نمیبینی، به نظرم آمد که این راه خوبی هست.
و البته خیلی هم برام مهم بود که بابت پرداخت ماهانه ش خیالم راحت باشه و قرار نباشه که هر ماه به استرس بیفتم که از کجا بیارم و پول بیمه رو بدم. و با همکاری مامان و بابا، یک درصدی از اجاره ی خانه ام، به این مسأله اختصاص پیدا کرد.
خداوند برکت دهاد که چشمم به سمت اوست.
یا علی
سلام
کیک هام دیگه برند شده اند.
درسته که از نوجوانی اینکاره بودم. اما تاریخ شروع دوباره رو از کیکِ مخفیانه ی شب امتحان دی ماه... محسوب میکنم...
فعلا در حال تمرین بیشتر هستم برای دی ماه پیش رو...
نوش جان
سلام
باید بشینم حساب کنم که تا حالا چند تا کسوف دیده ام.
کجاها سفر کرده ام صرفا برای رصد بیشترین حد گرفت در داخل مرزهای ایران.
و کجاها، نشد که سفر کنم و حسرتش به دلم موند...
ولی به هر حال، تماشای زنده ی کسوف از سایت ناسا، هربار چنان هیجان زده م میکرد که جیغم در میامد... (لحظات گرفت کامل در شهرهای مختلف آمریکا به نمایش در می آمد)
و خوشبختانه عرض آمریکا زیاده :)))
مریم رو هم صدا کردم و تجربه های مشترک رو به خاطر آوردیم.
نکته ی جالب هیجانهای عجیب و غریب یاس بود با تماشای "حلقه ی الماس" . آخه تو چی میفهمی بچه؟؟؟ (احتمالا از جیغ و داد ما به هیجان آمده بود.)
خلاصه که خوش گذشت و کلیییییی خاطره زنده شد.
یاد همتون بخیر رفقای قدیمی...
96.5.30
پی نوشت:
اینکه اولین عکس بابک امین تفرشی رو از هواپیمای نشنال جئوگرافی دیدم هم که.... آخ...
سلام
بارها تصاویری رو دیده ام از شکل به شدت متفاوتِ انواع و اقسام اشک گرفته شده اند.
این روزها و مثلا دیشب، به شدت درگیر با انواع این اشکال بودم.
خب، به دلیل آسیب شدیدی که به چشمم وارد شده، درد داره و ازش اشک (1) میاد. اشکی که ارادی نیست. و فقط بخاطر تحریک زخم ایجاد میشه.
ولی خب، گاهی این درد اونقدر زیاده که رسما گریه میکنم و باز هم اشک (2) جاری میشه.
دیشب که باهات حرف میزدم و دچار احوالات معنوی عمیق شده بودم، از عشق به امیرالمونین و فرزندانشون چشمهام خیس شد و اشک (3) می بارید.
و بعد که به اوضاع خراب خودم نسبت به اونها فکر میکردم و اینکه چقدر عقبم و چقدر تا حالا فکر میکردم که اوضاع نسبتا خوبی دارم، حالم بد میشد و اشک (4) حسرت میریختم.
شب که داشتم کلیپ little me رو میدیدم، دلم بدجور به حال دخترک کوچولوی درونم سوخته بود و بی وقفه اشک (5) می ریختم...
و بعدش که مدت زیادی بخاطر تنها نور محیط که از لپ تاپ مستقیم به چشمم میرسید ازار دیده بودم، چشمم میسوخت و اشک (6) میریخت.
وقتی اومدم بخوابم و قطره اشک (7) مصنوعی رو توی چشمم ریختم، قطره های اضافی ش از گوشه ی چشمم میچکید.
و توی بی خوابی های همیشگی شبانه و دلتنگی های بی حد این ایام و بهم ریختگی های هورمونی و حس نیاز شدید بهت، اشک (8) بالشتم رو خیس کرده بود...
و بعد که به تو و همه ی خوبی هات فکر میکردم لبریز از عشق شدم و این حس باعث چکیدن قطره های اشک (9) شد...
و بعد وقتی دچار حس شکرگزاری شدم از بودنت و داشتنت و هدیه شدنت به من... باز اشک (10) م جاری شد از تشکر و سپاسگزاری از خداوند مهربان...
تاااا صبح شد. و بلاخره مثل همیشه حدود هفت صبح خوابم برد...
پی نوشت:
سلام
همیشه همینطوریه... وقتی جو گیر میشم و طلب درد میکنم، انگار تو نمیدونی من چه جور دردی میخوام... شایدم میدونی.. و مبتلام میکنی به چنان دردی که چندین روز از کار و زندگی میندازتم و کلی بار مالی و جانی و غیره روی دوشم میذاره...
یادم نمیره که بعد از:
برداشت 2 پرستویی و اون چشمها...
بعد مباحث پیرامون مرگ...
بعد رابطه ی عاطفی توی مهاجر...
و....
و حالا، بعد از دنبال طبیب گشتن...
...
...
چشمهایم ... آخ چشمهایم...
و تو نگران منی...
