سلام
به دلیل سرعت بالای تایپ به نظر میاد غلط تایپی زیاد داشته باشم. فعلا وقت نمیکنم تصحیح کنم. کارم خیییلی زیاده. به بزرگی خودتون ببخشید!!
این قسمت خیلی درد داره درونش...
پنج
شنبه 4 اذر94
بعد
از اذان یکی یکی بلند شدیم. و توی صف تا نوبتمان بشه... یه خانومی در این شرایط
لباس میشست!!!!!! یه همیچین هموطنانی داریم ما...
بعد
از نماز تقریبا همه با هم از اون خانه خارج شدیم. و توی سرمای صبح توی اون کوچه
پشت سر حاجی راه افتادیم. اما حاجی برگشت و به خانومهای پشت سر ما گفت که:"
ببخشید مسیر ما جداست." متعجب فقط
نگاهش میکردم!! انتظار داشتم الان بریم به سمت حرم اما... یه کمی جلو رفت و مقابل
اون خونه ای که دیشب اول رفتیم و گفته بود ظرفیت تکمیله رفتیم. در زدند و من هنوز
متعجب بودم!!
وارد
شدیم. و به شدت با محبت دعوتمان کردند به اندرونی. از در حیاط خلوت پشت وارد
آشپزخانه شدیم. یه خانومی با برخوردی بسیار بسیار گرم و مهربان دعوت کرد که
بشینیم. یه ربدوشام سبز ابی تنش بود که زیرش یه لباس خواب شیک با دامن کوتاه
پوشیده بود. طرز برخورد و شکل آشپزخانه باعث شد ازش بپرسم:" ببخشید شما استاد
دانشگاهید؟" و خندید و گفت نه! اما هرچی بود جزو طبقات فرهنگی و فرهیخته ی
عراق بود. توی آشپزخانه یه نقشه ی بزرگ جهان نصب بود. عکس آیت الله سیستانی، یه
سری دعا و احادیث و ... به دیوار و کابینتهای آشپزخانه نصب بود.
خانوم
به سرعت مشغول آماده کردن صبحانه برای ما و برای تعداد زیادی مهمان مرد که داخل
خانه بودند شد. خواستیم کمک کنیم اما اجازه نداد. ما هم آرام نشستیم به تماشا. یکی
و نصفی شانه تخم مرغ پخته و خامه، مربا !!!!!!، پنیر، نان صمون و چای عربی برای
آقایون فرستاد. یکی از مهمانها بهشون یک ظرف پسته داده بود که اون رو جلوی ما گذاشت.
مثل همه ی روزهای قبل نان و تخم مرغ خوردم (تنها چیزی که به خوبی تا شب نگهم
میداره و گرسنه نمیشم!) یه دونه هم پسته خوردم (خب هوس کرده بودم!!) در زمان
صبحانه خوردن ما که پشت میز وسط آشپزخانه صرف میشد، خانوم مشغول جمع آوری اشپزخانه
شد. اشپزخانه ای که به نظر میرسید بمب وسطش منفجر شده رو به یک آشپزخانه ی
بسییییار مرتب که هرچیزی جایی داشت و همه به جای خودشون رفتند و خیلی مرتب شد،
تبدیل شد. بامزه که خودش دور سینک را اسکاچ کشید و آب ریخت و تمیزکاری کرد. یعنی
رسما شااااخ در آورده بودیم. وای این خانوم چقدر متفاوتههههه!!!
این
وسط یهو دختر نوجوانی مثلا 15-16 ساله با اضطراب وارد آشپزخانه شد. روی یکی از
دیوارها یه جدول بود و شروع کرد با عجله توی جدوله گشتن. از حرفهاشون و نگاههاشون
به پنجره و ساعت متوجه شدم که دخترک نگرانه که آیا نماز صبحش قضا شده یا نه؟ اون
جدوله هم ساعات شرعی بود. برخورد والدین با این اتفاق خیلی منطقی و محترمانه بود.
مشخصا همدلی کردند، کمک کردند. اما مشکل خودش بود. هیچ دعوا و بحثی انجام نشد.
(آقا ما عاشق این خانواده شدیم. خیلی فرهیخته بودند...)
صدایمان
کردند. کلا شاید نیم ساعت در این خانه نبودیم اما یه رابطه ی عمیق عاطفی ایجاد شده
بود. موقع خداحافظی شرواع کردیم به معرفی. و افسانه از امام زاده صالح گفت. و آقای
خانه آنجا را میشناخت. شماره دادیم و شماره گرفتیم. بیایید تهران لطفا. دلمون
میخواد باهاتون ارتباط داشته باشیم. بیایییییید....
از
خانه خارج شدیم. و یه بخشی از قلبمون اونجا جا موند. از بس محبت دیدیم...
توی مسیر برگشت
اکبر برایمان تعریف کرد که دیشب چه بر سرشان آمده و چه کشیده اند از دست هموطنان
بی ادب!! گویا بعد از ورود ما تعدادی مرد به آن خانه می آیند. و بهانه جویی های
زیادی میکنند و واقعا صاحب خانه رو آزار میدهند. اونقدر که حاجی عصبی میشه. مشکل
کمبود پتو هم مزید بر علت بوده. و اینکه رعایت نمیکنند و برخی از چند پتو برای زیر
و روشون استفاده میکنند و خلاصه کار رو به جایی میرسونند که حاجی با وجود اینکه
اولین نفری بوده که وارد خانه شده، میاد وسط راهرو روی زمین یخ میخوابه. و نصف شب
از زور سرما بلند میشه و چادر عربی خانوم خانه (اینجا بهش میگن: عبا) رو میکشه روی
سرش و تا صبح نگران بوده که اگه شوهره بفهمه چی میگه!! و خلاصه که سرما میخوره به
شدت!!
وقتی
از محدوده ی حرم خارج شدیم، دیگه وقتش بود که برم روی مغز حاجی که تا دیر نشده
بریم سامرا... یعنی هر روش هر حرف هر ابزاری که میتونستم ازش استفاده کنم رو
استفاده کردم تا بلکه نظرش رو عوض کنم که به جای اینکه الان دوباره بریم حرم
کاظمین، بریم سامرا... (من دیشب با بیچارگی دل کندم دوباره این زجر رو بهم ندید.
از اون طرف، نمیتونم تصور کنم که بیام عراق اونم اینهمهههههه روز. اینقدر نزدیک
باشم اما سامرا نرم... اصلا مگه میشه "نرجس" سامرا نره؟؟ قبرم
اونجاست... میخوام برم زیارت خودم... توی دلم زار میزدم...)
توی
یه حال بیم و امید نگهمون داشت. نه قطعی میگفت که نه نمیریم. و نه میگفت که باشه
بریم. و من همش امیدوار بودم شاید بتونم نظرش رو عوض کنم... فقط خودِ خدا حالم رو
میدونه. هیچکی نمیفهمه توی این زمان چی داشت سرم می امد...
کم
کم آفتاب طلوع میکرد. و ما توی خیابانهای خلوت شهر کاظمین به سمت حرم میرفتیم. کم
کم کارمندها و دانش آموزها در شهر دیده میشدند. (در عراق مدارس روزهای جمعه و شنبه
تعطیل هستند) توی مسیر اون جماعت مشهدی دیروزی رو هم دیدیم. رسیدیم حرم. از در
پشتی که قراره صحن صاحب الزمان بشه وارد شدیم. گفتند: فقط یه سلام کنید و برگردید.
مسیر رو میبندند و میمونیم توی راه هاااااا :(((
اقایون
نیامدند و ما سه تا وارد حرم شدیم. فقط در حد اینکه یه طواف دور ضریح بکنیم و یه
قربون صدقه ی مجدد و دوباره.... وای خدایا... (اگرچه دیشب و با اون زیارت جامعه
اشباع شدم اما همش کمه. همش و همیشه کمه... دلم یه اقامت یک هفته ای در کاظمین
میخواد...
موقع
خروج از صحن برگشتم و نگاهشون کردم. اخرین حرفم سفارش فسقلی بود... یه امام کاظمِ
جان گفتم: نوه ی شماست ماجرای شجره نامه رو درستش کنید لطفا... و امام جواد بهم
گفتند:" اسمشو بذارید سید رضا..." و من دلم غش رفت... (آخه جونِ دلم،
گفته اند دختره!!)
خارج
شدیم. و توی بلوار نوساز روبروی حرم هِی برگشتم هِی نگاه کردم هِی قربون صدقه رفتم
و مثل یه آدمی که داره غرق میشه و دیگه راه نجاتی نداره خواستم سامرا رو درست
کنند... کلی عکس گرفتیم...
ته
بلوار یه خیابانی رو به سمت راست رفتیم و رسیدیم به گاراژ کاظمین. چقدر شلوغ بود.