پی نوشت:
میخوام فکر کنم که اونقدر ناپاکم که با این دردها اول پاکم میکنی و بعدش ظرفم رو پر میکنی... باشه؟؟؟ میشه اینجوری فکر کنم و اینجوری بشه... دارم صبر میکنم؟؟ اصلا قبول داری این صبر رو؟؟ اصلا منو قبول داری؟؟ اصلا؟؟؟؟......... :((((
سلام
بلاخره نیمه مرداد رسید. موعد وقت بیمارستان. و هیییییییییییچکی نبود که من رو همراهی کنه!! و من تنها بودم با آقای کارپسند. و او مطلقا و کاملا به من تکیه کرده بود. و من مطلقا و کاملا ازش حمایت میکردم همه جوره.
وقتی به این چیزها که نوشتم فکر میکنم و اون روزها... واقعا باورم نمیشه...
معطلی زیاد داشت. خسته بودم. نیاز به خواب (بعد از حدود 23-24 روز) کشنده شده بود! و تلاش میکردم که زنده بمونم!
دکتر صداقی، استاد همه ی دکترهای این بیمارستان بود. یعنی شاید بشه گفت هرکی توی اون بیمارستان داره کار میکنه، یه جورایی شاگرد ایشون بوده یا هست. و من.. در مقایل یه همیچین آدمی نشستم.
سکوت کردم مطلقا. تا خودش ازم پرسید: شما چه نسبتی با ایشون داری؟ و من قصه م رو گفتم. و بیش از 20 دانشجو دور تا دور اتاق نشسته بود.
وقتی با لبخند بهم گفت:" شاگرد با معرفت" ... حالم خوب شد... انگار بهم جایزه داد.
همه چی عالی بود.
دقیقا تشخیص رو نمیدونم. ولی با قرص و تراپی حله... و این خیلی خیلی خبر خوبی بود.
الهی شکر که همراهم هستی. خدایا توی لحظه به لحظه ی زندگی م، میبینمت. حست میکنم.... حواسم بهت هست. دوستت دارم
سلام
امسال نهمین سال بود. و الهی که تا زنده ام توی جشن تولدتون دعوتم کنید.
امسال هم یه سری اتفاقات این زیارت رو خاص و منحصر به فرد کرد.
امسال شاید بیشتر از قبل فقر رو تماشا کردم در کنار پولدارترینِ عالم...
امسال وقتی که پیامهام دیر ارسال شد، حسهای خیلی عجیب غریبی رو تجربه کردم از پیامهایی که بهم میرسید از آدمهایی که منتظر پیامم بودند...
ممنونم امام رضا جانم. ممنونم...
و نه همین......
سلام
سه شنبه 96.5.3 بعد از یک ماه و یک هفته، بچه ها برایم تولد گرفتند.
به قول خودشون یک تولد فرانسوی!
به قول من یک تولد با طعم خوش فهوه
خوشمان آمد. و جای شما در قلبمان پر بود.
پی نوشت:
- اینکه چرا روی اون بسته ی قرمز که حاوی "قهوه ی فرانسه" بود معلوم نیست، مقصرش عکاس محترم هست!
- اینکه چرا از از "مراسم قهوه خوری" تصویری ندارم، مقصرش خودم هستم!
- من هم مفهوم استعاره ای اسم ِ پست رو میدونم، ولی اینجا منظورم معنی واقعی این کلمه بود! ;))
سلام
امروز بچه ها بعد از یک ماه و پنج روز آمدند برای جشن تولد من!
هیچی مهمتر از حضور پررنگ حضرت قهوه... و جناب سعدی جانِ دلم... در محفلمان برایم ارزشمند و عزیز نبود...
پی نوشت:
یه سری چیزها هستند که برایم اونقدر درجه ی اهمیت و علاقه ی بالایی دارند که براشون از اصطلاح "حضرت" استفاده میکنم (که عموما مورد توبیخ خانواده قرار میگیره! و نوعی بی احترامی به حضرات معصومین قلمدادش میکنند که اصولا اختلاف نظر فاحشی در این مورد بین ما وجود داره)
برخی از اونها به شرح زیر هستند:
- حضرت بادمجان
- حضرت کافئین
- حضرت BMW
- حضرت لیموترش
- حضرت زیتون
- حضرت ذرت (به هر نحو و به هر شکل ممکن!)
- حضرت ته دیگ سیب زمینی (با ارفاق ته دیگهای دیگه هم به شرط برشته بودن بسیار)
- حضرت فالوده ی طالبی
و...
سلام
وقتی اون آدمی که اون توصیفاااااات... رو دربارش توی اولین پست (اینجا) نوشتم، روزی چندین بار بهت زنگ میزنه و باهات حرف میزنه... چطوری میشه توصیف کنم حسم رو؟
که یه روزهایی برای یک دقیقه دیدنش... یک دقیقه حرف زدن باهاش... یک لحظه حتی نگاه کردنش... (که پشت اون پنجره با اون شکوه همیشگی ش می ایستاد و سیگار می کشید...) آرزوهااا میکردم و رویاهااا میچیدم و خوابهاا میدیدم... و حالا... در هر ساعت از شبانه روز که دلم بخواد میتونم بهش زنگ بزنم و احوالش رو بپرسم...
این دنیا و قوانینش خیلی برام عجیبه...
این دیگه برام داره یه باور میشه که، واقعا واقعا واقعا، هرچیییییییییییییییییییییییییییی که یه عمری دنبالش بگردی، یه روزی میشه عادت روزمره ی زندگی ت...