تقریبا همه ماشینها صدا میزدند: "سامرة سامرة..." و توی قلب من چه خبر
بود. سرم به زمین دوخته شده بود و مطلقا ساکت بودم. خدایا حتی یک ماشین محض رضای
خدا برای کربلا نبود.یعنی حتی یه دونه ماشین هااا... آخه کربلا میخواییم بریم چکار الان؟؟؟؟؟؟؟
اینهمه وقت داریم... تو رو خدااا... بابا من نمیخوام برم کربلا به کی بگم؟؟!!
از
تمام کاراژ مطلقا خاک و غبار عبور کردیم و از ورودی پشتیش خارج شدیم و افتادیم توی
یه خیابان باریک. و مسیر رو ادامه دادیم. مشخصا و دقیقا شبیه لشگر شکست خورده. دلم
میخواست بشینم زمین و زااار بزنم و لج کنم که من نمیااااام...
خسته
و کلافه نسشتیم کنار خیابان. ماشینهایی مقابلمان بوق میزدند اما گویا کرایه های
خیلی بالا میگفتند که حاجی ردشون میکرد. بلاخره یه تاکسی ایستاد. حاجی باز از
ترفند "ما زائر هستیم" استفاده کرد. و بعد از کلی چونه زدن بلاخره سوار
شدیم. پسر جوان ضبط ماشین رو زیاد کرد و باز همون مداحی های عربی مسیر توی گوشمون
بود. اوووف... (هیچ کدوم نمیدونستیم مقصدمون کجاست... من هنوز امیدوار بودم شاید
داریم میریم سامرا...) اکبر فلشش رو داد به پسره و گفت اینو بذار. و دوباره تأکید
کرد که 200 تای اولش موسیقی و ترانه است و اونها رو رد کن تا به مداحی برسی. حالا
هِی پسره میزد هِی داریوش میخوند... هِی میزد هِی گوگوش میخوند... هِی میزد هِی
هایده میخوند... ای بابا... پسره کلافه شد گفت نمیشه همینا رو گوش کنیم؟؟ و کلی
خندیدیم.... بلاخره رسید به مداحی ها و باز فضای ماشین عوض شد و همخوانی ما شروع
شد...
از
یه خیابانی در بغداد عبور کردیم که مشخص بود روزگار ی رونق خاصی داشته و خیلی شیک
بوده، پسره به حاجی گفت: در زمان صدام اگر یک شیعه از این خیابان عبور میکرد سرش
رو میبریدند... "خیابان اعظمیه..."
سکوت عجیبی حاکم بر فضای ماشین شد...
اول
یه تقاطعی که پل هوایی داشت و زیرش رودخانه عبور میکرد و مشخصا پر رفت آمد بود،
پیاده شدیم. کمی منتظر شدیم و یه مینی بوس متوقف شد و به تعداد ما جا داشت و سوار
شدیم. مقصدریال کربلا...
مینی
بوسه به غایت داغون بود. یعنی چیزی به نام پوشش سقف نداشت! صندلی هاش داغون بودند
و فنرهاشون زده بود بیرون (همینجوری ش این صندلی های اضافه شده به وسط مینی بوس
کمرداغون کن بودند چه برسه به وضع کنونی...) اما خب، ما مجبور بودیم به هر قیمتی
بریم کربلا دیگه..... (کی گفته؟؟؟؟؟!!!! اه)
دیگه
کاملا نا امید شده بودم. تنها امیدم این بود که حالا فردا میریم... یا بذار حاجی
بره با خیال راحت خودمون میریم... ....
مسیر
زیادی رو آمدیم. همه ی مسافران ماشین اعراب خوزستان بودند. و میخواستند به زودی
برگردند ایران. هوا گرم بود. و فقط میگذشت....
ظهر
یه جایی توقف کرد. همه پیاده شدیم. دست و صورتی شستیم و وضو گرفتیم. گفتند اذان
شده. دو طرف جاده همش موکب بود. من و سمانه وارد یکی شون شدیم که کاملا خلوت بود.
نماز خوندیم و آمدیم بیرون. هیچ یکی از همراهان رو نمیدیدم! نگران شدم!! کجارفتند
اینها؟؟!! یه گوشه ایستادم. و کم کم همه آمدند. حاجی گفت اینجا شهر
"مُسیّب" هست. مقبره ی دو طفلان مسلم همین نزدیکه. بریم یه زیارت بکنیم
و بعدش بریم کربلا. (با راننده حساب کردند
و اونها رفتند. تازه میخواست اضافه هم ازمون بگیره!!)
چای
خوردیم و یکعالم نان قندی!! به جای نهار (توی مسیر اصلا از این نان قندی ها
نمیخوردم چون میدیدم چقدر رویش مگس میشینه و چقدر کثیفه. ولی... باز هم قانون:
گرسنه باشی سنگ رو هم میخوری حکم میکرد که بخورمش...) و حرکت کردیم. اون طرف جاده
یه خیابان بود که واردش شدیم و یه مسیری رو رفتیم. که اولاش نخلستان و موکبهای
محلی بود و بعد کم کم بازارچه های اطراف زیارتگاه شروع شد (یادم آمد به خریدهایی
که توی سفر قبلی از اینجا کردم... باز غمگین شدم...)
یه
چهار راه رو سوار یه ماشین بزرگ شدیم که جلوش رو گرفتند و نشد که جلوتر ببرتمون.
موقع پیاده شدن چون خیلی فوری و به سرعت بود و پلیش متوقفش کرده بود خواستم سریع
بپرم پایین، پایم به کپسول گازی که عقب گذاشته بود گیر کرد و... پیچ خورد... جیغم
در آمد... لنگ لنگان می امدم... مسیر کمی
نبود. اما هدفدار بود. یه بخش خیلی کوچیکش رو با موتور سه چرخه آمدیم که صلواتی هم
بود! و بلاخره رسیدیم.
همیشه
یه حس عجیب نسبت به دو طفلان مسلم داشتم. غیر از اینکه اولین تعزیه ای که در عمرم
دیده بودم، ماجرای اونها بود و توی اون بچگی به شدت تحت تأثیر ناجوانمردی اون مرد
قرار گرفته بودم. فکر اینکه این ها از ماجرای کربلا جون سالم به در برده بودند و
در واقع جزو معدود افراد مذکر کاروان اسرا بودند اما فرار کردند و این بلاها به
سرشون افتاد... ( در ادامه ی ماجرا دوباره به مسیری که اینها از کربلا تا این مکان
که محل شهادتشون هست چطور طی شده اشاره خواهم کرد) خود مسلم هم برام یه غریب
واقعیه... توی ماجرای او کلمه ی "وحیداً" به نظرم اوج روضه است... یه
چیزی دیگه این بود که اول برادر کوچیکه رو جلوی چشم برادر بزرگه ش سر میبرند...
این وحشتناکه... خیلی وحشتناک... خلاصه که این دو تا آقازاده برام عزیزند...
من
از این زیارتگاه خاطرات عجیبی دارم. هر دو بار در اوج اشفتگی و بهم ریختگی و گرما
و کلافگی. و عجله و عجله و عجله ی کاروان... که ای تو روح این کاروان..... ولی
محیطش خیلی اَمنه. ارامش بخشه داخلش.
بازسازی
این حرم هم تمام شده و خیلی شیک بود. همه وارد شدیم. زیارت و نماز. یه کمی نشستیم
که خستگی مون در بره و آمدیم بیرون. یه گوشه ای نشستیم و زوار رو تماشا میکردیم که
یهو یه آقای ایرانی که کاور "ستاد بازسازی عتبات استان قزوین" تنش بود
آمد کنارمون و یه ظرف غذا و یه نوشابه بهمون داد. فکر کن چشمهامون چقدر درخشید... یه
ظرف قیمه نسار بی اندازه خوشمزه و داااغ رو پنج نفری خوردیم. بعد نوشابه هه مزه
شربت اکسپکتورانت میداد. میوه ای بود توت فرنگی و آلبالو یا چیزی شبیه این... ولی
خنک بود و خیلی چسبید. یه قلپ خوردم!!!
آقاهه دیگه غذا نداشت. برامون یه کمی برنج خشک برای تبرک اورد (که همش رو
افسانه برد!)
توی
همین بین غذا خوردن یهو یه جماعتی وارد صحن شدند. و یه آقایی ایستاد در استانه ی
ایوان و سرش رو بالاگرفت و رو به دو تا گنبد قشنگ و کوچولوی طلایی شروع کرد به
بلند بلند حرف زدن. مشخصا خطابش به حشرت محمد و حضرت ابراهیم پسران مسلم بن عقیل
بود. افسانه پرید و رفت ازش کلی فیلم گرفت. حاجی هم رفت. داشت مدح میخوند. از
بزرگی خودشون و خانوادشون. از عظمتی که پیش خدا دارند. یه حال حماسی و معنوی همه ی
صحن رو پر کرده بود. سکوت مطلق بود و فقط صدای این پیرمرد عرب به گوش میرسید...