و این رسیدن و وصال، کاش که برامون عادی نشه.. کاش یادمون نره اون روزهای انتظار و سختی کشیدن های تلاش برای رسیدن به اون هدف رو...
هوووف....
پی نوشت:
در همین دقایق، مشکل "تخت" هم حل شد و تحویل داده شد.
الحمدلله رب العالمین
پی نوشت 2:
قابل توجه بعضیا ;))... عاشقی کردنهای ما اینجوریاستتت جناب... :))))) و نه همیننننننننننننننننننننن...
سلام
چند روز مانده به پایان شوال، کم کم شهرداری شروع میکنه به تبلیغ.. به هوایی کردن... و هول و ولا ش رو میندازه توی جونم... و بیتابی میکنم تاااااااا.... بلاخره بلیط بخرم..
و این پروسه ی بلیط خریدن واقعا استرس زیادی رو بهم وارد میکنه الکی!
و امروز بلاخره بلیط رو خریدم...
و دیگه روزهای آینده اونقدر کند برایم میگذره که جونم به لبم برسه..
مثل وقتی میخوام برم سر قرار...
تپش قلبی که حتی توی خواب هم آرام نمیشه. و یه حالهایی که توی کلمه ها نمیگنجه...
با امروز، باید 11 روز تحمل کنم. و بعد از نُه سال، این مدل ش برام جدیده... و امیدوارم به محل استراحتی که بهم وعده داده شده برای مهمانها تدارک دیده شده...
امسال تنها سفر میکنم.
و فقط خدا میدونه که توی لحظه هایی که داشتم برای یک نفر بلیط میخریدم، چقدر جات خالی بود...
مثل همه ی این سالها...
پی نوشت:
یادم نمیره پارسال چه آبروریزی ای توی تولدت کردم!!
امسال هم، اوضاع هیچ خوب نیست... یه داغون داغون داااااااغون میخواد بیاد جشن تولدت!
...
سلام
مدیر گروه دستش خورد و کل گروه پاک شد...
خب، حالا چکار کنیم؟
یه گروه جدید میسازیم.
اسمش؟
همون اسم قبلی؟
نه
پس چی؟
کلی نطرات متنوع...
و آخرش "بدون اسم تا اطلاع ثانوی" شد اسم گروه و ادامه دادیم.
و من در تمام این مدت: ساکت...
خب، تا اینجاش گزارش بود. اما بعد از این...
اون ورز صبح حالم خیلی خراب بود. دلتنگی داشت ذره ذره وجودم رو میخورد.. و درد توی تمام روحم پیچیده بود...
و نمیدونم اصلا چی شد که به این "بی نام" بودنه عکس العمل نشون دادم... و نوشتم و نوشتم و نوشتم... انگار عقده ی همه ی این سالهام رو نوشتم. و ...
بچه ها یکی یکی پیداشون شد...
هرکی یه چیزی گفت. و همه به هر نحوی که می شد شروع کردند به حمایت کردن و کمک کردن و راهنمایی کردن و محبت کردن... به هر طریقی که ممکن بود.
هیچکی قضاوتم نکرد.
هیچکی دعوام نکرد.
هیچکی نادیده م نگرفت.
هیچکی تحقیرم نکرد.
و....
همش خوبی بود و مهربانی بود و عشق...
و امروز سه روز هست که این ماجرا ادامه داره... و من همچنان حرف میزنم و از عزیزانم عشق و مهربانی و حمایت دریافت میکنم.
و از آسمان و زمین برایم خیر میباره...
و تو دوستم داری. و میخوای که باورت کنم...
و من میتونم خودم رو دوست داشته باشم. و فکر کنم که میتونم یه جوری دیگه زندگی کنم...
جوری که خود ِ واقعی م رو به نمایش بذارم. و نه چیزی رو که دیگران میخوان. برای اینکه حمایتشون رو بگیرم یا از دستشون ندم...
که خودم رو لِه نکنم و سکوت نکنم که تنها نمونم...
که.....
اینا خیلی خوبه...
همه ی اینها خیلی خوبه.
و من... شاکرم خدایا...
ممنونم که هستی و همه ی این خوبی ها رو به سمتم روانه کردی.
روزهای خیلی سختی رو گذرانده ام.
و حالم خوبه الان
الهی شکرررررررررر
بعدا نوشت:
صبح روز چهارم یه اتفاقی افتاد که فکر کردم که بدجور گند زده ام به همه ی آموزشها و تمرینهایی که در روزهای قبل با رفقا کرده بودم!
بعد از دریافت یک پیام توهین آمیز، از یک گروه هفت ساله لِفت دادم. و این خروح مثل همیشه نبود... کلی مقدمه داشت و یه تصمیم قطعی پشتش بود.
باز با بچه های رشد درباره ی اتفاق پیش آمده حرف زدم و منتظر سرزنش شدن بودم. اما... همهههههههههههه تأییدم کردند و گفتند این بهترین کاری بوده که میشده که بکنم! (توصیه ی لازم بعدی رو هم بهم کردند)
و من از اینکه اون گروه "دوستم نداشته باشند/ و تنها بمونم" نترسیدم!!
خوشحالم و شاکر
سلام
بخاطر شرایط تحصیلی و خانوادگی م، همیشه در جریان ماجراهای المپیادها بودم.