کنار
ما (همون گوشه) یه آقایی نشسته بود که به نظر خادم و نیروی امنیتی می آمد. اولش
برای عبور دادن تبلت یه کمی شیطنت کردیم. اما بعد که دیدش و خواست که حتما تحویل
بدیم. با یه حرف زدن ساده اجازه داد که تبلت رو وارد کنیم و تا میخواییم فیلم
بگیریم. خودش هم همون گوشه نشسته بود و تماشا میکرد. حاجی بهش خسته نباشید گفت و
معاشرتشون شروع شد... کلی تعریف داشت که بکنه. و از همه جالبتر که خودش هم از
یادآوری ش به وجد می آمد، تجربه ی دستگیری یک فرد انتحاری از اعضای داعش بود...
گفت به تمام بدنش بمب بسته بود و رویش پیراهن عربی پوشیده بود و دو سر سیم ها یکی
به مچ دست راست و یکی به مچ دست چپ وصل بود. یعنی همین که دو تا دستش رو به هم نزدیک
میکرد منفجر میشد... حالا بهش مشکوک شدند و یه جوری که نتونه دستهاش رو به هم
برسونه باید دستگیرش کنند... میگفت زور فیل داشت... چند نفری افتادیم رویش... و
دستهاش رو از هم دور کردیم تا یکی بیاد بمبها رو خنثی کنه... میگفت مرگ در آغوشم
بود... و بعد هِی خدا رو شکر میکرد که مأموریتش رو درست به انجام رسونده... وقتی
داشت با هیجان تعریف میکرد نفس ما هم بریده بود... از بس با ایرانی های ستاد
بازسازی چرخیده بود جسته گریخته فارسی میفهمید و ایرانی ها هم همینجوری دست و پا
شکسته باهاش عربی حرف مزدند. خلاصه که بلاخره حرف همو میفهمیدند...
کلی از اون تابلوی کاشی کاری تصویر صحنه ی شهادت دو طفلان مسلم (که
زیرش امضای هنرمندان اصفهان بود) عکس گرفتیم و از حرم خارج شدیم... ممنونم
آقاپسرهای عزیز. خیلی خوش گذشت. ممنون از کرامت همیشگی شما خانواده ی کریم......
...
مسیر
رو پیاده آمدیم تا سر جاده. و بعد نمیدونم چرا حاجی انداخت توی شهر... از وسط شهر
مسیّب عبور کردیم. از توی خیابانها و بلوارها و بازارها و جاده ها و کوچه پس کوچه
ها و محله ها... از یه جاهایی که باز هم نمیشه برای کسی گفت... که ای خداااا آخه
چقدر امنیت؟؟!!
بین
راه همچنان کلی موکب بود/ کلی زائر پیاده بودند. اما، محض رضای پروردگار یک نفر یا
حتی برای دلخوشی ما یه نصف نفر هم ایرانی نبود... خب معلومه. کی مثل ما خُله؟؟؟
از
یه بازاری عبور کردیم که سرپوشیده بود. به شدت وحشتناکی بوی بد می آمد. اکبر
میخواست که یک پرچم ایران رو که از روی زمین پیدا کرده بود و تمیزش کرده بود رو
روی کیف کیسه خوابش بدوزه. و حالا دنبال خیاطی میگشت. توی کوچه پسکوچه ها بهش آدرس
دادند. واقعا دلم شور میزد. آخه بی باکی هم حد و اندازه داره... ما یه جایی
ایستادیم و اجناس مغازه های مختلف رو توی اون بوی وحشتناک تماشا میکردیم تا آقا
بره و بیاد. توی یه کفش فروشی، گالش قدیمی ها توجه همهمون رو جلب کرد!!.. بعد حدود
یه ربع اکبر امد. و راه افتادیم. یهو همه رو صدا کرد. برگشتیم ببینیم چی شده. پرچم
دوخته شده رو نشون داد. چپکی دوخته بود!!! کلیییییی خندیدیم. بعد اکبر زیر چشمی به
حاجی نگاه کرد و گفت: الکی نمیگم که از بیخ عربند... و ما هِی به حاجی که سعی
میکرد خودشو نگه داره نگاه میکردیم و هِی میخندیدیم....
از
یه کوچه ای عبور کردیم خیلی سبز و با صفا بود. بچه های کوچه توی سنین مختلف هرکی
هرکاری از دستش بر می آمد انجام میداد. یک سالشون دستمال کاغذی تعارف میکرد و ده
سالشون کوچه رو تِی میکشید... یه حال خوش... یه خدمتگذاری همگانی...
بلاخره
رسیدیم به یه اتوبان. یه جاده ی بزرگ. که سمت راستش تا چشم کار میکرد پر بود از
موکب. خب به نظر اینجا مسیر کربلاست. و... واااای دوباره عمودها شماره دارند...
یعنی که.... وااای نههههه....
ایستادیم
کنار جاده و ساعت شاید حدود 4 بود. منتظر اینکه یه ماشینی چیزی بیاد و ما رو ببره
کربلا. اما هرچی ایستادیم خبری نشد. من که خسته و کلافه بودم گفتم:" خب آروم
اروم بریم. الکی اینجا نایستیم." (که کاش لال میشدم و این حرف رو نمیزدم!!!)
چون... رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و هیچ خبری هم از ماشین نبودها... و
رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم... و رفتیم...و.......... رفتیم... و هِی
میکشیدیم سمت راست و از کنار موکب ها عبور میکردیم و هِی میکشیدیم کنار جاده تا
بلکه یه ماشین پیدا بشه. گاهی هم که ماشین رد میشد حاجی هیچ عکس العملی نشون
نمیداد. ای بابااااااااااااااااااااااااا... یعنی حالی بدتر و خرابتر و خسته تر و
عصبانی تر و بدبین تر و بداخلاقتر از این زمان هرگز برام پیش نیامده... هِی آفتاب میرفت پایین... و
ما هِی میرفتیم... هِی مینشستیم. هِی باز میرفتیم... تابلوهای کیلومتر شمار رو
میدیدم که اول مسیر 36 کیلومتر تا کربلا بود... و همینطور ده تا ده تا کم میشد. و
من داشتم از هم میپاشیدم... یعنی کار به جایی رسید که یه جا ایستادم و با همه ی
حسهایی که در بالا گفتم ایستادم به زاااار زدن. یعنی مثل یه بچه ی سه ساله وسط
خیابون از خستگی گریه میکردم... باورش الان برای خودم سخته. که اینهمه راه... و اینقدر
بی طاقت شدی؟؟!! بعد میدونی جالب چیه؟ اینکه حاجی گفت:" خودت گفتی: حالا
بریم..." آقا من کِی گفتم تا کربلا بریم؟؟ منِ خر گفتم دو قدم بریم تا ماشین
بگیریم. بعد تو ما رو کشوندی توی مسیر پیاده روی عربها و دیگه دسترسی به ماشین
نداشتیم... اگه هم ماشینی می آمد رد میشد متوجه نمیشدیم که... بعد حالا بدترش اینه
که هِی میگفتند 20 دقیقه ی دیگه میرسید به اتوبوس دو طبقه ها. اتوبوس قرمز ها...
هِی میگم کو؟؟ کجاست؟؟ چرا من نمیبینم؟؟ هِی همه میگن اوناهااا اونجاست... و من
هِی قد میکشیدم اما هیچی نمیدیدم... به سمانه گفتم سمانه تو میبینی این توهّم
اتوبوس رو؟ گفت نه به جان تو منم نمیبینم... یعنی رسما سر کار بودم... وای هِی
میگفتند اون پرچم قرمز ها... میگم کو؟؟؟ میگن اوناهاااا. و نمیبینم. سمانه تو
میبینی؟؟؟ نه.... واااای.... یعنی اگه یه چیزی دستم بود و روم میشد حاجی رو میزدم
میکشتم... یعنی این توان رو داشتم... خدای من... شب شد... وااای اذان.... و ما
هنوز هیچ جا نبودیم... (اگه کسی کاری به کارم نداشت و هِی سعی نمیکردند من رو مقصر
نشون بدن که اینجوری حرف نزن بیچاره تقصیری نداره که ... عصبانی نباش.. و و و ...
زودتر آرام میشدم...)
ببین،
هیچی از پیاده روی، از تمرکز، از ذکر، از دعا، از توجه، از نگاه کن فلان چیز چه
جالبه... هیچی... هیچی... هیچی... فقط خستگی و خشم... و ما 15 کیلومتری
کربلائیم... جلوی موکب شیخ الائمه(امام صادق علیه السلام) ایستادم. همه ایستادند.