اون تصادف وحشتناک، هرگز فراموشم نشد.
ماجرای فرار مغزها و نبودن نود درصد از برندگان المپیادهای اون سالها در ایران امروز، مسآله ای هست که از جلوی چشمم دور نمیشه و یه حسرت مدام هست.
اما...
مریم میرزاخانی. برنده ی نوبل ریاضیات. طلای المپیاد ریاضی سال 74. تنها بازمانده از اون تصادف وحشتناک...
روزی که نوبل گرفت. سروصدای زیادی ایجاد شد. که همش سیاسی بود. و من در اینجور مواقع سکوت میکنم. و به هیچکی نگفتم که چقدر این خبر برام خوشحال کننده و ناارحت کننده است...
خبر سرطانش رو که چند روز قبل شنیدم، شوک بدی بود. دعا کردم. خیلی دعا کردم. که خدا به زمین به آدمها رحم کنه و او رو برای دنیا نگه داره.
اما امروز... این خبر رو نمیتونم تحمل کنم.
حجم غمی که روی قلبم سنگینی میکنه اونقدر زیاده که تحملش برام خیلی سخته.
و باز هم نمیتونم حرفی بزنم... و باید در سکوت بگذرونم.
تسلیت میگم به دنیا...
خیلی بعدا نوشت:
مریمِ بیچاره، روحت شاد بانو. ما رو ببخش که هرکسی از ظن خودش یار تو شد...
چه حرفها که نشنیدم و نخوندم پشت سرت... و تو... روحت شاد.
سلامم رو به امیرالمونین برسون و لطفا بهشون بگو که منتظرشون هستم...
سلام
بلاخره فرصتی پیش آمد که درباره ی سفر تابستانی یه گزارش کوتاهی بنویسم.
مقصد: استان اردبیل
همراهان: خانواده ی خودمون و خانواده ی خواهرم
مدت سفر: 7 روز
مسیر: تهران- کرج- قزوین- رشت- رضوانشهر- آستارا- گردنه حیران- نمین- اردبیل- مشکین شهر- سرعین- خلخال- اسالم- کل جاده ساحلی تا جاده چالوس- تهران
شب مانی ها: رضوانشهر/ آستارا/ اردبیل/ خلخال
خاطرات خاص:
- گرچه که هماهنگی دو ماشین کمی سخته و صبوری زیادی میخواد. اما شدنی هست و خوش گذشت.
- یاس بسیار زیاد صبور است.
- جنگل و ساحل گیسوم را فراموش نخواهم کرد. یه پُست کوچیک براش خواهم نوشت جداگانه.
- برای گردنه جیران پست جداگانه خواهم نوشت.
- و برای جاده ی اسالم خلخال هم.
- پشت جنگل، شهری ست... شهری که باورت نمیشه که وجود داشته باشه. و اینقدر هم بزرگ باشه. رضوانشهر یک تجربه ی فوق العاده عجیب و رویایی بود!
- آخه چقدر میشه آدم زیبا رو در یک محدوده ی کوچیک جمع کرد؟ آخه چقدر؟؟؟ چند تا؟؟؟؟ اصلا مگه میشه؟ مگه داریم؟؟؟؟؟؟ (توصیف من از آدمهای شهر استارا... مرد و زن و کوچیک و بزرگ نداره. اینها همه به طرز عجیبی زیبا هستند... و خنده دارش اینه که من توی اون بازار هیچ اپشن خاصی به حساب نمی آمدم!! دیگه برو تا آخرش...) ابروهاشون... آخ... چشم و ابروهاشون.. یعنی فقط وای هااا !!!!
- خوب مردمی هستند مردم آستارا. اقا کلا خوبن دیگه... خلی خوبنننننن.... از هر نظر... (در مقایسه با مردمی که در سفر به شهرهای ساحلی/ توریستی/ مناطق آزاد/ شمالی ها/ گیلانی ها/ اردبیلی ها/ و...... مشاهده کرده ام) (استثنای بزرگم البته همچنان پابرجاست... همچنان، مردم استان بوشهر رو به بهشت نمیفروشم... گفته باشم)
- اردبیل.. شهر خوبیه. اما فقط همین!
- مردم اردبیل، واقعا نمیخوان ها.. یعنی اینو واقعا حس میکنی که بدجنس نیستند اصلا اما... در راهنمایی هاشون عمدتا گمراهتون میکنند. خیلی هم زیاد!)
- مرد مهربانی هستند.
- بخاطر ندانستن "حتی یک کلمه ترکی" اذیتمون نکردند واقعا. (گرچه که در امامزاده صالح... بهمون هشدار دادند که چرا ترکی بلد نیستیم!! و خب پس چطوری جواب فحشهاشون رو میدیم!! و ما همه چهار شاخ که، وااا برای چی باید بهمون فحش بدن؟ آخه چرا؟ مگه مرض دارند؟؟ و خندیدیم که محض احتیاط هرچی گفتن میگیم: خودتی!! والا!!!!