گفتم حداقل یه کمی استراحت کنیم. و همه موافق بودند (نامردها انگار خودشون اصلا
خسته نبودند وفقط من دارم غر میزنم!!! (حالا بعدا توی گزارشها معلوم میشه...
نامرداااا))
وارد
شدیم. همون دم در کفشهامون رو در آوردیم. یه حسنیه مانند بود خییییلی بزرگ که ملت
آماده میشدند بای اقامت و استراحت شب. پشتش سرویس بهداشتی بود و برای اون بخش
دمپایی میپوشیدی. خیلی شیک، خیییلی تمیز، خیلییییی عاااالی... مفصل شست و شور
کردیم... سبک شدیم... و تازه افتادیم...یعنی اصلا پایم رو حس نمیکردم. بی حس بود
مطلقا. از پاشنه تا انگشتهام بی حس بودند. نمیتونستم نماز بخونم. دراز کشیدم و
پاهام رو بالا گرفتم. بعد کمی سمانه روی کف پام راه رفت تا خون جریان پیدا کنه. سه
تاییمون توی هر حرکت آه و ناله میکردیم. تاول پای سمانه وحشتناک شده بود اما چون
توی پنبه بود حالش خوب بود. اونجا راه حل پنبه رو به چند نفر دیگه هم دادیم.
(جوراب نخی پوشیدن هم خیلی مهمه. این جورابهای زنانه و پارازین و غیره داغون میکنه
پاها رو) خلاصه شاید نیم ساعت توقف کردیم و باز... ادامه. اما دیگه با چشمهای خودم
میدیدم که راه را بسته اند. دیدم که هرکی سوار هر وسیله ی نقلیه ای بود پیادش
کردند و باقی مسیر را باید پیاده میرفت. یه لودر داشت وسط بلوار رو میکند و تپه
های کوتاهی میساخت. زمزمه بود که امشب شرایط فوق العاده العام شده و چون شب جمعه
هم هست و بیشتر شلوغه داعش تهدید کرده. و نیروهای امنیتی تا دندان مسلح کنار مسیر
صف بسته بودند... هیچ بهانه ای نداشتم. ارام وساکت شدم مطلقا. یه پذیرش قلبی...
در
نزدیکی های شهر کربلا به یه موکب بزرگ رسیدیم که عکس اهالی هیئت رو هم روی یک
بنرانداخته بود. اسمش؟؟ موکب رایت العباس... اووف دویدم جلو. همه آمدند و توی
عکسها دنبال حاج محمود یا یه نفر آشنا میگشتیم. اما... ربطی به هیئت ما نداشت ;(
یکی
از تفریحات حداقلی در این مسیر عکسهایی بود که از برخی بنرهای داستانگو میگرفتیم.
نقاشی ها یا تصاویر ساخته شده ای که ماجرای عاشورا رو بازسازی کرده بودند. خیلی
باحال بودند...
رفتیم
و رفتیم... تا بلاخره به اتوبوس دو طبقه ها رسیدیم. به چه زحمتی سوار شدیم. و جا برای
نشستن نبود!! وای نههه خداااا. لج کرده بودم که نمیشینم. اما روی برآمدگی لاستیک
جا بود. خاک مطلق ها. یعنی خاک مطلق بود... خودم را به زور کشاندم رویش و کنار
سمانه نشستم و دیگه هیچی یادم نیست... خوابم برد!! برای من یک عمر گذشت یه خواب
عمیییییییییییییییق و عااااالی. اما از روی عمود ها شاید حدود 5 کیلومتر جلو آمده
بودیم. و باز پیادمون کردند. دیگه واقعا واقعا باید پیاده بریم...
برخی
موکبها در مسیر دعای کمیل گذاشته بودند. حتی حال نداشتم زمزمه کنم... (راستی،
روزهای پنجشنبه از بعد از نماز صبح تا نیمه شب صدای دعای کمیل از موکبهای مختلف
مسیر می آمد. این دومین شب جمعه ی این سفر بود...)
کاملا
و مطلقا ساکت بودم. جمعیت خیلی خیلی فشرده بود. تعداد ایرانی ها هم بیشتر شده بود
(این مسیری که ما آمدیم، مسیر پیاده روی اهالی شمال عراق به سمت کربلاست. و چون
ایرانی ها عمدتا از نجف پیاده روی میکنند، حتی یک موکب مربوط به ایران یا ایرانی
ها توی مسیر مشاهده نشد. خب ایرانی ای هم غیر از ما نبود!!) به نظر توی محدوده ی
شهر کربلا بودیم. هر جایی توقف میکردیم تا چند ثانیه استراحت کنیم به حجم جمعیتی
که از مقابلم عبور میکردند چشم میدوختم... شاید هر ثانیه سی نفر رد میشدند. و این
حجم جمعیت داره میریزه توی شهر کربلا... و ایا کربلا گنجایش اینهمه آدم رو داره؟؟
ما که از اول تا آخرش رو پیاده رفته ایم یعنی اینقدر مساحتش کمه... پس اینا کجا جا
میشن؟؟؟ نکنه زمین کِش میاد؟؟ نمیدونم... شایدم.... (بعدا هم چند بار دیگه این
تجربه رو کردم که یک جا بایستم و به حجم ورودی جمعیت به یک محدوده ی خاص نگاه کنم.
انباشته شدن جمعیت کاملا و به وضوح دیده میشد...)
یه
بخشی از ازدحام بخاطر کامیونهایی بود که توی همین مسیر داشتند عبور میکردند. توجهم
رو پلاکهاشون جلب کرد... ااااااا اینا ایارنی اند. ااا این تبریزه. این ارومیه
است. این کرمانه. این اصفهانه... ااا اینا رو.... افسانه از یکیشون پرسید:"
خسته نباشید از کجا میایید؟ گفت: کرمان. گفت بارتون چیه؟ گفت گوشت و برنج..."
(این تریلیه تا نزدیک خونه همراهمون بود!! یه جا حاجی ناراحت آمد سمت ما که: منه
بیچاره باید چقدر تحمل کنم؟ گفتیم چی شده؟ گفت: کلی باید تیکه های ایرانی ها به
عربها رو بشنوم. الان هم اینا به ایرانی ها تیکه میندازن که ما دو ماهه داریم غذا
میدیم شماها الان پیداتون شده؟! )
کم
کم محیط برام آشنا میشد. احساس میکردم یه عمر در بودیم از این شهر!! چقدر شلوغ شده
بود. چقدر ایرانی ها زیاد شده بودند. از جلوی یه موکبی رد شدیم که مقابلش یه سری
نماد گذاشته بود و مردم پول میرختند. قشنگ بود نورپردازی قشنگی داشت. جلو رفتیم که
تماشا کنیم دیدیم کلی کفتر پا پری اونجا هستند. خیلی قشنگ بودند. افسانه فیلم
گرفت. بعد یهو اکبر گفت:" اینم موکب کفتر بازها..." یه یهو ترکیدیم از
خنده... یعنی اصلا نمیتونستیم جلوی خودمونو بگیریم. هِی حاجی یادش میفتاد. هِی
میخندید هِی استغفار میکرد ما هِی میخندیدیم بهش... یعنی احتمالا تا سالهای سال
این خاطره هر وقت یادش بیاد کلی میخنده... خیلی باحال بود. خیلی...
ما
همچنان داشتیم میرفتیم. سرم پایین بود. یهو سرمو آوردم بالا و
....وااااااااااااااااااااای روبروم گنبد امام حسین به چه عظمت و شکوهی
میدرخشید... یعنی واقعا از مسیّب تا کربلا رو پیاده آمدیم... اونم تا خودِ خودِ
حرم؟؟ یعنی بیش از 36 کیلومتر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مگه ممکنه؟؟؟ مگه میشه؟؟ ولی گویا شده بود. گویا ممکن بود...
شب
جمعه بود. شب خاص زیارتی اباعبدالله. و من برای اولین بار در عمرم چنین زمانی در
کربلا بودم. اونم چند متری حرم اما... از دور سلام دادم و راهمون رو به سمت خونه
ادامه دادیم...
از
پشت خیمه گاه (مسیری که بار اول علی از اونجا برده بودمون خونه) حرکت کردیم به سمت
خانه. ولی مگه تموم میشد؟؟!! خدایا انگار به اندازه ی یک روز دیگه راه بود... به
اندازه ی 300 تا عمود...
وقتی
تابلوی شیرینی فروشی رو دیدیم یعنی واقعا رسیده ایم... و... خانه... در ساعت 11
شب... یعنی بیش از 48 ساعت زیارت کاظمین طول کشید...
خب.
سکوت... فقط همه نگران بودند. از تهران و اینجا. و باید خبر سلامتی میدادیم...
یادم
نیست چی خوردیم. فقط غش کردیم... (دیگه
اکبر رو ندیدم! و حاجی رو هم چند لحظه برای خداحافظی...)