- آخ امامزاده صالح... برای عمده ی مردم تهران و به خصوص اهالی شمالی تهران، یکی از باصفاترین و باحال ترین و امن ترین اماکن شهر، حرم امامزاده صالح برادر بزرگتر امام رضا جان و در میدان تجریش هست. خب، با همین حس وقتی به اسم "مرقد امامزاده صالح" برخورد کردیم، وارد شدم. هیچی هم نخوندن که ایشون کی هست و ماجراش چیه. وارد که شدم یهو حس امامزاده صالح خودمون همه ی وجودم رو گرفت. برام جالب بود. وستم که به ضریح رسید، یهو واقعا حس کردم که حرم امامزاده صالح خودمونم. و رفتم توی همون حال و هوا. و عینا همون حرفهای همیشگی رو به ایشون گفتم. عینا!! بعدش همون کنار ضریح نماز خوندم و بیرون آمدم. جالبه که باز هم پله میخورد (گرچه اینجا به بالا (اردبیل) و اونجا به پایین (تجریش)). آمدم پیش بقیه. و از دخترهای جوان شنیدم که:" ایشون همون امامزاده صالح هستند" !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! وااا مگه میشه؟؟؟؟ جریان اینه که اینجا بدنشون و تهران فقط سرشون دفن شده. و براشون عجیب بود که کسی تا حالا توی اون حرم اینو بهمون نگفته...
- بقعه ی شیخ صفی الدین اردبیلی... فقط سکوت. تسلیم. سر پایین. و سر بالا... و... الحمد الله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابیطالب امیرالمونین و اولاده المعصومین........................................... ...
- پل معلق مشگین شهر، یک تجربه عاااالی... عالی بود. به خصوص با خل بازی های خودم ;)
- سبلان... عزیزمممم...
- سرعین به شدت با تصوراتم متفاوت بود. از هر لحاظ بسیار خوشمان آمد. تجربه ی آب بازی با مریم و یاس، به همه ی دنیا می ارزه...
- دریاچه شورابیل، هیچ چیز خاصی نبود! (برای من البته. تجربه های خیلی بهتری داشته ام) (اینکه قناری رو خیلی آزاد و معمولی مثل گنجشک توی محیط میدیدیم البته برام عجیب و خاطره انگیز بود)
- کباب بناب خوب است.
- خلخال، تنها جایی که در این سفر، خنک شدیم. البته خیلیییی خنک شدیم)
- و آخ اسالم خلخال... آخخخ اسالم خلخال... فقط آخخخخخخخخخخخخخخخخ.... (هیچی ندارم که بشه با کلمه ها ثبتش کرد. فقط.. سیگار میشم میرم رو لبهات...)
- فندقلو .........
+ و تو همه جا و در همه ی لحظه ها باهام بودی... و اصولا داشتم جا پای جای تو میذاشتم...
سلام
عازم سفر هستیم.
از همون مدلهای "ایرانگردی"...
و این اولین بار هست که توی تابستان چنین سفری رو تجربه خواهیم کرد.
اینکه دو ماشینه میریم، یه اتفاق نسبتا جدید هست.
پس، همهههههههه چی جدید و نا آشنا هست.
به امید اینکه خیییلی خوش بگذره. و خیلی اتفاقهای عالی بیفته.
سلام
نزدیک غروب بود و مشغول خوندن آخرین جرء بودم.
زنگ در خورد.
از چیزی که توی آیفون تصویری میدیدم چنان شوکه بودم که تا چند ثانیه فقط تماشا میکردم و مدام پلک میزدم و به تصویر نزدیک و دور میشدم که بلکه باور کنم که چی میبینم!
یهو جیغم در آمد...
مریممممممممممممممممم... بیا ببین کی پشت در هست!!!!!!!!!!!!
در رو باز کردند و خودش آمد داخل!!
عروس بود!!!
با لباس عروس!!!
به همراه داماد!!!!!!!!!!
دوتایی!!
سمانه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هنوز باورم نمیشه این کارش!!!
کِل کشیدیم و اسفند دود کردیم و شیرینی و گل و هدیه ی عقد رو توی چند لحظه آماده کردیم و یه خاطره فوق العاده ساختند و ساختیم...
ممنونم سمانه. الهی خوشبخت بشی رفیق
سلام
آقای کارپسند رو بعد از چهار سال دیدم.
رفتیم بیمارستان.
سه ساعتی با هم بودیم و کلی حرف زدیم.
آن مردِ بزرگ و قهرمانِ من، الان دقیقا شبیه یک پسر بچه ی تنها و آسیب دیده و محروم و غمگین... نیاز به همه جور حمایت داره. یک حمایت همه جانبه و مطلق و بی شائبه.
و امروز تا تونستم روح زخمی ش رو نوازش کردم. و او آسیب دیده تر از این حرفهاست...
دلم سوخته و لازمه که قوی باشم.
خدایا کمکم کن و همه چیز رو به نهایت خوبی (همونطور که تا الان به طرز غیرقابل باوری فوق بی نهایت عالی مدیریت کردی) مدیریت کن و پیش ببر.
عاقبتمون بخیر
خدایا، چنان کن سرانجام کار/ تو خشنود باشی و ما رستگار
آمین.
سلام
بعد از یک ماه چالش و یک ماه تماس های متعدد و پیگیری های بسیار و زحمات زیاد و مشقت های فراوان و حرص و جوش و اعصاب خردی های وحشتناک! ، و بعد از جابجا شدن کامل و روی روال افتادن همه ی کارهای مربوط به خانه و زندگی و مادرِ آقای کارپسند، بلاخره قراره که فردا به اتفاق بابا، ایشون رو به بیمارستان ببریم تا تشخیص اولیه درموردشون داده بشه.
طی این پروسه آدمهایی وارد قصه ی من شدند که هر کدومشون یه دنیا داستان هستند...
آقای درودیان
خانم سعیدیان
محمدرصا
خانم دکتر میرزایی
خانم طیبی
خانم دکتر رئیسی
دخترک کارمند بیمارستان روزبه
بچه های رشد (محبوبه/ مریم/ پریسا و زینب)
بابا
و خودم...
نمیدونم با چی مواجه خواهم شد. و نمیدونم چی پیش میاد. به شدت و به التماس و به استدعا و به استغاثه از درگاه خداوند طلب خیر میکنم.
الهم الشف کل مریض
سلام
تموم شد.
سال اول دکتری تمام شد.
همین امروز و بعد از دو تا امتحان سخت در یک روز!
توضیح زیادی ندارم که درباره ی این یکسال بدم.
اتفاق خاصی از لحاظ علمی نیفتاد. و از لحاظ اجتماعی هم فقط با سه چهار تا آدم جدید آشنا شدم و عمده ی بقیه، همون آدمهای سابق بودند. میزان محبت بسیار زیادی رو در دانشگاه دریافت میکردم که گاها باعث آزار بود!! و از لحاظ شخصی و روحی، عوش شده ام. خیلی عوض شده ام. و این نتایج اتفاقاتی هست که منجر به قبول شدن من در این دوره شد. و همچنان هم ادامه داره.
رها کردن... رهایی...
هیچی رو توی دنیا باهاش عوض نمیکنم.
روحم خسته ست و نیاز به استراحت و سفر و طبیعت داره. خیلی جدی و خیلی زیاد.
و شب آخر ماه مبارک هست... و من..
آه خدایا.. الغوث...
سلام
امشب چندین تا پیام برام اومد که یه حدیثی رو روایت میکردند از پیامبر که:" 27 lماه رمضان را به پیامبر تبریک بگید و به هفت تا مومن تبریک بگید و حاجت بگیرید ... و این حرفا"..
بعد از هر کدوم از ارسال کننده های این پیامها میپرسیدم که:" خب!! برای چی تبریک بگیم؟" جواب های عجیبی میگرفتم. که خنده دار ترینش این بود:" چون اول تیر هست!!!!!!!!!!!!!!!"
و بعد براشون نوشتم که:
" چون در روز 27 ماه مبارک رمضان، امام حسن جانم اون اشقی اشقیا رو به درک واصل کردند. یا یک ضربه از وسط نصف شد..."
و نوشتم که:" قدیم ها مردم این شب افطاری کله پاچه میخوردند (به نشانه ی تحقیر یارو!)"
و نوشتم که:" من توی این فرهنگ بزرگ شده ام."
و نوشتم که:" ما به همین مناسبت سه شبه که داریم توی خونه جشن میگیریم و شیرینی و چیزهای خوشمزه میخوریم."
و لعن میکنیم...
الهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد و آخر تابع له علی ذلک
این هم هست: *
و این: *
سلام
اومدم درباره ی احساس انزجارم از برخوردها و رفتارهای اخیر "س" حرف بزنم، نصیحت شدم که باید درک کنی که آدمها توی یک حالت روحی نمیمونن!
اومدم درباره ی حس نفرتم از برخوردهای احمقانه و بی عقلی های عجیب "م" توی اون گروه مسخره بگم، گفت: شاید توهم داری! یا شاید هنوز آمادگی ش رو نداره که پیشنهاد بده!!
اومدم درباره ی حس بدم نسبت به همکلاسی ها و رقابت بی نهایت مسخره و بی معنی شون حرف بزنم ( که باعث سخت شدن کار برای من میشن که اصلا نمیخوام وارد این رقابت احمقانه بشم!) ، فکر کردم باز هم قضاوت خواهم شد و نصیحت خواهم شد و برچسب خواهم خورد و شنیده نخواهم شد و .....
سکوت کردم...
و بلند گفتم:" آخخخخخ... که چقدر حرف دارم که بزنم و ..." گفت : " و گوش شنوا نداری." ... گفتم:" و شنونده ی خالص ندارم." و باز سکوت کردم.
باز هم میگم: چه خوبه که اینجا هست و میتونم بنویسم.
خدایا شکرت عزیزم
سلام
کمی بعد از ساعت 6 صبح روز آخر بهار 96، نمیدونم چی شد که یهو فکر کردم که خب، روی "رادیو ایران" بمانم.
صداهایی که میشنیدم، دقیقا سی سال به عقبم برد...
قرآن و ترجمه...
تقویم تاریخ...
قلبم تند تند میزنه. حس میکنم باید برم مدرسه. حس میکنم دیرم شده. حس میکنم سرویس پایین منتظرمه! آخ...
سلام
از بعد از قطعنامه ی 598 تا امشب، موشکی از داخل مرزهای ایران به هیچ کشوری شلیک نشده بود.
اما... خودتون مجبورمون کردید.
و...
یعنی چنگ شروع شد؟ ...
و هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که اینقدر هیجان زده باشم با خوندن و دیدن و شنیدن این خبر.....
هوووووف....
96.3.28
ساعت 11.30
نیم ساعت دیگه روز تولدمه... ......
هم اکنون کرمانشاه - شلیک موشک هایی زمین به زمین که پایگاه تروریست های تکفری را هدف قرار داده است
سلام
ساعت 4.30 دقیقه ی صبح 23 خرداد هست.
دیشب رهبری با سران نظام، افطاری و دیدار داشته اند که هنوز خبرش در رسانه های رسمی پخش نشده.
انعکاسهایِ خبری که هنوز رسانه ای نشده، چنان باعث دلشوره م شده که باعث شد این پست رو بنویسم.
روز تولدم نزدیکه و سالهای قبل دقیقا توی همین روزها ماجرای "بنی صدر" اتفاق افتاده. و حالا دوباره....
یاد نامه ی شب انتخابات 88 هم افتاده ام که باعث شد باز هم خواب موشک باران ببینم!
نمیدونم چی قراره پیش بیاد اما اینو میدونم که فردا و روزهای آینده و ماههای به شدت پرالتهابی رو در پیش داریم.
خداوندا، قسم به این شبها که نورانی ترین شبهای سال هستند، عاقبتمون رو ختم به خیر کن.
خدایا، چنان کن سرانجام کار // تو خشنود باشی و ما رستگار
سلام
سمانه تنها زنی بود که حتی بیشتر از من درصد "آرتمیس" داشت.
یه دختر ِ جنگل واقعی و مطلققق...
خیلی ساله که میشناسمش و به خوبی روحیاتش رو میدونم.
از همون اوایل که از "علی" تعریف میکرد، بوی عشق مشامم رو نوازش میداد. اما... هرگز فراموش نخواهم کرد که توی دفترم نوشتم:" دلم برای سمانه میسوزه. بدجور درگیر پسره شده. و این پسر اساسی داره باهاش بازی میکنه..."
سالها گذشت و نوسان این ماجرا به شدت زیاد بود.
تا اربعین پارسال (95) که هرگز فراموش نمیکنم شدت خشمش رو. و اینکه جلوی هر ضریح فقط میشست و زااار میزد و هیچ دعایی نمیخوند. هیچ نمازی نمیخوند. هیچ زیارتی نمیخوند... و میگفت من فقط اونو میخوام و همین...
...
امشب، بله بران سمانه و علی بود...
معلومه که باور نمیکنم. در حالی که در جریان روز به روز ماجراهای چندین ساله ی اینها هستم. ولی هنوز باور نمیکنم!
هرکی هم که سمانه رو میشناسه اگه بشنوه باور نخواهد کرد. از بس این دختر در مقابل اینجور حرفها بدجور جبهه گیری میکرد...
من به معجزه ی "عشق" ایمان دارم. اما این ماجرا اصولا یه چیز دیگه ست...
عوض شدن یک آدم رو تا این حد هرگز ندیده بودم و فقط شنیده بودم.
تفاوت بین سمانه ای که سالها میشناختم و اصولا دوست سفرهام بوده و سمانه ای که الان هر روز تماس میگیره یا میاد که یه چیزی از ما بگیره یا خرید کنه، شبیه تفاوت بین دریا و کویر هست...
عاقبتشون بخیر..
و این داستان ادامه دارد...
سلام
یه بار دیگه شهید آوردند. اما نه از راه دور... از همین نزدیک. همین شهر. همین تهران...
شهیدی که با گلوله کشته شده بود. نه بر اثر سوانح شغلی...
شهیدی که تازه بود و خون آلود...
آخ...
پی نوشت:
اینکه همه بودند... اینکه خانواده های شهدا هم بین مردم بودند... اینکه شهید ها اینبار آدمهایی بودند از همه قشر و لزوما خیلی ظواهر مذهبی ای شاید نداشتند... و هزارتا اینکه ی دیگه.... یعنی:
ماها هستیم... هستیم... هستیم...
سلام
من توی سالهایی بزرگ شده ام که واژه ی ترور, یکی از کلید واژه های جامعه اون روزها بود.سلام
دنبال یه راه حل میگردم.
دنبال یه جواب محکم و روشن
باید غیر مستقیم اما به شدت واضح و مشخص حرفم رو بهشون بزنم
خدایا کمکم کن و یه راهی جلوی پایم بذار
پی نوشت:
بلاخره نوبت به من رسید برای وویس چت. و من... لال شده ام!
سلام
تابستان 90 بعد از اتمام مختارنامه و آغاز عاشقی های ما, و قرار گرفتن توی شرایطی که شبیهش رو هرگز تجربه نکرده بودم و نکرده ام تا الان... و کنار هم قرار گرفتن همه ی مقدمات، شرایطی بوجود آمد که شروع کردم به نوشتن نکات جذابی که توی جزء خوانی های روزانه ی قرآن کریم در ماه مبارک رمضان، به نظرم می آمد...
توی "وبلاگ مختارنامه ای ها" مینوشتم و مخاطبم همون بچه های سایت و وبلاگ بودند. که شد آغاز رفاقتهای عجیب و عمیق که الان هفت ساله ست با اون جماعت...
اون موقع همزمان بود با حافظ کل قرآن شدنم و همه چیز برایم داغیِ شدیدی داشت.
مبدع این روش ، بچه های دانشگاه قم بودند (موحد و طاها و مهدی) و بعد مریم نوشت.. و چندین سال بعد من هم این کار رو انجام دادم.
امسال میخوام همون نوشته ها رو اینجا باز نشر بدم.
به امید خدا. و امیدورارم به برکت آن کلمات نورانی، اتفاقهای خوبی پیش روی هممون باشه.
یاعلی
سلام
عصبانی ام..
از همتون عصبانی ام...
سر من دعوا میکنید با هم عین مستندهای حیات وحش همدیگه رو میدرید و توی خصوصی مدام پیامهای جلب توجه کردن...
بعد منه داغون و عصبی و خستههه از وضع کار و درس و زندگی... عین سگ پاچه ی همتون رو میگیرم و باز هم متهم هستم که با یکی بیشتر حرف زده ام!!
بعد میگم خب بگو چه مرگته؟ هیچی سکوت... که مگه من حرفی زدم...
آخخخخخ.... کاش میتونستم از تو بگم...
کاش میتونستم جار ت بزنم...
کاش میتونستم به همه ی عالم نشونت بدم..
که تو رو دارم... و از همتون بیزارم...
آخ.....
حالم خیلی بده. از بی تعهدی هاتون حالم بده. از بیشعوری هاتون حالم بده. از همتون بدم میاد...
سلام
+ نرجس، اونشب ایراج به تو چی گفت؟
- چیز خاصی نبود. همونهایی که خودتون شنیدید. که نمیخواد منو ببینه و دنبال خونه و کار هست.
+ نرجس، اوهام یعنی چی؟
- یعنی فکر و خیال بیخود...
+ نرجس، علی میگه ایرج دچار اوهام شده..
_ درست میگه. فکر و خیالای بیخودی میکنه. الکی نگرانه. درست میشه... درست میشه مادر. ماها دنبال کارش هستیم...
+ متشکرم...
.
.
.
.
- آخخخخ....
سلام
خنده دار اینه که هر دو سر ماجرا به شرط برنده شدن بهم وعده ی یه شیرینی مفصل داده اند...
هر دو طرف از عزیزانم...
خوش بحالم...
# انتخابات ریاست جمهوری
سلام
عجب دلشوره و اضطرابی رو گذروندم... اما بلاخره..
امروز باهاش صحبت کردم.
آه آقای کارپسند عزیز من...
اما... الان با یک مرد ویران.. ویران به معنای اخص کلمه مواجه هستم.
صدای بی روح و بی انرژی و خالی. روحی داغون و خراب. جسمی فرسوده و خسته و پژمرده... چی سرت اومده توی این چند سال مرد؟؟؟
چرا نمیذاری ببینمت؟ چرا؟؟
چرا اینقدر خودتو میزنی؟؟
بذار کمکت کنم... بذار به جای همه ی محبتهایی که بهم کردی، یکبار من کمکت کنم...
دستم به سمتت درازه. بگیرش... هممون تک تکمون هرکاری بتونیم برای آرامش ت انجام میدیم.
غمت نباشه مرد...
خدا بزرگه...
پی نوشت:
مریم میگه: باز یک مرد نیازمند کمک به تور ت گیر کرد؟ ....
خب چه کنم با عهد کودکی م... حالم خوبه وقتی بتونم کمکشون کنم... این مردهای گنده ی نیازمند حمایت..
آه...
سلام
مسولان غار و استاد و من و تابلوها و هزارتا چیز دیگه از قبل از ورود به غار بارها هشدار دادیم که لطفا به هیچ پدیده ای دس نزنید. که چیزی رو جابجا نکنید. که این غار زنده ست.. بذارید زندگی کنه. که هر صد سال یک میلیمتر رشد میکنه و و و...
خب، وقتی دانشجویان دکترای این مملکت تیکه هایی از بلورهای آهک و سایر اشکال تبلوری داخل غار رو میکندند و به عنوان یادگاری برداشتند... چی میشه به سایر اقشار جامعه گفت؟
همه ی مسیر غار داشتم به "فرهنگ" فکر میکردم. که چه زمانی و کجا باید آموزش داده بشه؟ و چطور نمایش داده میشه؟
و آیا تحصیلات نشانه ی شعور است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام
آرزو کرده بودم که امشب بیام و یه ست بذارم و درباره ی آخرین مدال طلای تکواندو م حرف بزنم و از مسابقه ی امروز تعریف کنم...
اما... نشد.
حالا اگه فوتبالیستها میگن: کفش آویزون کردن/ اگه کشتیگیرها میگن: بوسیدن چهار گوشه ی تشک... نمیدونم ما باید چی بگیم؟ مثلا بگم:" چهار گوشه ی شیاپجانگ رو بوسیدم؟ یا بگم سکوی قهرمانی رو بوسیدم؟ ... نمیدونم...
ولی اینو میدونم که دیگه به عنوان بازیکن و ورزشکار توی مسابقه ای شرکت نخواهم کرد.
البته، تکواندو ی عزیزم ادامه دارهههه... تازه دو هفته ی دیگه آزمون دان چهار دارم... تبریز...
سلام
گم شده!!!
واقعا گم شده...
و مریم خانم.... وای نه خدای من...
همگی داریم به شدت دنبالش میگردیم...
و خدا الان از اون بالا داره هممون رو تماشا میکنه...
هممون رو...
عجب امتحان عجیب غریبی برای همه هست.
کاش که سرافراز بیرون بیاییم..
آمین